تاریخ انتشار: ۲۱ خرداد ۱۳۸۶ • چاپ کنید    
داستان 219، قلم زرین زمانه

انتهای بی پایان

در سن و سالی که آدم بی آرزو می شود،دندانش لق می شود و لثه ها می افتند به خارش، مدام حرف می زند و می ترسد.می ترسد که قبل از مردن چیزی را از قلم نینداخته باشد.اگر مخاطب حوصله اش سر برود و سرش را بکند توی روزنامه، یا برسد به ایستگاه و پیاده شود، حرفش را قطع نمی کند.رو می کند به دیگری و ادامه می دهد.
نمی فهمی.هیچ نمی فهمی قضیه از چه قرار بوده.کدام قضیه؟ مهم نیست.خاطره یخ می زند.هر خاطره ای.از شاخ و برگهایش معلوم می شود که آنچه برایت تعریف می کند خودش درست یادش نیست.در ذهن خودش هم یخ زده و دستان لرزانش را می برد بالا و ادامه می دهد.

حرف مثل توده یخی روی واژه ها شناور می شود و به تو که می رسد نمی دانی که این بلور کوچک روزی جزیره ای بوده به چه بزرگی.درطول سالیان، ماجرا در ذهن او مانده و در رودهای بلند عمر و آبشارهای اتفاقات فرو افتاده و رسیده به تو.این است تداوم آن حرف کجدار و مریضی که برایت می گوید و تو روی صندلی ات جابجا می شوی و پیش خودت می گویی" چقدر حرف می زنه..."

وقتی آدم پیر شد خودش هم رشته های کلام از دستش در می رود.درست نمی فهمی چه شد.خودش هم درست نمی فهمد.تنها فرق تو با او این است که تو پیاده شده ای و اتوبوس دارد دور می شود و او نشسته روی یک صندلی سرش را چسبانده به عصا و مانده با کلی سئوال وامانده بی پاسخ.

برای آنکه بیشتر نفهمیش مینشینی و یکبار، فقط همین یکبار را تلاش می کنی ببینی چه می گوید. مدام خاطره می آوردکنارت نشسته و دستش را می سراند به کجی بالای عصا.عصا مثل علامت سئوال هی جابجا می شود. ماجرا را هر بار طوری می گوید.دستکم تو دو بارش را تا حالا مجبور شده ای بشنوی .اما معلوم است که اصل ماجرا یکی است.نه او می داند و نه تو می فهمی که کی کجا بوده و کی.تنها چیزی " هست" و همین بودن برای تو بهانه که گوش بدهی .و بروی به آنجا که تو نبودی و خودش هم معلوم نیست کجای ماجراست.تنها می گوید و سرسری می شنوی:

مرد دستش را بالا گرفته . انگار گلدانی خالی باشد و انگشتها مثل ریشه های تشنه تاب می خورند. سرش را کج می کند.چشمها بسته اند. نمی بیند.اگر هم می دید توجه نمی کرد .آنقدر که گرم کار خودش است.نوای آرام نازکی از لبها خارج می شود.انگار نوحه باشد.سرش بزرگ است.بزرگتر از تنش.و خنده های بی موقعی حرکاتش را می برند.خنده در چهره او یعنی بالا آمدن فک بزرگ پایین روی لب تو رفته بالایی.مردم با شتاب از کنارش می گذرند.سیاه پوشیده اند.از پیچ کوچه معلوم می شوند.می آیند.دسته دسته می گذرند..خط سیاه و لرزانی کنج دیوار کشیده شده. ومورچه ای راه گم کرده به جرم آنکه از خط ممتد همقطارانش خطور کرده زیر پا له می شود.

یک دسته آدم می آیند.از تنگنای کوچه تنه می زنند به هم و می آیند.لباسهای بلند پوشیده اند.همه شان .سبز پوشیده اند و قرمز.یکی هم سفید پوشیده .از همان پارچه هم روی صورتش انداخته.یکی دیگر یک پیراهن کوتاه پوشیده .پیراهنی بسته به هم با ریزه های زنجیر. سیخهای بلندی مثل شمشیر دست بعضی شان تاب می خورد.می گذرند.انگار کاری دارند و جای معلومی می روند.بلکه همان جایی که مردم می روند برای تماشا.وقتی می گذرند باد یواش می افتد روی پر کلاهشان..کلاه ها نیم کاسه اند و آهنی و براق.پرهای بلندشان آن بالا کمر کج کرده به پشت.مرد دستانش را بالا و پایین می کند.آنها می گذرند.آواز می خواند.آوازی محزون ، دورتر، از دو تا کوچه بالاتر می آید.مرثیه ای که انگار در خود قصه ای دارد.ظهر است اما آفتابی نیست.مردم مدام عبور می کنند.همه ، جایی مشخص می روند اگر نه تند قدم بر نمی داشتند.زنها چادر بر سر بچه به بغل.مردها با شلوارهای بلند.کت.پیراهن مشکی.ترکهای پیشانی.پیرتر ها ترکهای گردن هم دارند.

کسی به روی خودش نمی آورد.انگار مرد را می شناسند .با حرکات غریبش آشنایند.دست دیگرش را بالا می آورد.گلدان سر پایین ،هوا را قاپ می زند و جمع می کند.دو دست مشت را بالا می برد.لال بازی می کند.زنی سینی به دست از کمرکش کوچه می آید بالا.شربت از کاسه ها شره می کند و می ریزد توی سینی.یخ می خورد به دیواره کاسه،آدم را تشنه تر می کند.

مرد چشم باز می کند.بچه ها می دوند.دست می برد کاسه شربت را می برد می گذارد روی لب.چشمها لوچ اند و ریز.یکی شان کاسه را نگاه می کند و یکی شان سفید است.نگاه ندارد.از دور صدای کسی می آید که نالان می خواند.بلندتر.بعد گریه می آید.زمین آرام می لرزد صدای پاهایی که روی زمین کوبیده می شوند نمی آید..مرد می لنگد و مبهم چیزهایی می گوید.بعد انگار عصبانی باشد.قرمز می شود.رگهایش کلفت می شوند.فک بزرگ باز بالا می آید.می خندد.اشک سرازیر می شود.دولا می شود.توی هوا، در این بازی کشف و شهود نمایش، دست گرد می کند.انگار لوله باشد.شمشیر باشد که گرفته دستش. دور سرش می گرداند.کوچه خلوت شده.شمشیر دست ناپیدایی را از بازو قطع می کند.این را از میان کلمات مبهم مرد نمی شود فهمید.و دست گرد کرده خالی را از دو طرف باز می کند.صدای ضجه های زنها بلند می شود.محکم و گریه کنان بر سرش می زند.سر گر شده بی مو.با لکه های سوختگی و حجمی برجسته و ناجور در پیشانی.

دوباره بر سرش می زند.

انگار یک نفر برای این مرثیه کف می زند.کبوتری می پرد و بالهایش می خورند به هم.

مرد دور خود می چرخد. با هول و هراس می دود دور دایره ای ناپیدا.و باز از دور ضجه می زنند.از بالای دیوارهای دو کوچه بالاتر پرچمها پیدا می شوند.می چرخوانندشان.بوق ملتهبی کشدار کشیده می شود به رنگهای متلاطم پرها و پرچمها.زنی لابه کنان با کودکی در آغوش می دود .از گذر کوچه می گرید .انگار دیر، از همینجا می گرید تا جا نماند از جمع گریان زار.صدای زاری پیرزنی ، صدایی زیر،باقی همهمه ها را سوراخ می کند.

و می پیچد در پاهای دونده مرد.می ایستد.صداها کم و زیاد می شوند.موج می زنند.

.ساکت می شود.می ایستد.انگار تصمیمی گرفته باشد و بخواهد عملی اش کند.می خوابد روی زمین.نیشش تا بناگوش باز می شود.دست کاسه می کند بالای سرش .کلاهی آهنی فرض می کند و می کشد روی چشمها.تکان نمی خورد.می خوابد.بی خیال و توجه به هرم آتش. آتشی گردان که از بالای دیوار بلند است.ضجه ها اوج می گیرند و دالان دود آلود و آتش زرد و قرمز می گردد بالا. تا آسمان سیاه می شود. تا شب می شود.

وقتی شب، جماعت با چشهمای خشک از اشک و دهانهای جنبنده پر شده از غذا می آمدند و دسته دسته از کوچه عبور می کردند ، خواب خواب بود. و آنها به خواب کوچه ای اش هم عادت داشتند.صبح فردا هم خواب بود.سر بزرگش را می مالید به زمین و خوابیده بود.

تا تکرار دوباره مراسم.تا سالی بعد شاید، تا تکرار رفتنها و دود ها می خوابید و در خواب می خندید.

* * *

تو به ایستگاه رسیده ای و باید پیاده شوی .لثه هایش را فشار می دهد و هیچ نمی گوید.ماجرا را از دید خودش تعریف نکرد.قضایا را طوری برایت می گوید که انگار جایی خوانده باشد.

پیاده می شوی و می روی و فراموشت می شود که کنار تو در اتوبوس کسی همچین چیزهایی برایت گفته باشد.

رو می کند به بغل دستی اش .چرت می زند و گوشش بدهکار نیست.وقتی سر می گذارد به عصا علامتهای سئوال قلاب می شوند و می افتند به گردنش . وهر چه بیشتر فرو می روند بیشتر می پرسد و بی جواب می شود.

مرد جاندار می شود و می خوابد.بوی دود می پیچد توی گلویش.نه مکان تصویر را می شناسد نه می داند خارش لثه اش کی تمام می شود.

چه کسی برده بودش آنجا؟ کوچک بود؟مادر بزرگش برده بودش ؟ پس خودش کجاست که در خاطره حضور ندارد؟یا پدر بزرگش؟ اما پدر بزرگش که قبل از تولد او مرحوم شده بود.مادر بزرگش وقتی می گریست صدایش از همه صداها جدا می شد بسکه زیر بود.و سکوت یا همهمه را سوراخ می کرد و می شناختیش.شاید اصلا مرد جسمی اثیری بوده باشد.اما بقیه چه؟ بقیه که می دیدندش.می دیدند که شربت بهش تعارف کرده اند.اما زن شربت به دست اصلا نایستاد.شاید همین دیشب ماجرا را خواب دیده؟ و اصلا قضیه قدمت ندارد.چرا لباس همه سیاه بود؟مورچه ها دیگر راه کج نکردند؟نرفتند توی گوش مرد؟از چشمش؟در دهانش ، از بینی اش؟ وقتی خوابیده بود از گوش دیگرش به در آمده باشند و هر کدام تکه ای مغز به غنیمت آورده باشند؟مگر آنطرفها آجر نبود که دیوارها کاهگلی بودند و سوراخهاشان مورچه داشت؟ آیا پشت دیوار کوچه انبار غله بود که مورچه ها می رفتند آن تو؟بوی سوختگی آن آتش پایانی بوی سوختن پارچه بود؟ یا چوب؟ یا هردو؟چرا هنوز در این سن و سال ، به پرچمها که می رسد بلند می شود و سر عصا را می کوبد به پارچه های رنگی شان؟چرا یک دختر بچه از مرد ترسید و عقب عقب رفت؟آن زنی که دست دختر بچه را گرفت و چادرش سیاه نبود، مادر دختر بچه بود؟یا دایه اش بوده که شیرش داده و همه جا برده اش؟که مثلا اول زاییده شدن بچه مادرش سر زا رفته باشد و پدر این زن را آورده باشد.بعد خودش به کوچولوی مادر مرده دلبسته باشد و با او مانده باشد و بزرگش کند؟اما دلبسته اش نبود اگر نه پس کله اش نمی زد و دستش را نمی کشید. پرهای بالای کلاهها رنگارنگ بودند یا همه همرنگ هم بودند؟

مرد سفید پوش زیر پارچه ای که صورتش را پوشانده بود، دهان نمی جنبانید برای جویدن ؟ مردم به چه می توانستند زاری کنند غیراز خودشان؟آیا مرثیه ای بالاتر از تکانه های پرچم هست بر فراز سرت ؟

چقدر کوچکی و کوتاه؟آیا مردان گریه هاشان را از زنان به وام می گرفتند یا چون همیشه و به نشانه مردانگی بغض خود را فرو می خوردند؟ لابه ای دیر که می دوید و از کوچه می گذشت ، در چادر ، آیا از دست سیلی های شوهری مست متواری نبود؟ که در این میان آمیخته شده باشد با جماعتی عزادار؟مگر پدرش او را جای قرض به مرد مست فروخته بود؟

تشنگی آنجا چقدر دوام داشت ؟ کسی که خواب است تشنه اش نمی شود؟اما مادر بزرگش هرشب برای پدربزرگ پیر رفته از دنیا رختخواب می انداخت توی ایوان.پشه بند می زد.و می گفت آقاجان می آید شبها می خوابد.و کاسه ای خاکشیر می گذاشت کنار رختخواب خالی.اگر پیر مرحوم نمی آمد پس چرا صبح کاسه خالی را می دید و مادربزرگ اشکش را خشک می کرد؟راستی اشکش را با چی خشک می کرد؟با تکه سی و هشتم لحافی چهل تکه؟ با شکن برگهای باغچه یا ابرهای پوشاننده ماه؟ چرا حالا خودش دواهای هفت قلم هشت رنگ اش را نمی خورد ؟ مرگ را به خود می خواند یا از آن فرار می کند؟شربتهای سینه و روده را که می ریزد توی مبال، کسی نمی فهمد؟ یا می فهمند و به رویش نمی آورند؟مادربزگ هم به روی اش نمی آورد که شلوارش را خیس می کرد.خاکشیر می چید.به او هم می گفت بچیند.وقتی می رفتند سید ملک خاتون، از کنار قبر پدر بزرگ ساقه های ترد و بلندی می چید.و او مورچه ها را می دید که به خط شده بودند و رفته بودند از گوشه سوراخ توی قبر.وقتی ساقه ها را می آورد پهنشان می کرد و آفتابشان می داد و خشکشان می کرد .می تکاندشان . از میان خشکه ها ذرات ریز خاکشیر می ریخت بیرون.شربت طعم پدربزرگ می داد.او می خورد و خودش را خیس می کرد و کاسه خالی می شد.اما آن شربت این شربت آشنا نبود. رنگش زرد بود خاکشیر نبود که مرد چشم باز کرد و نوشید.و بی تخم بود.ودوباره چشم بست.وقتی مرد چشم می بست ، آن تو، چه چیزی را نگاه می کرد در خود؟ و تک چشم سفیدش شیفته کدام دیدار شده بود که مانده بود پشت و رو؟

آدم غیب ضربت خورده از شمشیر خیالی ، کجا رفت بازویش را بخیه بزند؟ در تاریکی غاری آرمید یا از زرد شنهای بیابانی در داستانی دیگر نخ ساخت و شکاف را دوخت؟ دود به داد دستش رسید؟ آیا تنها دستی بی صاحب نبود که باید ضربت می خورد؟ کاشته نشد در گلدان دستهای خالی ضربت زننده؟ و از جنس غیب همان شمشیر هوا زده زره ای نمی توانست بپوشد؟ کدام ضجه برای مورچه ای بود که له شد؟ کدام خنده برای خوابی بود که سالی یکبار از آن بر می خواست؟ کدام پرچم تاب داشت سفید بماند وقت پخش زاری های سیاه در هوا؟کدام حجم است که جا مانده روی پیشانی اش؟ برادری است یا خواهری که هیچگاه زاده نشد؟ کدام سمها با کوبش خود لرز خفیفشان را بر زمین می ریختند؟

آیا دایره می زند تشنه ای که نیمه شب با باد ظهور می کند ؟ در انتهای دایره می روید از کنار گور خود؟ابتدا و انتهای دایره تا کی یگانه خواهند ماند؟ آیا ما خاطره آنهاییم یا آنها خاطره ما؟ ما عکسیم یا آن که بر آب افتاده؟ کوچه خوابیده بود کنارها و زیر مرد یا مرد خوابید در کوچه؟ روی کدام دایره می دوید ؟ دایره های آب، لرزان بر حجم لبالب کاسه ای در نیمه شب؟

درون کلاههای آهنی چه گذاشته بودند که سر آدم را نخراشد؟عکس درو دیوار است روی کاسه نیم کره کلاه یا این تصویر پیچنده جهانی دیگر است؟

کدام قرص ریز جلو می اندازد لحظه باز ایستادنم را؟ هشت تایش نه.ده تایش یا بیشتر؟کدام بازدم ، کدام جامه ،کدام زمین خواستگاه ام خواهد شد؟کدام کلمه است که در حسرت گفتنش باز خواهم ایستاد؟ آیا به پدر بزرگ خواهم پیوست ؟ آیا مادربزرگ گلاب خواهد ریخت در کاسه خیالم وقت به در شدن؟ آیا خواهم رویید کنار سنگی که نامم را حک بر آن کرده اند؟یا زیر طرح توسعه فضای سبز آسفالت خواهم شد؟آیا توان خواهم یافت که بشکافم و سر بر آورم؟

در اتوبوس خواهی نشست و باز برایت خواهم گفت؟ و تو این پا آن پا می کنی منتظر تمام شدن حرفم؟این سئوالهاهستند که گره در گره می شوند و حلقه های علامت سئوال آویزانم می کنند از بالای عصا. وسر که بر می دارم از ایستگاه گذشته ام باز جامانده ام بی جواب.

Share/Save/Bookmark

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)



آرشیو ماهانه