تاریخ انتشار: ۲۱ خرداد ۱۳۸۶ • چاپ کنید    
داستان 206، قلم زرین زمانه

باورش سخت است

من هيچ كدام از آن دو نفر را نديده ام و تا به حال فرصتي پيش نيامده كه آن ها را ببينم تا حقيقت ماجرا را كاملن بدانم و مطمئن شوم كه آن چيزي كه رفقاي شان تعريف مي كنند عين حقيقت است يا نه اما دوبار از دو نفر آدم مختلف همين ماجرا را در روايت هايي شبيه به هم شنيده ام والبته شك دارم كه ممكن است در يك ملاقات سوم خيلي پيش تر ها يكي از آن ها داستان را براي ديگري تعريف كرده باشد كه خوب اين خللي در روند داستان نيست اما ذره اي اغراق مي تواند همه چيز را در اين داستان از اين رو به آن رو كند.من آن دو نفر را نديده ام اما مي دانم اسم شان ياسر وعلي بوده است و آن كسي صحنه گردان اصلی است علي است اما ياسر را هم بری از اشتباه نمی دانم. حتمن او هم كارهايي كرده بوده كه كار به آن جا مي رسد.شايد احتمال داده ايد كه عمدن اسم شخصيت ها را اين گونه انتخاب كرده ام تا تصورتان به جهت ديگري برود وبه اين ها با این اسم ها نمي آيد كه با آن وضع در آن خانه ي دانشجويي زندگي كنند وآن حوادث را پيش بياورند .و شايد حدس مي زنيد كه اسم اين دو نفر كامران و نيما بوده است يا فريبرز و منوچهر وبعيد است كه كسي ياسرباشد وآن همه بي قيد نشان دهد.به هر حال اين حدس شماست و دليلي ندارد كه من تاييدش كنم هرچند تاييدش نمي كنم.ياسر بلند قد بوده وچهارشانه نه آن قدر كه از اين در تو نيايد ولي احتمالن در نوجواني گاهي يكي دو تا دمبل مي زده و شايد براي همين بوده كه هر وقت توي خيابان صداي بوق مي شنيده برمي گشته كه بداند بچه هاي باشگاه هستند يا كس ديگر.سبيل كوچكي داشته و روانشناسي مي خوانده. آن طور كه مي گويند تهراني هم بوده و اول كه مي آمده تبريز نمي دانسته سيگار و تلخكي وآبكي چه هستند حتا نمي دانسته پنير خوب و وايتكس فرد اعلا به چه مي گويند اما خوب حتمن زماني كه اين داستان اتفاق مي افتد اين ها را مي دانسته.علي هم كه شخصيت اصلي است جوان ريزه ميزه اي بوده كه ادعا مي كرده شيرازي الاصل است اما يك روز يكي در اتوبوسي كه به جهرم مي رفته او را ديده و بعد هم بچه ها چندين بار گفته اند كه ما مي دانستيم شيرازي ها اين قدر سياه سوخته نيستند و او دروغ مي گفته.اما اين ها ربطي به داستان ما ندارد.سياهي يا سفيدي پوست علي و اين كه جغرافي مي خوانده و چهارشانه بودن ياسر به خط داستان كمكي نمي كنند اما چرا، شايد آن وقت بايد به سليقه ي آقا جهان وخانم اش شك كرد.نه،شايد فقط خود خانم آقا جهان كه اسم اش بهجت بوده وسه شكم زاييده و دل خوشي هم از فحش ها و كتك كاري شوهرش نداشته. اصلن شايد اگر بهجت زن زندگي بود و فرمان اش نمي زد، علي وياسر هم داستاني براي تعريف كردن پيش دوستان شان نداشته اند البته تا امروز كسي ادعا نكرده كه علي اين داستان را براي كسي تعريف كرده باشد من هم اگر جاي او بودم لام تا كام حرفي نمي زدم.پس تعريف قصه ،كار ياسر است.ياسر چيزكي به رفقا گفته وقصه درز پيدا كرده وحالا تا امروز توسط دو نفر آدم متفاوت كه زماني با آن دو نفر هم دانشگاهي بودند براي من بازگو شده. اما بهجت خانم.مي گويند كه او از اول اصرار داشته كه مستاجرشان حتمن دانشجو باشد آن هم دانشجوي پسر چرا كه پشت سر دخترها حرف در مي آورند و ناز و نوز زيادی دارند اما پسرها بي دردسرند و آسه مي روند ومي آيند و كسي براي شان شيشه نمي شكند و كسي نامه ي عاشقانه براي شان لاي در نمي گذارد.آدم هاي زيادي در خانه ي بهجت خانم مي رفتند ومي آمدند اما هيچ كدام شان براي او ياسر نمي شده.خود ياسر چندين بار اين را براي رفقاي اش گفته بوده كه البته چه كسي مي داند كه بهجت خانم اين ها را به قبلي ها هم نمي گفته و از همان ماه اولي كه آن جا در طبقه ي دوم خانه گرفته بودند بهجت خانم كه بچه ها را به مدرسه رد مي كرده مي رفته است طبقه ي بالا وياسر معمولن صبح ها دانشكده نمي رفته و خوش مي گذرانده اند وياسر مي گفته كه بهجت دود بگير خوبي هم بوده وحتا يك نفس هم پس نمي داده و مشروب هم خوب بهش مي ساخته كه يك روز هم علي بي وقت برمي گردد و كسي نمي تواند پنهان كاري كند و علي هم به همين ترتيب وارد بازی و بعدها داستان مي شود.شايد او هم آن موقع نمي دانسته كه مي تواند روزي شخصيت اصلي داستان من شود و شايد اگر آن روز كمي كلاس اش طول مي كشيده واگر يكي از خانم هاي هم كلاسي اس با عشوه جلو مي آمده و تقاضاي كتاب تازه اي از او مي كرده او هم هوايي مي شده و برنمي گشته اما به هر حال تا اين جا براي او بد نشده بوده.يك سيم ماهواره كه از پايين بهجت خانم براي شان كشيده بوده، قيمه هايي كه هر از گاه بهجت خانم براي شان مي پخته و كرايه هايي كه گاهي ازشان نمي گرفته واز شوهرش پنهان مي كرده. همه چيز عادي بوده تا آن پنج شنبه كه مازيار با يك شيشه الكل سفيد و يك شيشه خيار شور ريز به خانه شان مي آيد وعلي زياده روي مي كند و تا مرز خراب شدن پيش مي رود وكلي دري وري مي گويد و تا ساعت دو مي رقصد و صبح كه بيدار مي شود باز يك استكان ديگر بالا مي اندازد.مازيار براي بچه ها گفته كه علي به زور چشم هاي اش را باز نگه مي داشته و وقتي داشته آن استكان آخري را اول صبح مي خورده روي در يخچال خم بوده اما كسي نمي توانسته بگويد كه نخور.و او بعد از سر كشيدن استكان اش داد زده، طوري داد زده كه مازيار هم يكه خورده .داد زده كه ياسر من دارم مي رم پيش بهجت. ياسر هم گويا در جاي اش فقط غلتي زده وخنديده.مازيار هم خنديده و در همان رختخواب سيگاري روشن كرده وعلي را ديده كه عصبي است و باز گفته به هر حال ما رفتيم.يه دفه هم ما بريم مهموني.ومازيار صداي در را شنيده كه باز مي شود اما صداي باز شدن در طبقه ي پايين را نشنيده كه اگر هم مي شنيده فرقي نمي كرده چون به كلي حتا كلمه اي نمي دانسته.باري علي آهسته در پايين را باز مي كند و از آن جايي كه دفعه ي قبل براي كشيدن سيم ماهواره آمده بوده و مسير اتاق خواب را مي دانسته راه اش را مي گيرد وبه آرامي وارد اتاق خواب مي شود.علي گفته كه كسي توي راهرو و هال نبوده.و مي دانسته كه آقا جهان ساعت شش مي رود كشتارگاه. پس بهجت خانم را مي بيند كه خوابيده وپتو را روي سرش كشيده. علی به آرامی جلو می رود و خودش را روي تخت مي اندازد ومي خزد زير پتو و دست هاي اش را دور بهجت خانم حلقه مي كند.تن بهجت خانم حسابي گرم بوده و چشم هاي علي را گرم مي كند و كمي هم بوي خون مي داده اما طولي نمي كشد كه بر مي گردد و بدون اين كه جيغ بكشد علي را مي بيند وعلي هم او را و علي يك باره مي فهمد كه آقا جهان را بغل كرده است.من نمي دانم كه چه فكرهاي وحشتناكي بين علي و آقا جهان مي رفته و بر مي گشته اما از زير زبان علي كشيده اندكه آقا جهان بسيار متعجب بوده و مي گويد آقاي مهندس اين جا چه كار مي كني.چون در اين موقعيت هرگز نبوده ام نمي دانم علي چه انتخاب هاي ديگري داشته اما به هر حال چيزي كه گفته بدك هم نبوده شايد تنها راهي بوده كه مي توانسته از مرگ نجات اش دهد چون مي دانسته كه آقا جهان در جدا كردن گوشت از استخوان حسابي تروفرز است و كمر گاو را هم به يك يا علي مي شكند.اين جاست كه مي دانيم ياسر هرچند كه چهارشانه بوده اما قابل مقايسه با آقا جهان نيست.كه اگر بود بهجت خانم زودتر از اين ها ول اش مي كرد ومي رفت.او قلتشن زيباي بهجت خانم بوده و احتمالن هر دو اين موضوع را نمي دانستند.به هر حال علي نمي توانسته تصور كند كه وقتي با دهان بو گندو يك باره در اتاق خواب يك كارگر كشتارگاه و در آغوش او در حالي كه ريش سه روزه اي دارد بيدار مي شوي چه بايد بكني.پس تنها چيزي را كه به ذهن اش مي رسد مي گويد وبه چيزی اعتراف مي كند.علي هميشه از گفتن ادامه ي داستان اكراه داشته اما ياسر يك بار گفته كه علي از هم جنس باز ها متنفر است و مدام مي گويد اگر يكي شان را ببيند خرخره اش را مي جود.پس باور مي كنيم كه علي چندان موضوع را براي رفقاي اش كش نداده و حتا از قبول كردن پيشنهادش توسط آقا جهان حرفي نزده اما بعدن مي شده بفهمي كه آقا جهان چندان در مورد وضعيت علي فكر نكرده و همان لحظه ي اول تصميم خود را گرفته بوده است.اما حرف هاي مازيار شنيدني است كه ساعتي بعد در حالي كه هنوز در رختخواب غلت مي زدند علي را به حال نزاري مي بيند كه بالا مي آيد و مدام فحش مي دهد و تف مي كند ودر دستشويي بالا مي آورد كه اين جا ياسر هم بلند مي شود ودر حمام به كمك علي مي رود و كمي كه حرف مي زنند در را روي مازيار مي بندد وبعدن مي گويد كه علي اصلن به ياد نياورده بوده كه آن روز جمعه است وبهجت خانم جمعه ها مي رود به مادرش سر بزند واصلن خانه نيست.اما شايد اين ياد آوري سود چنداني به حال علي نداشته واز همان لحظه ي اول مي گويد كه من از اين خونه مي رم ياسر.و تمام هفته ي بعد پاي اش را در يك كفش مي كند كه بايد برود و دليل هم كه مي آورده آقا جهان را بهانه مي كرده كه بعد از ظهرها مي آيد سر راه دانشگاه مي ايستد و به علي لبخند مي زند. علي كلافه بوده و باز به كمر گوساله هايي كه آقا جهان هر روز مي شكسته فكر مي كرده.تمام هفته هم ياسر سعي مي كرده او را دل داري دهد والبته بهجت خانم به بالا آمدن اش ادامه مي داده و نمي دانسته كه چه پيش آمده است وچرا علي به محض بالا آمدن او از خانه گريزان مي شود حتا پشت اش را به او می کند و وجواب سلام هم نمی دهد. از ياسر هم چيزي نمي پرسد وگمان مي كند اين يك دعواي عاشقانه در مثلث عاشقانه ي آن هاست كه با برتري عشق چهارشانه بر عشق سياه سوخته به پايان رسيده است وحتمن بيشتر از پيش به عاشق برنده اش مهر مي ورزيده وشايد هم كمي آقا جهان از چشم اش افتاده باشد. به هر حال كلنجار يك هفته ادامه مي يابد تا جمعه ي بعد كه علي اول صبح داغ مي كند وشروع مي كند به بستن وسايل اش.اين ها را ياسر دقيق توضيح داده چرا كه كم كم داشته از دست كارهاي علي عصبي مي شده و خود او بوده كه اول بار صبح جمعه ي بعد صداي زنگ را شنيده و در را كه باز كرده دهان اش از تعجب باز مانده وتا نشنيده كه آقا جهان چه مي گويد باورش نشده كه چه مي شنود كه او گفته ببخشيد واسه حل مشكل آقاي مهندس آمدم. و منتظر جواب ياسر نمي شود وانگار هزار بار مسير را رفته باشد در اتاق آخر مچ علي را مي چسبد ودر را مي بندد وياسر تعريف كرده كه شايد در آن نيم ساعت هزار سيگار كشيده است.راست و دروغ اش گردن خودش.اما او مجبور مي شود به خاطر رفاقت علي از بهجت خانم دست بكشد و از آن خانه بروند هرچند تا مدت ها باز آقا جهان سر راه علي مي ايستاده است.

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

یکی از بهترین داستانهایی بود که در مسابقه رادیو زمانه خواندم...دست مریزاد...

-- کاوه ، Aug 19, 2007

داستان جالبي بود - بايد به اين ذهن خلاق آفرين گفت

-- نسرين ، Sep 12, 2007

khat ravayie girayi dasht

-- parvaneh ، Sep 12, 2007

داستان جالبی است و بسیار جذاب نگاشته شده و منو یاد داستانهای صادق هدایت میندازه
تبریز و زندگی دانشجوئی

-- safa ، Sep 15, 2007

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)



آرشیو ماهانه