خانه
>
قصه زمانه
>
برگزیدگان مرحله یکم
>
يك تا صد و يك ...
|
داستان 211، قلم زرین زمانه
يك تا صد و يك ...
سفيد سفيد ، چه مه غليظي ، هميشه اينجور هواي مه آلود را دوست داشتهام . هيچ چيز آنطور كه هست ديده نميشود ، نهچيزهاي خوب و نه چيزهاي بد ، نه زشتي و نه حتي زيبايي ، مثل رود خانهاي كه با شتاب ميرود ، مثل عشق ، مثل روال زندگي كه ثانيهاي جلوتر را نميتوان ديد . هر چه هست و نيست پشت مه گم ميشود ، دلم ميخواست براي هميشه غرق در مه ميماندم .كاش ميشد خودم را دنباله بادبادكي وصله ميزدم و تا عمق اين توده سفيد بالا ميرفتم ، چقدر سرد است . از ديشب تا خودصبح يكبند ، برف باريد ، نفس عميقي ميكشم و هواي متعفن شب قبل را از سينهام خارج می کنم ... اووم ...قدري سبكتر شدم ،حالا قدرت آن را دارم به هر چه ميخواهم برسم . هر كاري بكنم . طعم همه غذاهايي را كه دوست دارم به خاطر بياورم . خورشت قيمه با ليمو عماني ، مزه قرمه سبزي ، طعم نعنا و پونه ، تلخان و عطر گل سيب ، چشمهايم را ميبندم يكي از حافظ ميخواند ،صداي سه تار هم ميآيد ، هركه هست از ته دل ميزند ، با اینکه بارها این نغمه را شنیده ام اما باز برايم تازه و گوش نواز است ، بيفايدهاست بايد بروم ، ديگر نميشود ماند ، به ميل خودم كه نيامدم ، گفتند "يك سفر چند روزه " اما حالا تنهام . انگار يك قرن استاينجا هستم . ديگر حساب روزها را همازياد بردهام ، به اطراف نگاه ميكنم . به آدمهايي كه گاهي به فاصلهاي خيلي نزديك ازميان مه ظاهر ميشوند و دوباره از جايي ديگر بيرون ميروند . هيچ كدامشان را نميشناسم . آرام ارام و با احتياط به سمت نردهها ميروم . به نظرم عجيب ميآيد . نگهبانها نيستند ، با لباسهاي سفيد آنجا ميايستند و با صورتهاي مصنوعي بزورلبخند ميزنند و ميگويند. " قدم بزنيد ، ساعت هوا خوريه ... قدم بزنيد" ...
ـ بايد بروم ، اين روزها آنقدر دور تا دور محوطه هواخوري راه رفتهام كه مثل كف دستهايم همه جاي حياط را ميشناسم .ميتوانم چشمهام را ببندم و نزديك بلندگويي شوم كه از آن يا صداي داد و بيداد پخش ميشود يا نواختن يك نوع موسيقي بندتمباني . ميتوانم چشم بسته نزديك باغچه بيگل و گياهي بروم كه روزها همه تنگ آفتاب به ديوار مقابلش تكيه ميدهند . چرتميزنند يا خودشان را ميخارانند و خاكش بوي تند ادرار ميدهد . حتي دقیقأ جاي تك تك كاشيهاي لق محوطه را ميدانم كه وقتي پا رويش مي گذاري آب كثيفي به شلوارت ميپاشد ، چند قدم جلوتر از نردهها ميگذرم و قبل از ديوار انتهايي از يك در فلزي خاكستري رنگ وارد ميشوم ، حالا يك دوراهي ، اولي به آسايشگاه برميگردد . صداي نالهها را ميشنوم . بعدي مسير پلكانيكه آخرش ناپيداست ، پلهها را ميگيرم و بالا ميروم . شايد راه فراری باشد ، بايد هر چه سريعتر رفت . ممكن است از راه برسند و مانع شوند ، سريعتر ... سريعتر ... بشمار ... شمارش ، شمارش ... يك ... دو ... سه .... چهار ... هك ، هو ، هه ، ها
..." محكمترسرباز ، وقتي ضربه چهارم رو ميزني ، پاهات را محكم بكوب ، هك ، دو ، سه ، . چهار"
يكي از سربازها ميزند زير آواز ، سربازي كه تازه بچه دار شده صورتش را ميپوشاند و هق هق ميكند .
مادرم ميگويد '' سپردمت به خدا ، مواظب خودت باش ... "
خواهرم ميگويد " تازگيها مهتاب رو ديدي ، دختر همسايهمون رو ميگم ، ماشاءا... چه قد و قامتی كشيده."
ـ دوباره سر درد گرفتهام و چشمهايم سياهي ميرود . ديگر صداي سه تار را نميشنوم . يك جور صداي آشفته طبل و شيپورميآيد . بوي كباب كوبيده وعطر ريحان گم ميشود . جايش بوي باروت و دود و بدنهاي سوخته وموي كز شده ميپيچد . سقف بالاي سرم دور ميزند .
دكتر ميگويد " ولش كن ، اگه فكر كردن راجع به آن ايام آزارت ميده ، ولش كن . برگرد سمت روزهاي خوب... "
ميگويم " نميتونم آقاي دكتر ، دلم ميسوزه از اينكه آدم همه چيزش رو در چند شماره از دست بده ، بخدا خيلي سخته" ...
ـ دست ميبرم داخل جيبم و دو تا قرص سفيد رنگ به دهان مياندازم و ميجوم . بايد هر طور شده تا آخر پلهها بروم دوباره ميشمارم ، هشت ، نه ، ده ، يازده ، دوازده ...
شوهر خواهرم ميگويد " دوازده تا كانال داره ، رنگ و وارنگ ، هر چي دلت بخواد ، فيلم و شو ، رقص و آواز "
. خواهرم دسته چرخ خياطي را با غيظ ميگرداند و ميگويد " آخه حالا واجب بود مرد ، ميون اين همه گرفت و گير زندگي آنتن ماهواره به چه كارمون می آد؟ "
ـ"واسه اينكه وقتي ميرسم خونه از خستگي دربيام ، بابا صبح تا شب يك سره پشت فرمانم و دنده عوض ميكنم . تو اينخونه هم كه از در و ديوارش ماتم ميباره ، تازه واسه داداشت هم خوبه ، حيووني بيست و چهار ساعته مات و مبهوت كنج اتاق نشسته و به آدم زل ميزنه" ...
ـ قرص كه ميخورم حالم بهتر ميشود ، به ديوار گچي و خط خطي راهرو نگاه ميكنم ، به يادگاريهاي دور از غربت . فحشهايآبدار و باقي نوشتهها ، هيجده ، نوزده ، بيست ...
رياضي بيست ، فيزيك بيست ، زبان بيست ، ادبيات بيست و پنج ، بيست سالگي ...
ـ به اولين پاگرد مي رسم و سرم را از پنجره بيرون ميبرم . دوباره همان موسيقي دلنشين و كسي كه غزل ميخواند . نميدانمچرا يكباره بياد تنهايي فروغ ميافتم ، " به ايوان ميروم ، به ايوان ميروم ، به ايوان ميروم "....
- پي در پي نفسهاي عميق ميكشم ، چههواي خوبي ...
ميگويد " سيگاري ميكشی...؟ "
ميگويم " تا حالا نكشيدم ... "
ميگويد " زيادم بد نيست ، سوت ميشي اون بالا بالاها ، ديگه نه توپ و خمپاره نه دوري ننه و بابا" ...
راست ميگويد . وقتي پك ميزنم سبك ميشوم و همه چيز را از ياد ميبرم ، زمان از دست رفته را ، مريضي پدر و تنهايي خودم را ، باز هم پك ميزنم ، چه حالعجيبي ، مثل وقتهايي كه در مه نفس ميكشم . با پاهاي بدون وزن پلههاي بيخيالي را ميگيرم و بالا ميروم ، سي و هفت و سيهشت و 39 ، 40 ...
مثل چلچله ، مثل شب چله اول زمستان كه بدون برف هيچ لذتي ندارد . اما امسال برفي باريد كه تا سالها همه يادشان ميماند .صبح شده ولي اهل خانه هنوز خوابيدهاند . از اتاق ميزنم بيرون و با پاهاي برهنه تا كنار حوض ميروم ." حتمأ باز به سرم زده و ديوانه بازي درآوردهام "اين را شوهر خواهرم ميگويد . هميشه با احتياط به اطراف نگاه ميكند و زير لب همين جمله راميگويد . روي حوض آب يكدست يخ قطوري بسته است . زير لايه يخ دو لكه كوچك قرمز يك لكه سياه را دنبال ميكنند . صورتم را به يخ ميچسبانم و چند بار " ها " مي كنم تا شايد گرماي نفسم لكهها را پر رنگ تر كند . سطح يخ مثل آينه است . توي آينه پنجره اتاق را مي بينم . بعد مادرم كه اشكهايش را پاك ميكند . بعد خواهرم كه شانههاي مادر را فشار ميدهد . ميروم زيرپنجره مينشينم و مثل هر روز خردههاي نان سفره شام را براي گنجشكها روي برف ميريزم . صداي شوهر خواهرم میهماني من و گنجشكها را بهم می زند.
-" بايد يه فكر اساسي كرد . اينطور كه نميشه ، همش گريه و زاري ، حالا يه مدتي ميبريمش تهران تحت نظر ، شايد فرق كرد ...
خواهرم ميگويد "مادر حتمأ دق می کنه..."
مادر ميگويد " بچهم خير از جوونيش نديد ..."
ـ يك لحظه از توي اتاق صداي راديو از باقي اصوات جلو ميزند و مجري با هيجان ساختگي ميگويد .
- " سلام ... صبح بخير ايران ... شروع يك روز خوب و با نشاط ... "
ـ گنجشكها پر ميكشند و نگاه مرا هم بدنبال خودشان ميبرند ، پنجاه و چهار ، 55 ، 56 ، 57 ، خاطرم نيست چند طبقه بالا آمدهام اما اصلا احساس خستگي ندارم . يك نخ سيگار ميان لبهايم ميگذارم و آتش مي زنم ، بعد با چوب كبريت سوخته روي ديوارمينويسم " تا اينجا رسيدهام ... چقدر خوشبختم " .
حالا يك پنجره ديگر ، دوباره سرم را بيرون ميبرم و از هواي خنك آن طرف پنجره تنفس ميكنم ، اين كار انرژي از دست رفته راجبران ميكند ، به پله پنجاه و نهم مي رسم .
ـ رئيس اداره ميپرسد " ديپلم چه سالي هستي ؟ "
ميگويم " پنجاه و نه "
ميپرسد " زمان خدمت منطقه هم رفتي؟ " تقديرنامه لشگر را روي ميزش ميگذارم .
ميگويد " اينها كه ملا ك نيست ، دست هر سرباز دوره جنگ دو سه تاش هست " ...
ـ شقيقههام تير ميكشد ، سيگارم را در جاسيگاري بلوري روي ميزش خاموش ميكنم . نگاهش به آثار جراحت روي دستهاي لرزان و صورت متشنجم ميافتد . بعد به نوشته پايين تقديرنامه " مجروح جنگي"
ميپرسد " دارو هممصرف ميكني "
قوطي قرصهايم را نشانش ميدهم . با ريشش بازي ميكند و ميگويد " ببين ، ما هميشه مديون فداكاري قهرمانهايي مثل شما هستيم و توي دل همه جا دارين ، اما واقعأ شرمندهام ، قبول كن اين شغل تمركز حواس بيشتري رو ميطلبه ، التماس دعا" ...
چند لحظه ديگر دوباره با دودلي و ترديد ميپرسد "غير اينها چيز ديگهاي هم مصرف ميكني ... ؟ "
ـ از اتاق بيرون ميزنم . انگار كسي با پتك به مغزم ميكوبد ، داخل راهرو به ديوار تكيه ميدهم . حس ميكنم آدمهايي كه از روبرو مي ايند طور عجيبي نگاهم ميكنند . چيزي توي ذهنم بيقرار است . به خاطر نميآورم چرا اينجايم . ميان راهرويي بااتاقهاي تو در تو و آدمهايي كه پشت ميزها لم دادهاند . اتاق شماره 70 پذيرش ، شماره 71 اتاق مشاوره ودرمان ، 72 سيتياسكن ، 73 اعصاب و روان ... 74 ...
در باز ميشود پرستار سفيدپوش داد ميزند" امروز وقت تمام شد ، بقيه براي فردا" ...
خواهرم ميگويد " كجا بريم تا فردا ... مسافريم آخه .... از شهرستان آمديم" ...
ـ يك دفعه تمام لامپهاي راهرو جمع ميشود بالاي سرم . مثل روزهاي جشن ، مثل چراغاني حجلهها ، روي زمين دراز ميكشم تاعبور چراغها را ببينم . دورتر يكي روضه علي اصغر ميخواند ، صداي گريه هم ميآيد . در آميخته شدن نور و صدا وسايه ... انگار يك قرن به همين حال سپري ميشود ...
ـ قطرات خنكي صورتم را خيس ميكند و انگشتان نوازشگري كه روي پيشانيم كشيده ميشود ، چراغهاي راهرو دوباره سرجايشان به سقف متصل ميشوند .
مادرم ميگويد " آخه تو كه اينطوري نبودي مادر ، چقدر دوا توي حلقت ريختن و آخرش ... ؟"
شوهر خواهرم ميگويد " عيب نداره فردام روز خداست ، منم بايد برم سيد اسماعيل واسه ماشين لوازم يدكي بگيرم ، خدا به دادمبرسه با اين قيمتها "...
ـ زير بازويم را ميگيرد و راه ميافتيم . چند نفر مقابل آسانسور ايستادهاند . مسئول آسانسور جوانيست كه روي صندليچرخدار نشسته است . رو به جمعيت ميگويد.
" آسانسور خرابه ، اشكال برقي داره ، بايد از پلهها استفاده كنيد" .
بهم كه ميرسيم بياختيار نگاهمان به هم قفل ميشود . با محبت دستهايم را ميگيرد . مكثي ميكند و ميگويد " يا علي "... پيشانيش را ميبوسم و ميگويم.
" يا علي "... و رد ميشويم . كم كم احساس خستگي ميكنم نميدانم چرا به انتها نميرسم ، شايد اگربرميگشتم بهتر بود ، همانجا ماندن توي آسايشگاه ، خوردن و خوابيدن و ... اما نه ، هر طور شده بايد به پايان اين مسير برسم .نگاه ميكنم . نبايد راه زيادي مانده باشد . بالاتر از يك جايي انگار دارد روشنايي به داخل راهرو ميريزد و پلهها به آخر ميرسد .81 ، 82 ، 83 ، 1984 ، در جستجوي زمان از دست رفته ، جان شيفته ...
ميگويم " كتابهام تمام شده ، ديگه چيزي براي خواندن ندارم ، مرخصي بعدي بايد يك سري جديد بيارم" ...
ميگويد " ببين دلمون را به چي خوش كرديم ، انگاري با يك كتابخانه سيار همسنگريم ، شب و روز يا داره كتاب ميخوانه يا چيزيمينويسه ... "
ناغافل سردم ميشود . پتوي سربازي را دور خودم ميپيچم . توتون سيگار را كف دستش خالي ميكند و ميگويد " اينجا هميشه همينطوري بوده از اول زمستون شبهاي كرخه سرد و مه آلود ميشه ، عادت ميكني ... "
ـ اهل جنوب است با همان طبع گرم جنوبيها و هميشه ميخندد . كتاب را ورق ميزنم و ميخوانم . صفحه 94...
" يك جوي كوچكم كفايت ميكند تا به لرزه درآورم گياه بلند را "...
ـ از آنسوي خاكريز. توپخانه دشمن منطقه ما را به شدت ميكوبد . بياختيار خودم را جمع و جور ميكنم . ميگويد " بيخيالش ...بخوان ... "
ميخوانم " يك ني كوچكم كفايت ميكند ، تا به سرود خواندن درآورم "...
ـ آتش توپخانه بيشتر ميشود . ميرود كه در سنگر را ببندد . صداي انفجاري ميآيد و همه چيز زير و رو ميشود . وقتي گرد وغبار فرو مينشيند فقط سرش را ميبينم كه روي زمين افتاده و لبخندي كه هنوز به لبهايش دارد . ميخواهم بلند شوم و فراركنم . اما نا ندارم . دستهام آش و لاش است و خون با فشار از همه جايش بيرون ميزند . ورقهاي كتاب همه جاي سنگر ميان خاك و خون پخش شده است . نود و هشت ، 99 ، 100 با جان كندن خودم را حركت ميدهم و بالا ميكشم و از در بيرون ميزنم . آخرينپله " هو 101 " پشت شيشه مينيبوس شوهر خواهرم نوشته شده است . شايذ هم " هو110" درست يادم نيست ، اما چه فرقي ميكند . مهم اينست آدم كسي را كه صدا ميزند پشت اين شمارهها باشد و در آغوشش بگيرد . هواي خنك پشت بام به صورتممي خورد و خستگي عضلا تم را بيرون ميكشد . همه جا يكدست سفيد است . زمين زير پاهام ، هواي اطراف و هم آسمان .
ـ روي برفها راه ميروم و سرم را با نغمه موزون سه تار به چپ و راست گردش ميدهم . چقدر رقصيدن با اين آهنگ را دوست دارم . روي لبه بام ميايستم و دستهام را به دو طرف باز ميكنم . حالا ميخواهم همه چيزهاي خوبي را كه برايم باقي مانده است در آغوش بگيرم و حفظ كنم . بايد بروم تا كسي نيايد و اينها را نگيرد . بايد ميان امواج سفيد شناور شوم تا به عمق آن نفوذ كنم. خودم را رها ميكنم و سبك ميشوم . حالا ميان ابر و مه غوطه ور هستم ، نفسم پر ميشود و با حرص و ولع مه را ميبلعم . طعم سبزيجات تازه را ميدهد از دور دست يكي فرياد ميكشد " ماسك هاتون رو بزنين ، شيميائيه ... شيميائيه" ...
مادر نعره ميزند " يا امام رضاي غريب ، بچهام رو از خودت ميخوام... "
خواهرم ميگويد " چند وقت پيش مهتاب رو ديدم ، از تو ميپرسيد..."
شوهر خواهرم ميگويد " سيزده تا كانال" ...
يكي از سربازها ميزند زير آواز ، سربازي كه تازه پدر شده است ميزند زير گريه ، بقيه سربازها ... همسنگر جنوبيام لبخند ميزند و ميگويد " بيخيالش بخوان" ...
ميخوانم
* يك جوي كوچكم كفايت ميكند تا به لرزه درآورم گياه بلند را ...
و سراسر صحرا و بيدهاي لطيف را ...
و سبزه زار سرود خوان را نيز ...
يك ني كوچكم كفايت ميكند
تا به سرود خواندن درآورم .
تمامي جنگل را ...
*از کتاب زان کریستف رومن رولان
|
آرشیو ماهانه
|