خانه
>
قصه زمانه
>
نامزدهای دریافت جایزه
>
176 کيلوگرم
|
داستان 269، قلم زرین زمانه
176 کيلوگرم
امروز صبح که رفتم دم اتاقش، ديدم پسرم بالاخره روي تخب خواب آهنيش، مُرده. دهنش بازمونده بود. داشت خيره به عكس لخت «جنيفركانلي» روي ديوار نگاه ميكرد. ازهمون جلوي در اتاق فهميدم سياوش مرده، براي همين نرفتم تو تكونش بدم. نصف پتو روي زمين افتاده بود و بقيه اش به زحمت روي شكمش بند بود. دستهاي كوچيكش رو دو طرف شكمش گذاشته بود. تازه مي فهميدم دست هاي پسرم چقدركوتاه ئه. فكر كردم وقتي لازم ميشده با اين دست هاي كوتاه، اون جاش رو بخارونه طفلي چه زحمتي ميكشيده. حتما بايد اين شكم گنده رو با زحمت تا ميكرده ، نيم خيز ميشده و خودش رو مي كشيده تا دستش به جايي كه مي خواسته برسه. براي يه كار كوچيك هم مجبور بوده همه ي اين وزن رو تكون بده. شايد براي همين مهرههاي تختش هر هفته شل مي شد، اما حالا ديگه تخت آهنيش زير اين تنِ 176 كيلويي جيرجير نمي كنه ، اين تخت رو پارسال وقتي تخت چوبيش نصفشبي شكست، براش خريدم.
توي آشپزخونه دنبال ليوان بزرگ دسته دارم مي گردم و فكر مي كنم بيشترين وزن يه آدم چقدر مي توونه باشه؟ ماه پيش كه داشتم توي انباري دبه هاي شراب رو هم ميزدم، توي يكي از روزنامههاي قديمي كه لاي كارتنها افتاده بود، يه چيز جالب خوندم. نوشته بود سنگين ترين آدم دنيا يه سرخپوست 600 كيلويي بوده ، وقتي پيداش مي کنن همه ي يه تخت دو نفره روگرفته بوده. همون جا توي انباري ، روي يكي از دبه ها نشستم روزنامه رو خووندم. نوشته بود هر دستش اندازه ي يه آدم معمولي وزن داشته. براي بيرون آوردن سرخپوسته ، آخرش مجبور مي شن ديوارهاي خونه اش رو خراب کنن و با جرثقيل آتيش نشاني از روي تخت بلندش کنن. به گمونم اين حرفها همه اش دروغه . يه آدم نمي توونه 600 كيلو بشه. مثه پسرم كه نتوونست بيشتر از 176 کيلو بشه ... من هر هفته وزنش ميكردم. آخرين بار که ديدم شده 176 كيلو، معده ام درد گرفت، مثه وقتي بيسكوئيت مونده با چاي خورده باشي و معده ات خونريزي كرده باشه. اين شماره ي 176 روي ترازو حالم رو بد كرد. انگار تازه هواپيمات پرواز كرده باشه و يه هو يادت اومده باشه توي خونه اتو رو از برق نكشيدي.
يه كم جلوي در اتاق سياوش واميستم و نگاش ميكنم ، بعد دوباره مي رم توي آشپزخونه و يه ليوان شير سرد براي خودم مي ريزم. ليوان دسته دارم توي يخچال جامونده بود. معدهم بدجوري ميسوزه. وليبيشتر از نصفش رو نمي تونم بخورم.گمونم دوباره معده ام خون ريزي كرده و چيزي توش بند نمي آد. با خودم فکر مي کنم حالا بايد به آتيش نشاني زنگ بزنم يا اورژانس؟ شايد هم فقط لازم باشه يه زنگ بزنم بهشت زهرا ... نه ، شايد اول بايد به پليس تلفن كنم ، اما نه حوصله ي پليس ها رو ندارم. اگه لازم باشه خودشون مي يان.
خب حالا ديگه نمي دونم بايد چه كار كنم. آدم توي يه بار زندگيش كه همه چي رو نمي دونه ... موقع مردن بچه هاي قبلي ام هيچ وقت به اين چيزا فكر نكرده بودم. ساسان، پسر بزرگم رو که اصلا نفهميديم کي مرده. حتا نفهميديم اصلا واقعا مرده يا زنده اس. يکي دو ماه ازش هيچ خبري نبود. تازه انقلاب شده بود. اوضاع به هم ريخته بود. هيچ کس خبر درستي به آدم نمي داد. اولگفتن تير بارونش كردن، بعد گفتن زندونيه، بعد گفتن از كشور فرار كرده، آخرش هم اومدن گفتن توي يه خونه خودش رو با دوستاش و يه عالم كاغذ و كتاب و بمب و تفنگ آتيش زده. اما من هيچ كدومش رو باور نكردم. زنم هم باور نكرد. اون موقع ساسان فقط هيجده سالش بود.
انگار از توي اتاق سياوش يه صدايي مي ياد. مثه اين كه بازم روي تختش جابهجا شده و جيرجيرش رو درآورده. ليوان نصفه ي شير رو توي سينك ظرف شويي خالي مي كنم دوباره مي رم دم در اتاق پسرم، اما تو نمي رم. نه ، از جاش تكون نخورده . هنوز داره خيره به ديوار رو به روش ، جايي كه عكس « جنيفر كانلي» رو چسبونده نگاه مي كنه. اما به نظرم مي ياد لب هاش يه كم كوچيك تر از قبل شده. صورتش هم خيلي سفيد شده. به خودم مي گم برم توي اتاق و پتو رو روي شكمش بالا بكشم. اما به جاش برمي گردم توي آشپزخونه. ليوان دسته دارم رو از روي سينك برمي دارم، در كابينت رو باز مي كنم و از توي دبه ي پلاستيكي ليوانم رو پر شراب مي كنم. بعد مي آم توي هال و ليوان رو مي ذارم روي ميز و ميشينم. اولين جرعه رو كه مي خورم معده ام آتيش مي گيره. ديگه مطمئنم زخم معده ام دوباره داره خونريزي مي كنه. اما جرعهي دوم رو هم مي خورم. حالا به ليوان بزرگ شراب با حبابهاي كف روي اون، خيره شدم و دوباره فكر مي كنم بيشترين وزن يه آدم چقدر ميتونه باشه ... شايد اگه سياوش اين قدر كوكاكولا نميخورد به اين زودي ها 176 كيلو نمي شد.
وقتي بچه ها كوچيك بودن و زنم زنده بود ما زياد كوكاكولا نمي خورديم. ساسان و سينا يه سره توي حياط با هم شمشير بازي مي كردن و سياوش هم توي گهواره گريه مي كرد. بعد زنم مي اومد مي نشست كنار راديو ، دكمه هاي پيرهنش رو باز مي كرد و بهاش شير مي داد. يادمه اون روز راديو داشت يه چيزي از هايده پخشميكرد. بعدها كه بچه ها بزرگتر شدن و زنم سياوش رو از شير گرفت، همهشون بيشتر گوگوش دوست داشتن، ولي من همون هايده رو گوش مي دادم. فقط يكي دو سال قبل از انقلاب ساسان سليقه اش عوض شد و يه سره داريوش گوش مي كرد. بعدش هم كه ديگه اصلا نفهميديم چي شد. البته قبرش هنوز هم هست. ولي هيچ اسم و رسمي نداره. قبرش يه چهارگوشي سيماني يه كه هيچي روش نوشته نيست. شايد براي همينه كه نميتونم باور كنم واقعا مرده. آخه حتا جسدش رو هم نديديم. ميگفتن همه چيزش سوخته. روي يه سفره ي پلاستيكي آبي، چهارتا تيكه استخون سوخته پهن كرده بودن و مي گفتن ساسانه. روزي كه قرار بودن نشونش بدن، منو برده بودن توي يه زير زمين و دو نفر هم كنارم واستاده بودن. يكي شون خيلي لاغر بود و رنگش بدجوري پريده بود. گونه هاش رفته بود تو و چشم هاش رنگ نداشت. حس مي كردم مرده ي واقعي اونه ، نه اين چهار تا تيكه استخونه سوخته. قبلش بهام گفته بودن خودم تنها بيام، براي همين زنم رو نياوردم استخون هاي ساسان رو ببينه. موقع دفنش هم خودشون همه ي كارها رو انجام دادن. بعدزنم تا روزي كه خودش مُرد، يه سره ميپرسيد اون روز، توي اون زيرزمين چي ديدي؟
همون هفته كه ساسان رو دفن كرديم، سياوش تب كرد و بعد اوريون گرفت. سينا هم كه اصلا نبود. رفته بود يه جا تيراندازي ياد بگيره. از وقتي كاباره ها بسته شده بودن، من شبها زودتر مييومدم خونه. يعني كار و بار آن چناني هم نداشتم. صبح ها فقط يه دو ساعتي ميرفتم اداره و خودم رو نشون مي دادم و بر مي گشتم. رفته بودم يه كم چوب و تخته خريده بودم و براي خودم يه چيزهايي درست مي كردم. يه قاب عكس براي ساسان درست كردم. پنج ماه فقط دورش رو كنده كاري مي كردم و نقش گل و بوته درمي آوردم. اون قابه هنوز روي ديوار هاله. اما نمي دونم چرا عكس ساسان از دور قاب تا نصفه ها نم كشيده و قهوه اي شده. حتما كاغذ عكسش خوب نبوده. گل و بوته هاي كنده كاري شده ي توي قاب هم يه جاهايش ترك برداشته ، شايد اون موقعه ها درست روغن به اش نزده بودم ... يه اسب چوبي كوچولوي خيلي خوشگل هم براي سياوش درست كردم، اما بعد نمي دونم اسبه چي شد. شايد وقتي سياوش مي رفت مدرسه ، زنم دادش به پسر همسايه مون. همين چند روز پيش سياوش ميگفت خواب اسب چوبيش رو ديده. بعد از چند هفته كه هيچي نگفته بود اين حرف رو زد . با چشم هاي چربش به لامپ لخت اتاق خيره شده بود و اينو گفت. اگه هنوز اسبه رو داشتيم، فقط يه خورده از دمپايي هاي سياوش بزرگ تر بود.
همون موقع كه اين چيزا رو مي ساختم، مي خواستم براي سينا هم يه شمشير چوبي درست كنم، از اونايي كه توي فيلم «هفت سامورايي» ديده بودم . اما وقتي بهاش گفتم، سينا بهام خنديد. بعد يه روز اومد خونه ديدم يه تفنگ واقعي دستشه . مادرش از ترس نزديك بود سكته كنه. از وقتي ساسان مرده بود زنم همه اش بيخودي گريه ميكرد. يه بار يه ليوان رو انداخت توي ظرف شويي، شكست. ديدم داره گريه ميكنه. به روي خودم نياوردم كه اشك هاش رو ديدم . چند شب بعد تلويزيون نشون ميداد گرگها دارن يه گوزن رو مي خورن. بازم ديدم گريهاش گرفته. بعدش وقتي مورچههاي كنار ديوار رو هم ديد گريه اش گرفت. مي خواستم با سيمان سوراخ مورچهها رو پر كنم اما نذاشت ، قسمم داد به شون كار نداشته باشم، مي گفت زير سيمان خفه مي شن. يه بار هم كه رفته بوديم سر قبر سيماني ساسان، همين رو گفت. اون روز هم كه سينا با يه تفنگ واقعي اومد خونه، زنم گريه اش گرفت. گفت تفنگ رو ميگيره توي باغچه چال مي كنه ، اما سينا نذاشت. گفت كار اون از زمين تا آسمون با ساسان فرق مي كنه.
چند ماه بعدش، همون روز ي كه سياوش مي خواست بره كلاس پنجم، جنگ شروع شد. يه هو آژير حمله ي هوايي زدن و سياوش وسط كلاس درس برگشت خونه. دوسه هفته بعدش سينا گفت مي خواد بره جنگ. زنم اون قدر گريه كرد كه از حال رفت. من عصباني شدم و زدم توي گوش سينا ، اما اون برگشت صورتم رو ماچ كرد و رفت طرفِدر. موندم چي به اش بگم. اما شيش ماه بعد با يه درجه روي شونه اش برگشت و همه مون رو بغل كرد و بوسيد. بعد از اون هم، هر بار مييومد خونه يه درجه ي تازه روي شونهاش بود. كم كم براي خودش كسي شده شد بود. يه بار كه اومده بود مرخصي، برامون يه پوكهي گلوله ي توپ سوغات آورد. زنم توش كود و خاك ريخت وگل كاشت. گلدونه هنوز اين جا جلوي پنجره است، ولي از وقتي زنم مرده ديگه توش گل نداره. اما هنوز عكس آدم رو مثه آينه هاي شهربازي عجيب و غريب نشون ميده و صبح ها كه آفتاب روش مي تابه، نور زردش روي سقف مي افته. دفه بعدي كه سينا اومد، با خودش يه مشت پوكه ي فشنگ آورد. سياوش پوكهها رو فرو كرده بود ته خودكار هاش و با اون ها مسأله ي رياضي حل ميكرد.
سينا دفه ي بعد كه برگشت گفت مي خواد زن بگيره . بعد از مدت ها ديدم زنم عوض شده. وقتي داشت توي آشپزخونه ظرف مي شست شنيدم داره يكي از ترانههاي گوگوش رو مي خونه. خيلي خوشحال شدم ، بعد از سال ها بود كه صداي آواز خوندش به گوشم مي خورد. رفتم از پشت بغلش كردم و خط موهاي پشت گردنش رو بوسيدم.
كل مراسم خواستگاري و عقد و ازدواج يه هفته بيشتر طول نكشيد. سينا نذاشت كار زيادي براش بكنيم . دختره هم هيچي نمي خواست. با دو تا شاخه گل مريم و پنج شيش تا كارتون كتاب و يه وانت اساس دست دوم كه خودشون از سمساري خريده بودن، رفتن خونه شون. دو روز بعد هم سينا دوباره برگشت جبهه. راستش با اين كه ما هيچ دخالتي نداشتيم، ولي دلم براي دختره مي سوخت. خيلي محجوب بود. چشمهاي مهربوني داشت. جلوي منم روسري سرش مي كرد. من هيچ وقت موهاش رو نديديم، اما گمونم مشكي بوده. من و زنم هر دو سه شب يه بار سري به خونه شون ميزديم و براي دختره چيزهاي دم دستي مي برديم. دختره پوستش سفيدِ سفيد بود، خشك و ساكت بود ، انگار از يه جور چوب عجيب تراشيده بودنش. هيچ چي ازش نميشد فهميد... فقط وقتي اسم سينا رو مي خواست بگه صداش، رو پايين مي آورد و يه كم سرخ مي شد.
من مطمئنم دختره سينا رو دوست داشت، ولي وقتي خبر آوردن سينا يه جايي نزديك اروندرود گم شده ، اون هيچ كاري نكرد. حتا گريه هم نكرد. تا پنچ شيش ماه بعدش ما هنوز فكر مي كرديم سينا پيدا مي شه، ولي بعد جنگ تموم شد و پسرم پيدا نشد. وقتي اسيرها از عراق بر مي گشتن من و مادرش عكسش رو برداشتيم و رفتيم لب مرز دنبالش. ولي اون جا هم هيچ نشوني ازش نبود. فقط چند تا از دوستاش رو ديديم كه چيزهاي خوبي ازش تعريف مي كردن. مي گفتن سينا نابغه بوده. مي گفتن دقيقترين نقشه ها رو مي كشيده. يكي از اسيرها كه روي گونه اش جاي يه سالك گنده مونده بود گفت ، سينا گاهي براي سربازهاش آواز هم ميخوونده. وقتي اينو شنيدم خيلي تعجب كردم . من فقط چند بار توي حموم شنيده بودم سينا آواز بخونه. اما بعد از اين كه رفت جبهه من و مادرش حتا جلوش نوارهاي قبل از انقلاب رو هم گوش نميداديم. دوستاي ديگه اش تعريف مي كردن، پسرم هميشه لبخند ميزده. از همه عجيب تر اين كه شنيدم يواشكي سيگار هم مي كشيده. من هيچ وقت نديده بودم و فكر هم نمي كردم سينا سيگار بشكه. فكر اين كه سينا پشت يه منبع آب قايم شده و يواشكي سيگار مي كشه برام هم غريبه هم عزيز ، انگار يه بخش از وجود پسرمه كه بايد دوباره بشناسمش.
دوست هاي سينا خيلي چيزها از كارهاي جالب اون تعريف ميكردن، ولي ما ديگه هيچ وقت پسرم رو نديديم كه اين همه خاطرات جالب رو از زبون خودش بشنويم. فقط چند ماه بعد از اون روزها كه اسيرها برگشته بودن ، چهار نفر اومدن خونه مون و يه پلاك برامون آوردن. هرچهارتا شون شبيه هم بودن، با لباس ها و ريش و سبيلهاي يه شكل. گفتن اين پلاك مال سينا بوده. بعد از كلي گشتن همين رو ازش پيدا كرده بودن. زنم رو به روشون نشسته بود به يه گوشه ي هال خيره نگاه مي كرد، بعد پلاك رو گذاشت روي سينهاش و گريه كرد. اما اونا كه رفتن ديگه گريه نكرد. پلاك رو گرفته بود توي مشتش و از خودش جدا نمي كرد. پلاك رو با خودش مي برد توي رختخواب، حتا توي حموم ... دو هفته بعدش زنم مُرد. توي هال روي مبل نشسته بود و موهاي خاكستريش دور صورتش ريخته بود. چشماش نيمه باز بود ، انگار به گل هاي فرش خيره شده بود. پلاك رو به زحمت از توي مشتش درآورديم. يه تيكه ورق فلزي باريك با چند تا شماره بود. پلاك رو لاي انگشتام گرفتم و خوب نگاش كردم، همه جاش رو نگاه كردم ، انگار يه چيزي توش باشه كه بايد پيدا كنم. اما هيچي توش نبود. فقط همون چند تا شماره بود.گذاشتمش لاي قاب عكس ساسان و براي هميشه اون جا موند. بعد از يه عمر زندگي از دو تا پسر بزرگم فقط همين نشونه هاي روي ديوار خونه مونده بود. اما حالا عكس زنم كه اين ور ديوار بود مي تونست ، نشونه ي دوتا پسرش رو كه روي ديوار اون ور بود، ببينه .
زن سينا رو هم بعد از مراسم خاكسپاري زنم ، فقط يكي دو بار ديدم. چند هفته بعد از اين كه پلاك سينا رو آوردن و زنم مرد ، دختره اسباب اثاثيه اش رو جمع كرد و برگشت خونه پدرمادرش. دو سال بعد شنيدم با يك از دوستاي سينا ازدواج كرده ، اما نميدونم چي شد كه بعدِ يه مدت از هم طلاق گرفتن. راستش وقتي شنيدم خيلي تعجب كردم، آخه دخترِ خيلي بساز و آرومي بود. همين كه با شرايط سينا ، زنش شده بود نشون ميداد چه قدر مي تونه با همه چي كنار بياد. بعدش شنيدم رفته توي دفتر يه شركتي كار پيدا كرده و از خونوادهاش هم جدا شده . يه مدت بعد ترش هم شنيدم دوباره با يكي ديگه از دوستاي نزديك سينا ازدواج كرده. پسره شيميايي بود و دكترا مي گفتن يكي دو سال بيشتر زنده نمي مونه ، ولي زنده موند، با يه كپسول اكسيژن كه يه سره دنبالش مي كشي ، چند سال همين طوري زندگي ميكرد. البته شايد هم تا حالا مرده باشه ، نمي دونم.
حالا ديگه فقط من مونده بودم و سياوش. گاهي با خودم فكر مي كنم هيچ وقت نتونستم ساسان و سينا رو اندازه اي كه لازم بود ببينم، براي همين انگار زياد نميشناسمشون . بيشتر برام مثه يه خواب مي مونن تا آدمايي كه واقعا ديده باشم ، برعكس سياوش كه هميشه هر جاي خونه نگاه مي كردم يه گوشه مي ديدمش كه يه دسته كاغذ جلوشه و داره مسأله ي رياضي حل مي كنه . به نظرم هرچقدر ساسان و سينا توي خيالات خودشون زندگي مي كردن، سياوش منطقي بود. انگار هيچ مسألهي رياضياي نبود كه نتونه حل كنه. يه پاييز با هم رفته بوديم پارك ملت ، همون طور كه داشت به برگ هاي سرخ و نارنجي نگاه مي كرد ، ازم پرسيد:« اين پارك رو كي ساختن؟» بعد پرسيد: «بابا به نظرت تا حالا چند تا آدم كور توي اين پارك قدم زدن؟» من اولش تعجب كردم، ولي اون روي كاغذ يه سري عدد نوشت كه من چيزي ازش سردرنياوردم ولي انگار ثابت مي كرد چند نفر كور مي تونستن تا حالا توي پارك ملت قدم زده باشن. يه بار به ام گفت، همه چي تو دنيا با هم يه نسبتي داره، براي همين از مورچههايي كه كنار ديوار راه مي رن مي شه فهميد، تا حالا چند تا شهاب از آسمون به زمين افتاده. مي گفت : « آدم ها و چيزهاي ديگه دنيا مثه خونه هاي يه شهر ميمونن ، اول فكر مي كني هر كدوم شون يه شكلي دارن ولي از بالا كه نگاه كني، ميبيني همه شبيه هم اند.» مي گفت: «هر چي توي دنيا براي خودش يه عددي داره ، همه ي عددها هم مثه هم اند» اينو كه مي گفت من ياد شماره هايي مي افتم كه روي پلاك سينا حك شده بود.
سياوش از اولش هم با اون دوتا يه كم فرق مي كرد. وقتي كوچيكتر بود خيلي خوب نقاشي مي كرد. كلاس دوم كه بود توي مسابقات كشوري نفر سوم شد. من و زنم هميشه فكر مي كرديم سياوش وقتي بزرگ بشه ، يه هنرمند بزرگ مي شه ، يه بار كاريكاتور مادر بزرگش رو روي دستمال كاغذي كشيد، پيرزن اون قدر خنديد كه دو روز دل درد گرفت. ولي وقتي ساسان مرد و استخون هاي سوخته اش رو تحويل مون دادن ، سياوش هم يه هو نقاشي رو گذاشت كنار و ديگه هيچي نكشيد. يعني چند ماه بعدش بود كه ما فهميديم اون ديگه چيزي نمي كشه. من براي اين كه تشويقش كنم دوباره كار كنه ، براش يه جعبه آبرنگ آلماني شست و چهار رنگه و يه بسته كاغذ بزرگ فيلي خريدم، ولي سياوش هيچ وقت به شون دست نزد. من يه بار ازش خواستم عكس ساسان رو برامون نقاشي كنه كه يادگاري داشته باشيم ، اولش قبول كرد، اما فرداش اومد يواشكي ازم پرسيد، وقتي باقي مونده ي ساسان رو تحويل مي گرفتم ، شمردم چند تا استخون بوده؟ گفت براي اين كه بتونه خوب عكسش رو بكشه لازمه اينو بدونه. من يه جوري دست به سرش كردم و بعد از اون ديگه هيچ وقت با هم راجبِ نقاشي حرف نزديم. جعبه ي آبرنگ ها هم اون قدر توي كمدش موند كه قلم مو و چندتا از رنگاش گم شده و بعد نمي دونم زنم به كي بخشيدش.
اما سياوش واقعا با او دو تاي ديگه فرق داشت، مثلا دبيرستاني كه شد كاري كرد كه تاحالا هيچ كدوم از پسرهام نكرده بودن. يه دوست دختر براي خودش پيدا كرد! يه دخترِ كوچولو و سبزه و شيطون بود. درست يه ماه بعد از دامادي سينا بود كه ديدم سياوش، دو تا كوچه پايين تر از خونه مون ، كنار يه تير چراغ برق واستاده و داره با يه دختره حرف مي زنه. از ترس زهره ترك شدم. اگه گشتي ها ميگرفتنش، ممكن بود كتكش بزنن، اگه ام نميزدن حتما براش پرونده درست ميكردند و يه سوءسابقه بهاش مي چسبيد. براي همين همون جا سر كوچه واستادم و يواشكي كشيك كشيدم تا حرفها شون تموم بشه. سياوش منو كه ديد اول رنگش مثه گچ سفيد شد، بعد گونههاش گل انداخت و نوك دماغش عرق كرد.
سرش رو گذاشتم روي سينه ام و چند بار روي پشتش دست كشيدم . بعد سرم رو بردم دم گوشش و يواش گفتم : «هر وقت خواستي با اين دختره صحبت كني بيارش خونه بابا ... من خودم با مامانت صحبت مي كنم چيزي نگه.» به موهاي نرمش نگاه كردم و گفتم : «قشنگ با هم بشينين توي هال حرف بزنين ... اما ديگه دوست ندارم دوباره توي كوچه با هم ببينم تون، خب بابا؟!»
پسرم سرش رو همون طوركه روي سينه ام چسبونده بود تكون داد و من دوباره به پشتش دست كشيدم. يه هفته بعد سياوش و دوست دخترش توي هال نشسته بودن و داشتن با هم حرف ميزدن. اسمش پرستو بود. زنم توي آشپزخونه داشت گوشت خورد مي كرد و خون خونش رو مي خورد. وقتي رفتم توي آشپزخونه انگشتش رو جلوي صورتم تكون داد و گفت : «تو آخرش اين بچه رو فاسد مي كني!» بغلش كردم و موهاش رو بوسيدم و يه كم حرف هاي عاشقونه زدم. آروم تر كه شد، بهانه آورد: «ببين اين دختره ي آكله چهطوري لباس پوشيده! مگه دخترِ حسابي توي اين شهر قحطه ، اگه سينا بفهمه چي ميگه » بهاش گفتم : «مگه يادت نيست خودت ، تو ماه عسل مون كنار حوض چهلستون اصفهان با مينيژوب عكس گرفتي؟» بعد دو تا ليوان چاي ريختم، گذاشتم توي سيني و براشون بردم توي هال.
پرستو يه پيرهن صورتي با شلوار لي پوشيده بود. سينه هاي كوچيكي داشت، گمونم يه ذره هم آرايش كرده بود. زير پنجره ي بزرگ هال نشسته بودن. وسطاي پاييز بود. نور آسمون ابري از پنجره روشون تابيده بود و مثه يه هاله دور جفت شون رو گرفته بود. سياوش با يه دستش، دست دختره رو گرفته بود و داشت انگشت دست ديگه اش رو آروم پشت دست دختره مي كشيد. اين صحنه با همهي جزئياتش مثه يه عكس، توي ذهنم ثبت شده. حتا گل سر نقره اي روي موهاي پرستو، هنوز هم داره برق مي زنه. اونا منو كه ديدن تندي عقب پريدن و دستم هم ديگه رو ول كردن. من با يه لبخند گل و گشاد پدرانه ليوان هاي چاي رو روي ميز جلوشون گذاشتم و تندي برگشتم توي آشپزخونه، پيش زنم.
تا چندسال بعد پرستو همين طوري گاهي مي يومد خونهي ما، توي هال با سياوش حرف مي زدن. يه بار هم من بردم شون توچال از اون بالا تهران رو تماشا كنن. ما فكر مي كرديم دو تايي شون با هم بزرگ مي شن و مي رن دانشگاه و بعدش ازدواج مي كنن. سياوش هم با اين كه ديگه نقاشي نمي كرد ولي رياضيش خيلي خوب شده بود. فرمول هايي مي نوشت كه يه صفحه ي كاغذ رو پر مي كردن. يه روز يكي از دبيرهاش منوكنار كشيد و گفت ، بهاش اصرار نكنيم مهندسي بخونه ، گفت اگه رياضي محض بخونه موفقتر مي شه . تا اين كه آخرهاي جنگ گفتن سينا نزديكي هاي اروندرود گم شده و بعدش يه پلاك برامون آوردن و زنم مرد.
خب اولش من متوجه نشدم ، ولي يكي دو ماه بعد ديدم پرستو ديگه خونه ي ما نميياد. يه شب كه داشتم نيمرو درست مي كردم ، يهو يادم اومد، مدت ها ست اين دختره رو نديدم. فكر كردم آخرين باري كه ديدمش كي بوده؟ ديدم بعد از مراسم دفن زنم ديگه پرستو رو نديدم. موقع شام مي خواستم از سياوش بپرسم چي شده، ولي پشيمون شدم. اما فردا شبش كه رفتم توي اتاقش بگم بياد شام بخوره، ديدم زل زده به اون هرم شيشه اي كه هميشه روي ميزش بود. طوري به اش زل زده بود، انگار خودش هم مثه يكي از مهره هاي رنگي توي شيشه، اون وسط معلقه . اولش حتا منو هم كه تا وسط اتاق اومده بودم نديد، بعد يه هو از جا پريد و براي اين كه منو دست به سر كنه بلند شد و شروع كرد به جمع كردن كاغذهاي دور و برش. سر ميز ازش پرسيدم: «راستي از پرستو چه خبر؟» سياوش يه تيكه نون رو از وسط نصف كرد و گفت:«پرستو از ايران رفت.» اول توي دلم يه چيزي مورمور شد، بعد معده ام شروع كرد به سوختن. چيزي پيدا نمي كردم بگم. به سيب زميني هاي توي بشقابم خيره شدم وكمكم حس كردم يه چيزي براي هميشه از دست رفته . مثه وقتي آدم پنجاه سالش ميشه و يواش يواش مي فهمه يه چيزهايي توي زندگيش براي هميشه، داره تموم ميشه.
سياوش دوست نداشت درباره ي اين موضوع حرف بزنه . فقط گفت پرستو رفته انگليس براي ادامه تحصيل. گفت معلوم نيست كي برگرده ، شايد هم اصلا برنگرده. اما مثه روز معلوم بود داره دروغ مي گه. بچه هم كه بود وقتي دروغ ميگفت، با انگشتش يه چيزي رو مي پيچوند، اگه ام چيزي پيدا نمي كرد، انگشتش رو لاي موهاش مي كرد مي چرخوند. اون روز هم وقتي به ام گفت رابطه ش با پرستو براي هميشه تموم شده، ديدم لبه ي روميزي رو لاي انگشتش مي پيچونه، چند بار گوشه ي روميزي رو پيچوند و آخر سوراخش كرد و انگشتش رو از اون ورش درآورد. آخه مگه مي شه آدم بعد چند سال دوستي و قول و قرار يهو بياد بگه مي خوام برم خارج و ديگه ام برنمي گردم؟ من هيچ وقت درست نفهميدم بعد ازگم شدن سينا و مردن زنم چه اتفاقي بين اونا افتاده، سياوش هم هيچ وقت هيچي به ام نگفت.
بعد از رفتن پرستو، همه چي مثه يه تيكه كره كه توي آفتاب مونده باشه ،آب شد و از بين رفتن. سياوش رفت دانشگاه، دو سال هم رياضي محض خووند، اما يه روز با يه بسته كتاب و يه پاكت كه توش چهارتا بطري يك ونيم ليتري كوكاكولا بود اومد خونه وگفت ديگه نمي خواد بره دانشكده. يكي از دوست هاش به ام تلفن كردگفت سياوش رو به خاطر حرف هايي كه توي يه جمع دانشجويي زده، بيرونش كردن. گفت: «...اما اگه شما بيايين با رييس دانشكده صحبت كنين شايد بشه دوباره برش گردوند، براي خيلي ها اين مسائل پيش مي ياد ولي دوباره بر مي گردن... تازه ميتونين قضيهي پسر تون رو هم كه مفقود شده به شون بگين... اين هم خيلي تأثير داره» من شب موضوع رو به سياوش گفتم، اون دوباره روميزي رو لاي انگشتش پيچوند يه جاي ديگه اش رو سوراخ كرد و گفت : «اگه اين كار رو بكني، انگار يه تف انداختي توي صورتم.» منم هيچ كاري نكردم، اما فكر مي كردم با علاقه اي كه سياوش به رياضيات داره حتما خودش دوباره يه راهي براي ادامه ي تحصيلش پيدا مي كنه. اما اون چند ماه بعد توي يه دفتر تجاري يه كار حسابداري پيدا كرد، اما اون جا هم بيشتر از يه سال نموند و دوباره برگشت توي خونه. من اولش فكر مي كردم همه چيز بالاخره درست مي شه ، اما يه روز وقتي داشتم زير مبل ها رو جارو مي زدم ، يه هو احساس خطر كردم. متوجه شدم خيلي وقته خندهي سياوش رو نديدم. اين موضوع تا اون روز زياد توجهام رو جلب نكرده بود، چون خودم هم خيلي وقت بود نخنديده بودم ، اما در مورد سياوش چيزي كه فرق داشت اين بود كه اون نمي خنديد، اما هيچ كار ديگهاي هم نميكرد. فقط توي اتاقش مي نشست و كتاب ميخوند، يعني هر بار مي رفتم توي اتاقش مي ديدم يه كتاب دستشه و داره مي خونه. اما چند هفته بعد متوجه شدم انگار اون فقط همون يه كتاب رو مي خونه. نه هيچ كاري مي كرد، نه هيچ حرفي مي زد و نه پاش رو از خونه بيرون مي ذاشت. توي اتاقش بوي عجيبي گرفته بود و هفته اي يه بار هم به زور حموم ميرفت. يه روز كه بالاخره رفته بود حموم ، رفتم توي اتاقش سرك كشيدم. چند صفحه از همون كتابي رو كه هميشه دستش بود خوندم ، ظاهرا خاطرات يه كشيش بود كه خودش فكر مي كرده جسد يه مرد رو سوزونده، ولي كسي اعترافاتش رو باورنميكرده، خب من كه چيز زيادي سر درنياوردم ، البته زياد هم نخوندم، چون با اين كه سياوش هميشه حمومش رو بيشتر از دو ساعت و نيم طول ميداد، اما اون روز هنوز پنج شيش صفحه از كتابش رو نخونده بودم كه شنيدم در حموم رو باز كرده و داره مي ياد بيرون. اين پسره انگارهمه چي رو از قبل ميدونست. بعد از اون هم نفهميدم كتابه يه هو كجا غيبش زد.
همون روز بود كه تصميم گرفتم سياوش رو هلش بدم كه به زندگيش يه تكوني بده. كاري كنم يه كم تحرك داشته باشه و وزنش رو كم كنه. به دوستاش تلفن زدم بيان سراغش، ولي انگار ديگه با هيچ كدوم شون مثه قبل جور نمي شد. موقع شلوغيهاي دوم خرداد يكي دو هفته اي از خونه رفت بيرون، با دوست هاي دانشجوش داشتن يه فعاليت هايي مي كردن، ولي يه شب ساعت دوي نصفه شب برگشت خونه و ديگه با هيچ كدوم از دوستاش بيرون نرفت. فكر كردم خودم بايد يه كاري بكنم. چند بار با هم رفتيم استخر، ولي اون فقط روي آب مي خوابيد. مثه يه قايق بادي روي آب مي موند و نميدونم چه كار ميكرد كه اصلا زير آب نمي رفت. حتا انگار روي آب خوابش ميبرد. يه روز پنج شنبه به زور بردمش كوه، مي خواستم باهم سوار تله كابين بشيم و بريم بام تهران، مثه اون روزي كه با پرستو رفته بوديم اون بالابالاها و تهران رو از بلندترين جاي كوه ، زير پاهامون مثه يه نقشه ي جغرافيا تماشا كرده بوديم. اما هنوز به ايستگاه تله كابين نرسيده بوديم كه سياوش از نفس افتاد و گفت نمي تونه راه بره. همون جا روي جدولهاي بتني كنار مسير نشستيم. سياوش چهار پرس سيب زميني سرخ كرده سفارش داد و بدون سس گوجه فرنگي خورد. از جلومون يه عالم آدم رد مي شد. پير مردهايي كه كلاه سفيد سرشون بود، زن هايي كه چشمان آرايش كرده داشتن و آستين پليور هاشون رو دور كمرهاشون گره زده بودن، دخترهايي كه باسن هاي بزرگ داشتن و موهاي رنگاوارنگشون توي آفتاب بعدازظهر برق ميزد... يه عالم آدم از جلو مون رد مي شدن و نگاه مون مي كردن، اما سياوش فقط سيب زميني سرخ كرده مي خورد. بعد هم دو بطري بزرگ كوكاكولا گرفت و همون جا خورد. وقتي به خونه برميگشتيم هم دو بطري ديگه توي راه خورد و سه بطري هم خريد كه شب توي خونه بخوره.
بعد از اون چند بار با هم رفتيم دكتر. دكترها اولش يه كم باهاش حرف زدن و بعد هم چند جور قرص به اش دادن، سياوش قرص هاش رو مرتب و سر موقع ميخورد ولي هيچ چي تغيير نكرد. فقط بعد از چند ماه حس كردم اون برق هوشياري كه هميشه توي چشم هاي سياوش مي ديدم گم شده. فكر كردم بايد خودم يه كار اساسي براش بكنم، به خودم ميگفتم شايد اگه پسرم دنياي متفاوتي رو ببينه، اون جوري كه ما توي جوونيها مون مي ديديم، شايد يه كم تغيير كنه و يه حركتي به خودش بده. براي همين پيكان قديميم رو فروختم و براي تور تركيه اسم نوشتم. فكر مي كردم وقتي به سياوش بگم قراره بريم تركيه و سه هفته با اتوبوس همه جاش رو بگرديم، نوك دماغش قرمز بشه و بگه من نمي يام ، اما اون فقط نگام كرد و هيچي نگفت. سفر تركيه خيلي خوب بود. اون جا پر از زن هاي خوشگل، درياچه هاي فيروزهاي با صفا،كوههاي جنگلي و اسب هايي بود كه كنار جاده مي چريدن، ما همه ي اين ها رو از شيشهي اتوبوس تماشا مي كرديم. رفتيم استامبول و كنار تنگه ي بسفر آبجو خورديم، بعدش رفتيم كنار سواحل درياي سياه و توي ماسه هاي سفيد دراز كشيديم. چند شب هم رفتيم كازينو، اولش فكر مي كردم بين اون همه دختري كه تاپ هاي براق و كوتاه پوشيده بودن و مشروب هاي سبك ميخوردن و به نافهاشون نگينهاي كوچولو آويزان بود، يكي پيدا ميشه كه با سياوش برقصه ، اما پسرم حتا از روي صندليش بلند نشدكه با يكي از اون دخترها حرف بزنه، فقط سه تا هات داگ با پنج تا پارچ آبجو خورد، شب بعد پنج تا هات داگ با هفت تا پارچ آبجو خورد، شب سوم دوباره پنج تا هات داگ با دوازده پارچ آبجو خورد و بعد روي صندليش بي هوش شد و افتاد زمين. من مي خواستم بگيرمش ولي اون قدر سنگين بود كه از توي دستهام در رفت و سرش به سنگ هاي مرمر كف كازينو خورد و پيشونيش شكست.
از شب بعدش تصميم گرفتم ديگه اين جور جاها نريم. با پسرم كه سرش رو حسابي باند پيچيكرده بودن كنار ساحل قدم مي زديم و گاهي بطري هاي خالي ويسكي و تكيلا و پپسي رو با نوك پا از سر راه مون كنار مي زديم. يه شب همون طور كه داشتيم قدم مي زديم يههو ديدم سياوش واستاده. رد نگاهش رو گرفتم ديدم زل زده به يهخانم خوشگل و كوچولو كه روي يكي از نيمكت هاي كنار ساحل نشسته ، اول از تعجب خشكم زد، آخه فكر كردم پرستو ئه ، اما اون نبود فقط خيلي شبيه اش بود، شايدهم حتا خوشگل تر، يعني وقتي دقيق نگاهش مي كردي مي ديدي اصلا شباهتي هم به اون نداره ، ولي تو نگاه اول به نظر آشنا مي اومد. پرستو هم همين طور بود. حتا دفهي اولي كه توي كوچه ديدمش به نظرم آشنا اومد. دختره يه شلوارك صورتي تيره و تاپ صورتي روشن پوشيده بود كه تنگ و سفت و نمناك به تنش چسبيده بود. انگار اون هم به پسرم خيره شده بود و لبخند محوي لب هاش رو تكون مي داد. زود يه بهانه اي جور كردم و به اسم دستشويي رفتن سياوش رو با دختره تنها گذاشتم. توي دستشويي، همه ي نقاشي ها و نوشته هاي روي در و ديوار رو نگاه كردم، تمام كاشيهاي كف و ديوارها رو شمردم و با دستمال كاغذي هاي كنار دستم ، چند مدل كاردستي ساختم و بعد سلانه سلانه برگشتم . اما وقتي رسيدم، ديدم سياوش روي همون نيمكتي كه اون دختره نشسته بود، تنها نشسته و به جايي ميون موزائيك هاي پياده رو خيره نگاه ميكنه. از هر طرف نگاه كردم هيچ اثري از دختره نبود. چند روز بعد با همون اتوبوس به ايران برگشتيم. من توي راه از پله هاي اتوبوس افتادم ، مهرههاي پشتم جابهجا شدن و كمر دردي گرفتم كه ديگه هيچ وقت خوب نشد.
من از مدت ها قبل متوجه چاقي غيرطبيعي سياوش شده بودم ، اما وقتي از تركيه برگشتيم متوجه شدم سياوش اون قدر بزرگ شده كه توي هيچ كدوم از مبلهاي هال جا نمي شه. اون فقط مي تونست روي كاناپه بشينه، هرچند خيلي هم به اون احتياج نداشت، چون تقريبا تمام بيست و چهار ساعت رو توي اتاق خودش، روي تختش بود. حالا ديگه كمتر از قبل با هم حرف مي زديم. اون ديگه نه چيزي از من ميخواست نه كاري با هم داشتيم. مهم نبود كه غذا چي درست مي كنم ، لباسهاش رو مي شورم يا نه. براي همين چند هفته بعد وقتي به ام گفت تلويزيون رو مي خواد ببره توي اتاقش خيلي تعجب كردم . اين تنها درخواستي بود كه توي اين سال ها از من كرده بود. اما بعد از اون هم هيچ وقت صداي تلويزيون رو از اتاقش نشنيدم . بعضي وقت ها كه حوصله ام سر مي رفت ، در اتاقش رو مي زدم و مي پرسيدم مي شه اون جا بشينم و با هم تخمه بشكنيم يه چيزي نگاه كنيم. آخه مي دونستم هيچ پيشنهاد خوردني اي رو رد نميكنه . بعد با يه كاسه ي بزرگ تخمه ي آفتاب گردون لب تختش مي شستم و ميديدم اون داره به اخبار تلويزيون نگاه مي كنه، اما صداش رو تا آخر بسته و به حركت لب هاي اخبارگو خيره شده. بعد هم كه ماهواره خريديم ، خوندن و رقصيدن خوانندهها رو توي سكوت نگاه مي كرديم.
حالا حتا شب ها موقع خواب هم تلويزيون رو خاموش نمي كرد. وقتي مي رفتم توي آشپزخونه كه قبل از خواب يه ليوان شراب بخورم يا وقتي از خواب بيدار مي شدم و مي خواستم برم دستشويي ، از زير در اتاقش حركت نورهاي رنگي تلويزيون رو كه روي سراميك هاي راهرو تابيده بود، ميديدم. يه شب كه داشتم از دستشويي برميگشتم صداي عجيبي رو از اتاق سياوش شنيدم. تخت خوابش جيرجير منظمي ميكرد، انگار يه نفر با يه ريتم مشخص داشت اون رو تكون مي داد، صداي نفسنفس سياوش هم مي يومد. دستم رو دراز كردم كه در اتاقش رو باز كنم ، اما بعد پشيمون شدم. رفتم سر جاي خودم دراز كشيدم و از لاي پرده به ماه نگاه كردم كه دورش هالهاي رنگي داشت. خوابم نمي برد. شراب هم ديگه كار ساز نبود. رفتم از توي يخچال يه قوطي ودكا برداشتم، پنج شيش تا قالب يخ توي ليوان ريختم، قوطي ودكا رو روش خالي كردم و توي رختخوابم برگشتم. ودكا مزه ي تندي داشت. نصف ليوان رو سريع سر كشيدم . اما نمي دونم چرا همه اش تصوير ساسان و سينا و سياوش مي اومد جلوي چشمم. سياوش با اين كه از اون دوتا كوچيكتر بود، اما از همه شون پير تر شده بود. موهاي كنار شقيقه هاش يه دست سفيد شده بود و گوشهي چشماش چروك افتاده بود. اما مطمئن بودم تا حالا با هيچ زني نخوابيده. ساسان رو كه هيچ وقت درست نشناختم اما مي دونستم دخترهاي زيادي دور و برش بودن، از اونايي كه توي خونههاي تيميشون با هم زندگي مي كردن ، سينا هم كه يههو وسط جنگ زن گرفت. اما سياوش با اين كه از نوجوونيش دوست دختر داشت، مطمئن بودم هيچ وقت با هيچ كي نخوابيده. ته ليوان ودكا رو بالا آوردم و گذاشتم لب پنجره ي كنار تختم، نور ماه رو يخ هاي ته ليوان مي درخشيد. همون موقع تصميم گرفتم برم سراغ يكي از رفقاي دسته ديزي قديم كه جووني هامون با هم توي پيادهروهاي شمرون مست ميكرديم.
يارو وقتي شنيد خانوم مي خوام، اول بر و بر نگام كرد، بعد نشست روي صندلي گندهش و هرهر خنديد. وقتي مي خنديد شكم گردش بالا و پايين مي پريد و خودكارهاي توي قلمدون روي ميزش تكون مي خوردن. خنديدنش كه تموم شد گفت: « بعد از اين همه سال اومدي سراغ مون بگي خانوم مي خواي... انگار ما راستي راستي ذاتا جاكشيم هه هه هه ... » يارو حالا كبابي داشت و وضعش كلي با اون وقت ها فرق كرده بود. دوستم اول گفت : «ديگه مثه قديم اين چيزا لازم نيست ، خودت دو دقيقه بري كنار خيابون قدم بزنم يكي دوتا از اون خوباش گيرت مي ياد ها » اما من بهاش گفتم اين جوريش رو بلدنيستم. اگه يه نفر باشه كه خودش بياد خونه و پولش رو بگيره بره راحت ترم. اونم قول داد تا يكي دو روز ديگه رديفش كنه. وقتي برگشتم خونه مي ترسيدم به سياوش بگم براش چه كاري كردم، گرچه مدت ها بود هيچ واكنشي در برابر هيچ چيز ازش نديده بودم. اما اين يه كم فرق داشت ، براي همين تصميم گفتم اول يه مقدمه اي ، چيزي بگم كه آماده بشه . با يه كاسه تخمه ي آفتاب گردون ، چهار تا بسته ي نيم كيلويي چيپس و شيش تا بطري بزرگ كوكاكولا رفتم توي اتاقش. سياوش روي تختش نشسته بود، داشت چس فيل ميخورد و تام و جري رو بيصدا تماشا مي كرد. بعد در يكي از بطري هاي بزرگ كوكاكولا رو باز كرد و نيم ليترش رو يه جا رفت بالا. من هي اين ور و اون ورم رو خاروندم و بالاخره گفتم :« هر مردي توي زندگيش به زن احتياج داره ، اين خيلي طبيعيه ، مثه همين كوكا كه ميخوري ... »
سياوش با تعجب نگام كرد و دوباره مشغول تماشاي تام و جري شد. گردن گربههه لاي دو تا تخته گير افتاده بود و موشه با يه ماهي تابه هي محكم مي زد توي سرش. من اين بار لاي پام رو خاروندم و گفتم: « منظورم اين نيست كه بري زن بگيري ... خب راه هاي ديگه اي هم هست ... خيلي ها اين كار رو مي كنن ... حتا براي كسايي هم كه زن دارن گاهي لازمه ... » پسرم يه مشت چس فيل ريخت توي دهنش، بقيه ي بطري كوكاكولا رو روش سركشيد و در يكي از پاكت هاي چيپس رو پاره كرد و گفت : « خيلي خوبه» انگار يه هو بار گنده اي رو از روي دوشم برداشته باشن. احتياج به توضيح و توجيح بيشتر نبود. حالا گربههه لاي شاخه ي يه درخت گير افتاده بود و موشه داشت يه سيخ دوشاخ بادمجون سرخ كني رو توي ماتحتش فرو مي كرد. سياوش توي اين مدت اين قدر كم حرف زده بودكه من يادم نبود اون چقدر باهوشه و خيلي چيزها رو قبل از اين كه دهنت رو باز كني مي گيره. يه مشت چيپس ريخت توي دهنش و پاكت رو گرفت جلوي من كه بردارم . چند تا دونه برداشتم، به ديوار كنار تخت تكيه دادم و مشغول تماشاي تلويزيون شدم. حالا گربههه توي يه لولهي باريك گير كرده بود و دراز شده بود و موشه داشت دونه دونه سيبيل هاش رو مي كند.
روزي كه قرار بود خانومه بياد من كلي دستپاچه بودم. خونه رو جارو زدم ، تابلوهاي كج رو روي ديوار مرتب كردم و سياوش رو به زور فرستادم حموم. انگار قراره عروس بياريم. به هرحال از نظر من چندان هم فرق نمي كرد. خانومه كه اومد يه كم جا خوردم. مسن تر از اون چيزي بود كه فكر مي كردم. اما تركيب صورتش خوشگل بود. لب هاي درشت و چشم هاي خندوني داشت. قد بلند و هيكلي بود و از پس سياوش برمي يومد. با خودم گفتم اين پسره ي پدر سگ با مال خوبي از باكرهگي درمي ياد. اول توي هال نشست و من براش يه ليوان بزرگ شراب ريختم . بعد سياوش با حوله ي نارنجيش از حموم در اومد. با اون شكم گنده اش كه از وسط حوله بيرون زده بود، شبيه راهب هاي بودايي شده بود. خانومه گفت مي خواد اونم دوش بگيره. پدر سوخته جلوي من و پسرم لباسهاش رو در آورد و رفت توي حموم. من ليوان بزرگ دسته دارم رو پر شراب كردم ، ديوان حافظ رو برداشتم و رفتم توي اتاقم. شكمم خالي بود و شرابه بدجوري پاتيلم كرد. يه كم كه خوندم ابيات رو يك در ميون ميديدم و كلمات رو عوضي مي خوندم . بعد هر چي گوش كردم از اتاق سياوش صدايي نشنيدم. فكر كردم هر چقدر سياوش بي حال باشه اون دختره بايد يه سر و صدايي راه بندازه ولي هيچ خبري نبود. بعد منم خوابم گرفت. نفهميدم چقدر خوابيده بودم كه ديدم يكي داره در اتاقم رو مي زنه . همون دختره بود. تر و تميز و آرايش كرده. موهاش هنوز خيس بود. انگار دوباره دوش گرفته بود. پولش رو دادم . دختره لبخند قشنگي زد ، دستي به موهام كشيد و رفت. صداي بسته شدن در رو كه شنيديم رفتم اتاق پسرم . سياوش با يه شورت نشسته بود روي تخت و داشت تلويزيون نگاه ميكرد. اون قدر چاق شده بود كه درزهاي دوطرف شورتش شكافته بود و گوشت كپلهاش از وسط شكاف ها بيرون زده بود. توي تلويزيون يه عده دور يه ميز بزرگ نشسته بودن و داشتن با حرارت بحث ميكردند. باز و بسته شدن دهان ها و حركت دستهاشون رو توي هوا مي ديدم. سياوش نگاهي به من كرد ، لبخندي زد . دوباره سرم رو خاروندم و داشتم فكر ميكردم از كجا بايد شروع كنم كه اون گفت: «خوب بود... خيلي خوب بود.»
از اون به بعد دختره هفته اي دوبار مي يومد. حالا سياوش هفته اي دوبار دوش ميگرفت و هر ماه براي اصلاح سرش از خونه مي رفت بيرون. ولي اشتهاش هم بيشتر شده بود و روزي دوازده بطري كوكاكولا مي خورد. همون روزا بود كه نمي دوم از كجا يه عكس بزرگ و لختي از «جنيفركانلي» پيدا كرد و زد به ديوار اتاقش، شايد هم همون دختره عكسه رو براش آورده بود. آخه به اش مي يومد اهل اين حرفا باشه. بعضي روزها قبل از اين كه بره اتاق سياوش ، توي هال مي شست و فيلم هاي سينمايي روز رو برام نقد مي كرد. اسم «جنيفركانلي» رو هم اولين بار از همين دختره شنيدم.
داشتم با خودم نقشه مي كشيدم پنج شيش ماه كه گذشت بگم من ديگه پول ندارم، بعد سياوش براي اين كه پول اين دختره رو دربياره مجبور مي شه از خونه بره بيرون كار كنه ، اما يه روز دختره سر موقعي كه قرار بود بياد نيومد. فرداش هم نيومد، هفته ي بعدش هم نيومد. هيچ شماره و نشوني اي هم ازش نداشتيم كه بپرسيم چي شده. به اون رفيق كبابيم زنگ زدم، گفت پي اش رو نگرين، چون يا مأمورا دختره رو گرفتن يا يكي از اون مادر قحبه ها بدجور ترتيبش رو داده و ناكارش كرده و ممكنه دردسرش دامن شما ها رو هم بگيره. گفت يكي ديگه برا مون پيدا مي كنه. اين يكيم هم سن و سال قبلي بود، ولي چشماش اون گيرايي قبلي رو نداشت. دوش هم نگرفت. با سياوش رفتن توي اتاق و منم با يه ليوان شراب و رباعيات خيام رفتم روي تختم دراز كشيدم ، اما هنوز نصف ليوان رو نخورده بودم كه ديدم يكي جلوي در اتاق واستاده. همون خانومه بود. همون طور لخت اون جا واستاده بود، دستش رو به كمرش زده بود و انگشت هاي يه دستش رو روي كپلش تكون مي داد، گفت: «اين يارو اصلا مرد نيست. اگه خودت مي خواي كاري بكني بكن ، اگه نه پول ما رو بده بريم.» آب دهانم خشك شد. فكر ميكردم مدتها ست منم از مردي افتادم، اما قبل از اين كه بتونم تصميمي بگيرم، دختره لب تختم نشسته بود و نشونم داد هنوز يه خورده از مرديم باقي مونده.
اون شب وقتي با پسرم نيمرو مي خورديم از حركت تند انگشتاي سياوش كه نونش رو پر از تخم مرغ و گوجه فرنگي مي كرد و توي دهانش مي ذاشت ، فهميدم ديگه فايده نداره هيچ كدوم از اين خانوم ها رو بيارم خونه. سياوش موقع غذا خوردن نفس نفس مي زد و روي پيشونيش دونه هاي عرق نشسته بود. وقتي توي اين حال ميديدمش ، احساس مي كردم اون مثه خياري كه تبديل به خيار شور مي شه ، ظاهرا پسرمنه، ولي تبديل به يه چيز ديگه شده.
اما درست دو ماه بعد يه اتفاقي افتاد كه همه ي اميد هاي از دست رفته م دوباره برگشت. يه روز كه رفته بودم بانك حقوق بازنشستگيم رو بگيرم، يههو پرستو رو توي خيابان ديدم ، اون قدر خوشحال شدم كه نزديك بود برم جلو و ماچش كنم. پرستو هنوز دهنم رو باز نكرده بودم منو شناخت. با هم دست داديم و ديدم چشماش پر از اشك شد. خيلي با اون وقت هاش فرق نكرده بود، اما هنوز لاغر و كوچولو بود، با همون لب هاي پهن و لوس كه خوب بلد بود رنگ آميزي شون كنه و انگاري هميشه آماده ي گلايه كردن بودن ... با همون چشمهاي ميشي و برجسته كه يه كم به طرف شقيقه هاش كشيده شده بودن ... فقط رنگ پوستش برنزه تر از قبل شده بود و يه روسري كِرِمي با گلهاي طلايي برجسته سرش بود كه خيلي به رنگ صورتش مياومد. ميخواستم همون جا ازش بپرسم، چي شد كه تو و سياوش يه هو همه چي رو به هم زدين؟ ولي بعد پشيمون شدم. فكر كردم اگه الان بپرسم ممكنه ياد چيزهاي بدي بيفته و دعوتم رو قبول نكنه ، اما شايد چند روز ديگه مي شد ازش بپرسم. قرار شد پرستو فردا براي نهار بياد خونه مون. نشوني رو احتياج نبود به اش بدم ، اون همه چيز ، حتا يادگاري هايي رو هم كه از قديم روي درخت جلوي درمون كنده بودن يادش بود.
وقتي اين خبر رو به سياوش دادم اول فكر كرد دارم باهاش شوخي مي كنم، و چون به نظر اون همه ي شوخي هاي من بي مزه بود اصلا نخنديد. ولي بعد شروع كرد توي يه جعبه كه از كشوي ميزش بيرون آورده بود دنبال يه چيزايي بگرده ، انگار دنبال يه كاغذ يا يادداشتي مي گشت، اما پيداش نكرد، بعد هم نشست روي تختش و به نوك شست پاش خيره شد. پرسيدم يادش هست پرستو معمولا چي دوست داره؟ بدون اين كه نگاهش رو از شست پاهايش برداره گفت: « ميرزا قاسمي ... دلمه ي بادمجون... خورشت آلو ... پيتزا ... ژيگوي فرانسوي ... خوراك لوبيا ... » همه ي چيزهايي رو كه گفته بود يه جا با هم مجسم كردم. تركيب نامتناسبي بود اما تصميم گرفتم همهشون رو به اضافه ي چند تا چيز ديگه كه خودم هم دوست داشتم براي فردا آماده كنم. پرستو وقتي ميز غذا رو ديد از تعجب خشكش زد. از صبح توي آشپزخونه واستاده بودم و خورد ميكردم و رنده مي كردم و سرخ مي كردم. با تمام وجود هنرنمايي كرده بودم، و از رستوران غذا سفارش داده بودم. اما پرستو وقتي سياوش رو ديد اون قدر تعجب كرد كه نتونست روي پاهاش واسته ، همون جا روي يكي از صندليها نشست و سرش رو به دستش تكيه داد. سياوش هم به زحمت روي پاهاي دوك مانندش واستاده بود، اول زير چشمي نگاهش مي كرد و بعد سرش رو انداخت پايين و ديگه با هم چشم تو چشم نشدن. من براي اين كه فضا رو سبك تر كنم، چندتا از اون شوخي هاي بي مزه رو تكرار كردم و ازشون خواستم دستپخت من و سرآشپز رستوران رو با هم مقايسه كنن.
ما فقط تونستيم ازهرغذايي فقط يكي دو قاشق امتحان كنيم، سياوش هم برعكس هميشه زياد نخورد. بعد از نهار، اندازه ي جيره ي يه ماه من و سياوش، غذا اضافه اومده بود. من براي اين كه اون دوتا رو تنها بذارم بهانه اي جور كردم و از خونه زدم بيرون. توي پارك سر خيابون نشستم و درخت ها ي چنار رو كه تنه ها شون ترك برداشته بود نگاه كردم ، بعد پير مردهاي كچلي رو كه با هم حرف مي زدن نگاه كردم، گربه هايي رو نگاه كردم كه دنبال هم كرده بودن و يكي شون مي خواست بپره روي پشت اون يكي ديگه. اول ميخواستم ماشين هايي رو كه از توي خيابون رد مي شدن بشمرم ، بعد تصميمگرفتم برگ هاي يكي از چنارها رو بشمارم ، من تا حالا هيچ وقت توي عمرم همه ي برگ هاي يه درخت رو بشمرم. با خود گفتم يه درخت چند تا برگ مي تونه داشته باشه. اگه اين سوال رو پنج شيش سال پيش از سياوش ميپرسيدم حتما زود يه فرمول برام مي نوشت و يه جواب قانع كننده براش پيدا ميكرد. به خورشيد نگاه كردم كه از لاي برگ هاي درخت چنار مي تابيد، بعد آروم آروم از كنار تنهي پوست پوست درخت پايين اومد و آخرش پشت خونه هاي اون ور خيابون غروب كرد.
با اين كه دكتر به ام گفته بود سيگار كشيدن برام مساويه با مردن، يه نخ سيگار مور از سوپر گرفتم، آتيشش زدم و راه افتادم طرف خونه. به روزهاي آينده فكر ميكرد و تصور مي كردم ياد عشق دوران جووني همه چي رو زير و رو ميكنه ، سياوش دوباره مي شه همون پسر باهوش و زرنگي كه دست به هركاري ميزد نفر اول مي شد، مثه همون روزا كه با هم زير پنجره مي نشستن ، سياوش دست پرستو رو ميگرفت و با انگشتش پشت دست كوچيك اون مي كشيد.
توي اين فكرها بودم كه ديدم پرستو با چشم هاي برجسته و سرخ ، داره از كوچهي ما مي ياد بيرون. انگار يه چيزي يه هو توي دلم يخ زد وسفت شد. جلوش رو گرفتم و پرسيم چي شده؟ پرستو بدون اين كه چيزي بگه واستاد و درحالي كه لبهاش رو گاز مي گرفت به آسمون نگاه كرد. احساس كردم معده ام دوباره داره خون ريزي ميكنه. اما دستم رو به ديوار گرفتم و سعي كردم روي زمين نيفتم. پرستو هيچي نمي گفت و من دوباره اصرار كردم بگه چي شده . پرستو در حالي كه عين سياوش با انگشت لبه ي رو سريش رو مي پيچوند ، به خاطر زحمتهاي كه كشيده بودم ازم تشكر، بعد گفت اما ترجيح ميده ديگه سياوش رو نبيه! اينو كه گفت احساس كردم همون طور كه سيگار داره لاي انگشتام دود ميشه، يه چيزي داره توي گلوم ورم مي كنه. پرستو دستم رو گرفت و يه از زنم و روزهايي كه مييومد خونه مون حرف زد. گفت اين خونه هنوز همون خونه است ولي ديگه نميتونه سياوش رو بشناسه. گفت همون سال ها ، از همون موقعي كه سياوش به اش گفته ديگه نميخواد اونو ببينه ، فهميده يه چيزمهمي توش تغيير كرده.
من نمي دونستم سياوش اينو بهاش گفته. پرستو گفت وقتي زنم مرده سياوش اينو بهاش گفته. بعد درحالي كه سعي ميكرد من خيس شدن چشمهاش رو نبينم گفت ، سياوش ديگه نميتونه از چيزي لذت ببره. بعد سرش رو پايين انداخت و از كنارم ردشد، از سر كوچه پيچيد و من ديگه هيچ وقت اونو نديدم. وقتي هم برگشتم توي خونه، سياوش رو هم نديدم. در اتاقش رو بسته بود. براي شام هم بيرون نيومد. در كه زدم، گفت ميل نداره، اما نصفه شب دوباره يه صدا هايي از اتاقش شنيدم، داشت نفس نفس ميزد، اما مثه دفه هاي قبل منظم نبود، انگار يه لحظههايي نفسش بند مياومد و دوباره زور ميزد كه باز بشه و بتونه نفس بكشه. انگار داشت گريه ميكرد. بعد از اون ديگه فقط من مونده بودم و سياوش كه روز به روز سنگينترميشد. چند هفته بعد يه شب با يه صداي وحشتناكي از خواب پريدم. دويدم توي اتاقش و ديدم تخت چوبي زيرش خورد شده و اون افتاده روي زمين. همون طور كه روي زمين افتاده بود به سقف خيره نگاه مي كرد و قطره هاي اشك از كنار گونه هاي پف كرده اش پايين ميافتاد. فرداش يه تخت آهني براش خريدم، فروشنده گفت اون قدر محكمه كه دو تا آدم صد و پنجاه كيلويي مي تونن روش بخوابن و آخ نگه . با خودم فكر كردم ممكنه يه روز سياوش اندازه ي دو تا آدم صد و پنجاه كيلويي بشه ؟ راستش من هيچ وقت اين حرف ها رو باور نكردم ، يه آدم نمي تونه اين قدر ها سنگين بشه. من وقتي با دستمال خيس تن سياوش رو تميز ميكردم مطمئن شدم اين حرفها همهاش دروغه، اون موقع ها سياوش هنوز160 كيلو بود ولي دستهاش اون قدر سنگين شده بود كه نميتونست خودش راحت اونا رو تكون بده ، پوست تنش از گردن به پايين طبقهطبقه روي هم افتاده بود و لاي درزهاش عرق سوز مي شد و ترك مي خورد و خون ميافتاد. ديگه نه مي تونست تنهايي حموم بره، نه از اتاقش بياد بيرون. توي توالت هم ديگه جا نمي شد. وقتي مي خواست بشينه بين دو تا ديوار گير ميكرد. براش يه توالت فرنگي مخصوص آهني خريدم و كنار تختش گذاشتم. زيرش يه لگن داشت. من هر روز دو سه بار لگنش رو خالي مي كردم ، اوائل خودش ميتونست روي توالت بشينه، ولي وقتي از 170 كيلو رد شد، روزي سه بار مياومدم توي اتاقش و كمكش ميكردم از جاش بلند شه و روي توالتش بشينه. ديگه مثه قبل غذا نمي خورد، ولي وزنش همين طور زيادتر مي شد. اونم معده اش مثه من خون ريزي داشت و مدفوعش مثه قير سياه بود، اما هنوزم عاشق كوكاكولا بود. حالا روزي هيفده تا بطري بزرگ كوكاكولا ميخورد.
بستههاي كوكاكولايي كه ديروز خريدم هنوز توي آشپزخونه است. گمونم دوباره از توي اتاق سياوش يه صداهايي مي ياد. الان ديگه مدت هاست از سياوش فقط همين صداها رو مي شنوم، جز چند روز پيش كه يه هو گفت : «اسب چوبيم كجا ست؟» وقتي اينو گفت به لامپ لخت اتاقش خيره شده بود، اما به نظرم مي يومد يه لايه روغن روي چشم هاش رو هم گرفته و چيزي نمي بينه. حالا من ديگه نمي دونم بايد چه كار كنم. گمونم بايد به يكي زنگ بزنم، اگه ساسان و سينا الان زنده بودن حتما ميدونستن چه كار بايد بكنن ، به بيمارستان تلفن كنن ... يا به بهشت زهرا ... به آتيش نشاني يا ... به پليس . اگه زنم هم زنده بود شايد مي دونست. اما من حالا ديگه هيچي نمي دونم . ليوان بزرگ شرابم رو كه يكي دو جرعه ته اون مونده برميدارم، مي روم توي آشپزخونه و دوباره لب به لب پرش مي كنم. بعد مي رم جلوي عكس زنم واميستم، زير چشماش توي عكس هم چروك خورده و كيس داره، ساسان داره از پشت سر نگام مي كنه. بر مي گردم. پلاك سينا اون گوشه ي تابلو برق مي زنه. از توي اتاق سياوش بازم يه صدايي مي ياد ... ليوان دسته دارم رو مي برم بالا همه اش رو يهجا ميخورم...
|
آرشیو ماهانه
|