تاریخ انتشار: ۲۲ خرداد ۱۳۸۶ • چاپ کنید    
داستان 223، قلم زرین زمانه

شاهين، مرگ را مي داند

من، دختري بيست ويكساله است، كوتاه قد و تقريباً لاغر، دو چشم درشت قهوه اي با مژه هاي بلند و لبهاي گوشتي قرمز، از سفيدي زياد صورتش كم كرده اند، اين لبهاي گوشتي قرمز، همانهايي هستند كه هر چند دقيقه يكبار زير فشار سخت دندانهايش خون مي افتد. من، تنها تنها تر از هميشه، در گوشه اتاق، درست گوشة اتاق نشسته، كمرش كنج كرده، چشمانش وق زده و موها ی خرمايي تا زير شانه هايش، همچون عشقه شيره گردنش را مي مكند، هيچ چيزي كه حتي اسمش شبيه نفس باشد، گلوگاهش را نمي خراشد.
- لازم به ذكر است كه من شخصي ديوانه است – اما اتاقي كه اتفاق آنجا نوشته مي شود، اتاق تيمارستان نيست. اتاقي كه اتاق تيمارستان نيست و اتفاق آنجا نوشته مي شود، همان اتاقي است كه دختر ديوانه در گوشة آن نشسته، شكل اتاق درست همان طور است كه شما تصور كنيد و كسي كه اتفاق را مي نويسد، همان دختري است كه كمرش كنج كرده و چشمانش وق زده. دختر ديوانه، همان كسي است كه مي نويسد، صبح مي نويسد، شب مي نويسد، هميشه مي نويسد، اما نه! نمي نويسد، خيلي وقت است كه نمي نويسد. از كه؟ از كه مي نوشت و حالا نمي نويسد؟

از تو.

و اما تو، موجودي است عجيب و لاغر، با قدي متوسط، شانه هايي پهن، چشماني كوچك و مژه هايي بلند، خيلي بلند، طوري كه وقتي چشمانش را مي بندد، مژه ها در هم گره مي خورند. موجودي عجيب، مهربان و فوق العاده دوست داشتني. اينجا هم قابل ذكر است كه تو يك پسر است، از ديوانه بودن و يا نبودنش خبري نداريم، مهم هم نيست، فقط يك چيز مهم است و آن اينكه تو موجودي خيالي است.

اطراف من بسيار شلوغ است. اما دنياي من چيزهاي زيادي ندارد؛ يك اتاق، يا بهتر است گفته شود يك كنج، هر كجا كه باشد، تعدادي كاغذ باطله و يك خودكار تبليغاتي.

اين خودكار تبليغاتي و اين كاغذهاي باطله، همانهايي هستند كه من با آنها مي نوشت، هميشه مي نوشت، اما حالا خيلي وقت است كه نمي نويسد.

روزي كه تو به دنيا آمد، من آخرين روزهاي نوزده سالگي اش را مي گذراند. روزي كه تو اولين بار در خيال من متولد شد، من بيست ساله بود و تو حدوداً بيست و پنج ساله. كمي عجيب است، مي دانم، اما يادمان هست كه تو موجودي است عجيب و من شخصي ديوانه.

تو مي دانست كه بايد روزي در ذهن يك من متولد شود و من از وجود تو راضي به نظر مي رسيد. زندگي تو وابسته بود به خيال من و هر بار تولدش وابسته به كاغذ باطله ها، خودكار تبليغاتي و البته من.

تو در فكر من زندگي مي كرد، زندگي اش راحت نبود اما بارها به دنيا مي آمد، راحت، حتي بعضي روزها چند بار به دنيا مي آمد. من گريه مي كرد، خيلي گريه مي كرد، تحمل يكبارة وجود تو برايش سخت بود، به او عادت نداشت. زندگي من زجر آور بود حتي زجر آور تر از زندگي تو. اگر باور نمي كنيد مدارك پزشكي من را نگاه كنيد، خودم يكبار به آنها سرك كشيدم. نوشته بود اولين مراحل ديوانگي من، درست در آخرين روزهاي نوزده سالگي اوست. اما براي تمام اين سختيها يك راه حل بود، تو، خود تو، نه تولدش، فقط خودش.

***

من به همه چيز احترام مي گذارم، حتي به اين كه ديگر نخواهيد اين قصه را ادامه دهيد يا اينكه اصلاً اين ورق هاي باطله كه اين اراجيف با خودكار تبليغاتي روي آنها نوشته مي شوند را پاره كنيد، اما به من هم احترام مي گذارم، من ديوانه است و من هم از او ديوانه تر، كه ديوانگي او را مي نويسم. گفته بودم، من همان دختري است كه در اتاق نشسته، اما نه، حالا دراز كشيده و اين ماجرا را مي نويسد. شايد هم من همان است كه حالا در حال خواندن اراجيف روي اين كاغذ باطله هاست. قبول كنيد، حتي ممكن است من شما باشيد كه اين نوشته ها را مي خوانيد يا گوش مي كنيد.

بگذريم، قصدم بي احترامي نبود، گفتم كه من به همه احترام مي گذارم.

***

من و تو روزهاي سختي را در كنار هم گذراندند، خيلي سخت، اما آرام. اين روزهاي سخت همانهايي هستند كه من و تو را به هم نزديك مي كرد، نزديك و نزديك تر، همان روزهايي كه مدارك پزشكي من سياه و سياه تر مي شد.

يكي از همان روزهايي كه كنج ديواري روي كمري جا مي انداخت و خيالي، سنگيني موجودي عجيب را تحمل مي كرد، من احساسي عجيب را بلعيد. حسي تازه، تاريخش را يادم نيست اما مي دانم همان روز است كه همه براي من گريه كردند. در پرونده اش بود، او حتماً بايد به تيمارستان مي رفت.

حس تازه تمام وجود من را حس كرد، او را جويد و تكه تكه از وجودش را بلعيد. من آرام شد. ديگر ننوشت. تو ديگر به دنيا نيامد. تو در وجود من ريشه كرد و بزرگ شد. سنش زياد نشد، فقط بزرگ شد. بزرگ شدن تو در وجو د من باعث شد لحظه به لحظه، من متفاوت شود، رشد كند و پروندة پزشكيش پر شود از خط و خطوط. ديگر من معناي سابق را نداشت.

از اين جا به بعد من يعني من و تو، با هم، در وجود هم.

امروز من از درونش پرسيد: خانه مان كجاست؟

تو از درونش فرياد زد: هر جا كه من بخواهد، همه دنيا.

من، تو را فهميد. دوباره كاغذ باطله ها جان گرفتند، همين امروز. زندگي جان مي گيرد وقتي من با معناي تازه مي نويسد.

***

امروز فرداست. سبك شدم. من پرواز مي كند، هيچ سقفي جلوي پرواز من را نمي گيرد. همه چيز به من كمك مي كند، به جز فرياد آدمها. بين خودمان باشد، فكر مي كنم ديوانگي من بالا زده.

آرام! آرام! آرام! ما راحتيم، من راحت است، تو راحت است، پرواز مي كنند، پرواز مي كنيم. من سرش را بالا مي گيرد، سر من رو به بالاست، اندامش كشيده و دستهايش در راستاي افق باز و بسته مي شوند، از نيمه تا مي شوند، باد را مي شكنند و از پشت به هم مي چسبند، دوباره باز مي شوند و باد گسترده مي شود در پهناي آسمان.

حالا چند روز ديگر است. من موجودي است عجيب ، فوق العاده دوست داشتني و سفيد، خيلي سفيد، با چشمان درشت قهوه اي و مژه هاي بلند، آنقدر بلند كه وقتي پلك مي زند، مژه ها در هم گره مي خورند. من موهايي بلند دارد و لبهايي خون افتاده.

سن من مشخص نيست، صد سال، شايد هم صد هزار سال ولي هر سني كه بخواهيد، مي توانيد تصور كنيد. حالا چند روزي است که همه از من قطع اميد كرده اند، انگار دارم مي ميرم. در تمام اين سالها، من پرواز مي كند، من پرواز را مي داند، او اوج را زندگي مي كند. من چند هزار ساله، شايد هم كمتر، شايد هم بيشتر، آرامش بخش ترين سفيدي را در آبي ترين آسمان درست كرده، اندام كشيده اش از پاي تا سر، سري رو به بالا ، رو به آسمان، رو در روي خدا، دستهايي باز براي در آغوش كشيدن آسمان و موهايي كه فقط خدا در آن جريان دارد. ناگهان من، مرگ را تجربه مي كند، در اين لحظه او در بالاترين نقطه است. بالاترين نقطه را هر جا كه مي خواهيد تصور كنيد، هر جا كه مي توانيد. من، سرنگون مي شود، اندامي كشيده، پاهايي جفت رو به بالا و سري رو به زمين كه هر لحظه بيشتر شدن سرعت سقوطش را حس مي كند. دستها باز نيستند، كف دستها چسبيده اند به رانها وتنها چيزي كه پيداست، پيكري است سفيد، تماماً در راستاي عمود، در آبي ترين آسمان آبي. صدا فقط شكستن هوا را در گوش مي پيچاند. ديگر هيچ وقت هوا در آسمان گسترده نمي شود، فقط مي شكند. نمي دانم من چه موقع زمين را تجربه مي كند.

چند دقيقه بعد، صداي فريادها با گريه مي آميزد. پايين پروندة پزشكي من، يك خط صاف كشيده مي شود. هيچ كس، علت هيچ چيز را نمي داند.

***

حالا چند هزار سال از من مي گذارد، شايد هم كمتر، شايد هم بيشتر، تمام مردم شهر، داستان و ديوانگي هاي تو را مي دانند، مردم هميشه از خواندن افسانه ها لذت مي برند.

تمام ديوارهاي اينجا، عكس قديسه سفيد رنگي را چسبيده اند كه همين تازگي ها جنازه اش در مرداب افتاد.

يادم رفت بگويم،

اينجا شهريست عجيب، كه مردمش دور تا دور مرداب وسط شهر را ضريح كشيده اند. مرداب اين شهر تازگيها مي جوشد.

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

حيف است يا شد. متن، فكر متن، مورد سرقت قرار گرفته است. سارق كيست؟ سبك با بن و مايه اي كه ظاهر فريبنده اي دارد. حيف است يا شد. فكر خوب بود سارق نگذاشت متن به بار بنشيند.

-- محمود راجي ، Aug 8, 2007

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)



آرشیو ماهانه