تاریخ انتشار: ۲۱ خرداد ۱۳۸۶ • چاپ کنید    
داستان 212، قلم زرین زمانه

شبهای مهمانی

ششمین باری بود که همدیگر را میدیدیم . هیچوقت مکان از پیش تعیین شده و مشخصی برای قرارهایمان نداشتیم . همینطور زمان مشخصی و البته همیشه انتخاب با او بود . کافی شاپ . پارک . سینما و جاهای دیگر. تا آن روز غروب که تلفن زد و بدون کوچکترین مقدمه ای اعلام کرد فردا به آپارتمانم می آید . صبح به همخانه ایم بهنام گفتم تا وقتی زنگ نزدم به خانه برنگردد و همانجا توی اداره بماند. حالا هر قدر که طول کشید . نهایتا میتوانست شب را پیش دوستش بماند. در جوابم خندید . فقط همین .شاید انتظار این حرکت را نداشت . وقتی فکر میکنم میبینم با همه زنهای دایره زندگیم تفاوت کلی دارد . مادر و خواهر و زنهای فامیل . همینطور زن هایی که در محل کار کم و بیش با هم ارتباط داریم . طی چند دقیقه ای که جلوی در پارکینگ ترمز زدم ساکت نشست و چیزی نگفت . آن موقع عصر داخل کوچه رفت و آمد کمتر است و معمولا پرده اکثر خانه ها کشیده شده اند. سرش را به شیشه ماشین تکیه داده بود و بدون اینکه توجه خاصی به اطراف داشته باشد ناخن اش را میجوید . دقیقا مثل اولین بار و آشنایی مان در ایستگاه مترو . آنموقع گمان میکردم تمام مسیر مات من شده و مستقیم به چشم هام نگاه میکند .انگشت به دهان و مبهوت . بعد فهمیدم اینجور وقتها ذهنش جای دیگری درگیر است . یادم نیست چگونه اولین جرقه زده شد و چطور رگه های آشنایی شکل گرفت و یا کی سر صحبت باز شد فقط وقتی از پله های ایستگاه بالا آمدیم شانه بشانه هم راه میرفتیم و حرف میزدیم . سویچ را گرداندم و ماشین خاموش شد . بگمانم داشتم اینطور اعلام آمادگی میکردم . کیفش را روی زانو گذاشت و گفت .
- " قبل از پیاده شدن میخوام خوابی رو که دیشب دیدم برات تعریف کنم . یک کابوس تکراری که تا حالا چند بار سراغم آمده . "

گفتم . " بگذارش برای بعد . وقتی رسیدیم بالا و کمی خستگی گرفتیم . اونجا راحت تریم . باشه . باید فکر همسایه های فضول رو هم کرد. "

انگار اصلا حرف هایم را نشنید . پنجه برد داخل موهای خرمایی رنگش که از زیر روسری بیرون ریخته بود و با چند ثانیه مکث گفت.

- " از جایی مثل مهمانی شروع میشه . با چند تا از بچه ها . دوست های قدیمی . همکلاسی های دوره دانشکده . ده بیست نفر دیگه هم هستند . بزن و بکوب و پچ پچ و خنده های ریز . صدای بلند موسیقی و دختر و پسرهایی که وسط مجلس دور میزنند و میرقصند . سیامک هم هست . یک مهمانی توپ و تمام عیار با همه شلوغی و جار و جنجال اش . از اون شبها که تا مدتها تو خاطر آدم می مانه ... . "

قیافه ی جدی و برزخ بخودم گرفتم و پرسیدم . " سیامک دیگه کدام خریه...؟ "

قبل از آنکه جواب بدهد شیشه ماشین را پایین کشید و نفس عمیقی توی سینه داد.

- " به تو مربوط نیست . چون نمی شناسیش . هیچکدام از اونها رو نمی شناسی . پس فکرش رو نکن و بیخود جوش نزن ... . "

گفتم . " خیلی خوب حرفم رو جدی نگیر . بقیه اش رو تعریف کن . فقط اگه ممکنه کمی خلاصه اش کن ... قبوله . "

- " خیلی یامزه ست . رفتار سیامک رو میگم . شلوغی رو بهانه میکنه و وقتی از کنارم رد میشه بهم تنه میزنه . یعنی در اصل من طوری سر راهش می ایستم تا مجبور بشه بهم تنه بزنه . بعد با هم میخندیم . یه برخورد چهره بچهره جالب و دیدنی . پیش خودم فکر میکنم داره یک شب خوب و بیاد ماندنی ساخته میشه و هر وقت از خواب بیدار شدم مطمئنا روی لبهام خنده نشسته . میدونی این خوابها از چه جنسی هستند . منظورم رویاهای شیرینه . ضمیر ناخودآگاهت از همه چیز باخبره . برات واضح و روشنه که این اتفاقها کاملا ساختگی و غیر واقعی اند . ولی اگه کمی . فقط ذره ای خوش شانس باشی میدونی چه اتفاقی میفته ...؟. "

سرم را بی هدف تکان میدهم . اما چیزی در جوابش نمیگویم .

- "‌ هیچی ... از خواب ییدار نمیشی و همه چیز بخوبی و خوشی تمام میشه. دونستن اش برات جالب نیست... . ولی این سرخوشی هم مثل سایر شادی های زندگی آدم عمرش کوتاهه و با ورود اون دختر شکل دیگه ای بخودش میگیره . یادم نمیاد قبلا جایی دیده باشم اش . اما تو خوابم هست . چه میدونم شاید هم بعدها بخاطرم بیاد . یه دختر لاغر و تکیده و قد بلند. بنظر واقعا جسور و پر انرژی میاد . توی دستش یه دبه هست . از همین هایی که توش نفت میریزند . از لابلای جمعیت رد میشه و بطرفم میاد و ظرف توی دستش لب پر میزنه . روبروم می ایسته . درست به فاصله حالای من و تو .حتی نزدیک تر. تو چشمهام زل میزنه و ظرف رو خالی میکنه روی سرم . همه اش رو تا قطره آخر. من همونجا می ایستم و بقیه از من رو برمیگردانند . فقط اون دختر باقی میمونه و من که خیس خیسم . چشمهام تیر میکشه و میسوزه . مدام پلک میزنم و توان هیچ عکس العملی ندارم . حس میکنم گوشت صورتم لخته لخته جدا میشه و پایین میریزه ... . "

سرش را بالا آورد و خندید . خنده ای تلخ ودر عین حال تمسخر آمیز . چشمهایش را بست و با زمزمه ای آهسته ادامه داد .

- " تنهای تنها . غرق در مایعی که ممکنه هر لحظه شعله ور بشه . طعم نفت وقتی به لبهام میرسه حالم رو بهم میزنه . همه چیز لزج و چسبنده ست . انگار میدونم چه اتفاقی در حال افتادنه . از خودم سوال میکنم چرا . بین این همه آدم چرا من . یعنی واقعا سزاوار این هستم که زنده زنده کبابم کنند . خیلی طول نمیکشه . دختری که نمی شناسمش از جیب پیراهنش قوطی کبریتی بیرون میاره و بطرفم نشانه میره . به چشمهام نگاه میکنه و میخنده . چه دندانهای سفید و خوش ترکیبی . مدام بخودم نهیب میزنم که الان اصلا وقتش نیست . هنوز آمادگی مواجهه با مرگ رو ندارم . کبریت میزنه و من منتظر میمونم تا شعله رو ببینم . روشن نمیشه . چوب کبریت بعدی رو بیرون میکشه و دوباره امتحان میکنه . بازم نمیگیره . دختره هول میشه و با شرمندگی میگه ببخشید . نم کشیده انگار . الان یکی دیگه میزنم . نمیخوام زیاد معطل تان کنم . دوباره دستهاش رو متمرکز میکنه روی قوطی کبریت تا یکی دیگه بیرون بیاره و کارش رو به آخر برسانه .

و من هراسان و وحشت زده از خواب میپرم . خیس عرق . نگرانی و ترس همه وجودم رو پر میکنه و منو تا سر حد مرگ پیش میبره... . "

وقتی دست هام بی اختیار با بدنش تماس پیدا کرد متوجه شدم با پیکره ای یخی روبرو هستم . سرد و سنگین و جامد . گونه اش را لمس کردم و با لبخندی ساختگی گفتم .

ـ‌ "‌ یعنی واقعا هیچکس کمک ات نکرد . حتی همان که گفتی . اسمش چی بود ...؟ . آهان یادم آمد . سیامک...."

اجازه نداد جمله ام را به آخر رسانم و بلافاصله جواب داد .

ـ " گفتم که این موضوع به تو ربطی نداره . تو مردی . حتا اگر هم بخوای نمی تونی حس و حال منو بفهمی . هیچکدام تون تا حالا نفهمیدید ... . "

نیشخندی زد و شانه هایش را بالا انداخت . بعد آینه جلو را بطرف صورتش گرفت و با انگشت عروسک کوچکی را که به آینه آویزان بود بازی داد .

ـ " تا حالا چهار بار این خواب رو دیدم . و هر بار عینا مثل دفعه های قبل . دقیقا تکراری و با همان صحنه ها . بدون ذره ای کم و کاست ... . "

دوباره شیشه را پایین کشید و باعث شد تا هوای تازه داخل ماشین هجوم بیاورد .

ـ " دفعه های اول و دوم حسابی شکه می شدم . پریشان و مالیخولیایی . حتی یاد آوریش اذیتم میکرد و شبها ار فرط اضطراب خوابم نمیبرد . بار سوم بعد از مدتها بی خوابی دوباره بسراغم آمد . اما اینبار فرق میکرد . وقتی رسید آماده بودم . کاملا هوشیار و گوش به زنگ . اونقدر سریع از خواب پریدم که حتا فرصت نکرد دست ببره توی جیبش و کبریت رو بیرون بیاره . بعد از اونشب دیگه تقریبا همه چیز رو فراموش کردم و تا چند هفته شبهایی بدون کابوس داشتم . آرام و خالی از هر اتفاقی . فکرمی کردم تمام شده . شکست اش دادم . تا دیشب..."

تصمیم گرفتم دیگر چیزی نگویم که داستانش را تا آخر تعریف کند . همه اش را بیرون بریزد و خالی شود . باید صبر میکردم تا خلاص شود . باید تا پایان مهمانی همراهش میماندم .

- " گفتم که . با بچه ها دور هم بودیم . توی یک مهمونی شلوغ و باحال . میدونی شب خوبی شده بود و داشت حسابی خوش میگذشت . سیامک رسید و بهم تنه زد . توی چشم هام خیره شد و با هم خندیدیم . باور کن خیلی بدلم نشست چون واقعا نگاهش صمیمی بود . تا بحال از هیچ مردی آنقدر خوشم نیامده . میدونی انگار تو همون فاصله کوتاه به چیزهای تازه و نشناخته ای رسیده باشیم . یه لایه نادیده و پنهانی و در عین حال عمیق . اصلا فراموشش کن . دیگه نمیخوام راجع بهش حرف بزنم . فقط خواستم بگم که واقعا شب خوبی بود ... . "

به ساعت مچیم نگاه کردم و متوجه شدم زمان با سرعتی بیشتر از حد انتظار سپری شده است . مردد بودم به گوشی بهنام زنگ بزنم که برنامه کنسل شده و میتواند هر وقت خواست بخانه برگردد. بکلی اشتیاقم برای ادامه ملاقات مان از دست رفته بود . آنهمه انتظار و برنامه ریزی برای در اختیار گرفتن آن لحظه ها یعنی رسیدن به تنها یی در کنار او و امیال درونی و چیزهای دیگر . حضورش در آپاتمانم و درد دل و اتفاقهای احتمالی همه برایم فاقد ارزش بنظر میرسید . سیگارم را با فندک ماشین روشن کردم و بی میل گفتم .

ـ‌ "‌ ببین ظاهرا وضع روحی ات زیاد مناسب نیست . من اصراری ندارم که بریم بالا . که با هم باشیم . منظورم رو میفهمی . اگه مایل نیستی یا آمادگی اش رو نداری همینجا تعطیل اش میکنیم . اصلا اجباری در کار نیست . میگذاریمش برای فردا . هفته بعد . هر وقت تو بگی . باشه . الان هم اگه بخوای میرسونم ات خونه . یا هر جایی که دوست داری. "

سیگار را از دستم گرفت . هنوز همان حالت گنگی و معمایی بوضوح در چهره اش دیده میشد. چند پک عمیق و پی در پی زد و با خونسردی گفت .

ـ " ساکت شو دیوانه . کی حرف تعطیلی رو زد . چی شد فکر کردی من بی میلم و دلم نمی خواد با هم باشیم . من فقط دارم خوابم رو برات تعریف میکنم . فقط همین . دلم میخواد بشنوی . همهه ش رو . خواهش زیادی که نیست ... هست . تازه قرار امروز و محل اش پیشنهاد خودم بود . مگه غیر از اینه ... . "

تا دوباره داستانش را از سر بگیرد یکی دو دقیقه ای گذشت. بدون اینکه هیچکدام از ما حرفی زده باشیم . خیابان سکوت وآرامش ساعتی پیش را نداشت و با تمام شدن وقت اداری مردم بتدریج به خانه ها بر می گشتند . لبخند نیمه جانی روی لب هاش ظاهر شد و گفت .

ـ " مثل شبهای قبل . مهمانی به نیمه رسیده بود و به همه خوش میگذشت اما چه فایده که اون دختر قد بلند و خوشگل باز هم از راه رسید و بین همه آدمهای اونجا پیدام کرد . وقتی بطرفش برگشتم نفت از لابلای موهام شره میکرد و دیگه کوچکترین نشانی از سیامک و بقیه نبود . "

بشوخی گفتم. – "‌ شاید سیامک از تمام ماجرا خبر داشته . کسی چه میدونه شايد هم با اون دختر همدست بوده . "

چیزهایی را گفتم ناشنیده گرفت و مصمم تر از قبل به حرفهاش ادامه داد.

- " خیلی زنده ست . میتونم حرکت مایع رو توی پیراهنم حس کنم . وقتی خیسی نفت از لباسم رد میشه و به زیر شکم و پاهام میرسه . شاید همون موقع است که کبریت شعله بکشه . حتمن دیگه باید ایندفعه روشن بشه . مطمئنم . دست میبره توی جیب پیراهنش و اون قوطی کبریت سبز رنگ رو در میاره و بعد ... .

وقتی از خواب میپرم صدای ضربان قلبم رو میشنوم . همینطور صدای چیزی رو که مثل چکش تو مغزم میکوبه . خنده داره . یکی دوبار اول خودم رو خیس کردم . چون آمادگیش رو نداشتم . حس گر گرفتن میان شعله های آتش حالم رو خراب میکرد ... و دفعه آخر به نهایت ترس رسیدم . وقتی پی بردم که دیر یا زود اون کبریت لعنتی روشن میشه و من نمی تونم به اندازه کافی جلد باشم ."

دستش را توی دستهام گرفتم و آرام و بیصدا زیر گوشش زمزمه کردم .

- " دیگه کافیه . سعی داری چی بگی... . اصلا معنی حرفهات رو نمی فهمم . "

رو به من کرد و با نگاهی خسته و رمز آلود جواب داد.

- " اینکه فرصت نکنم بموقع از خواب بپرم . همیشه که نمیتونم اونقدر فرز و چالاک باشم .... . می تونم ... . "

تا ثانیه هایی نسبتا طولانی درگیر موجی از احساس تاثر باطنی آمیخته با غمی آشنا شده بودم . نوعی همذات پنداری نزدیک و ملموس احاطه ام کرده بود و شدیدا آزارم میداد. اسیر افکاری مضحک و بی اساس خودم را بهانه ای برای کابوس هایش میدیدم و هر بار در نقش یکی از شخصیت های شرکت کننده در مهمانی های شبانه اش . حتا گاهی در نقش خود او .

بکلی قید برنامه آنروز و ساعات در پیش رو را زده بودم اما خیلی طول نکشید که چشمهای میشی رنگش دوباره جان گرفت و بهمراه نور ضعیفی که بتدریج تاریکی ها را کنار میزد در پهنای صورتش پخش شد و توانست آن جچم سنگین اندوه و اضطراب را بخوبی پوشش بدهد .

- " وای ... شب شد . تصمیم نداری من رو به خانه ات دعوت کنی ؟ . "

با این جمله حرفهایش را تمام کرد و با هم از اتومبیل پیاده شدیم .

Share/Save/Bookmark

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)



آرشیو ماهانه