خانه
>
قصه زمانه
>
برگزیدگان مرحله یکم
>
تماس
|
داستان 201، قلم زرین زمانه
تماس
لكه ي سايه رنگِ كوچكي روي مچِ دستِ چپش هي زير ساعتِ ريز نقشِ زنانه اش گم مي شد و پيدا مي شد. صفحه ي كوچكِ ساعت سرخ بود. لبه ي آستينِ دست دوزش مزاحم مي شد. با انگشتهاي ظريفِ دستِ راستش شايد تمام عمر، با وضعيت ساعت و آستين ور رفته بود.
سيگارم تا نيمه رفته بود و هنوز مي گفت. زحمتي نبود. چيزهايي در اينباره كه من نويسنده ام و در روزنامه ها تغيير چهره ام را دنبال كرده است. در اين باره كه من هويتِ فعلي و جهانشمول زن را حذف كرده ام يا رنج مرا از اينكه مي دانم،مي داند و امضاء نمي خواهد و هوا،سردتر از آن نبود كه همينطور بي خيال،خيالش را درست انتهاي خياباني مثلِ آنجا شلوغ ول كنم ميان همانها كه مي گفت مريضي سختي گرفته اند و تنها من مي دانم.
اين سياستش بود يا اينكه كودكش را به قهرماني من عادت داده بود و مغرور، گر چه كودك بود، لبخند زنانه اي مي زد كه حاكي از هوشِ زنانه اش باشد و روي لبخند، ماتيك نرمي كشيده بود.
بله، من راه را با خيال زني تا اينجا آمده بودم كه سيگارم را خاموش كنم و خيابان را رو به ابتدا برگردم. من هميشه در را بسته بودم و از پنجره نگاه كرده بودم، به زني كه در ساختمانِ روبرو، وقتي از اداره بر مي گشت، گلدانش را از حياط تا ايوانِ طبقه ي دوم مي آورد و آب مي داد و صبح كه مي رفت او را منتظر در حياط يا شايد پشتِ در مي گذاشت.
نيمه هاي حركتِ من در ادبيات به وقت او بود كه گفت مي توانم جواب ندهم و از تركيبِ «.... و اما همسرتان» استفاده كرد، با همان صداي كودكيهاش. به ذاتش نزديك بود و اگر نبود، دعوتش را مثل ديگران با يك عذر خواهي كوچك كه سرم درد مي كرد و صدايتان ضعيف مي رسد يا هوا سرد است...
بعد از او سوار شدم و فاصله ام را همچنان دقيق و مودب، طبق آنچه رايج نبود، حفظ مي كردم..
گفت: « يعني واقعاً شما از دستهاي زن مي ترسيد؟!»
سري تكان دادم و لبهايم را ولي بيصدا، بي آنكه بداند چرا يا انگشتِ زبانش را رويِ چه زخمي گذاشته، فشار مي داد.
قهوه را ذره ذره شيرين و تلخ و گس تمام كردم. صورتش را آنسوي ميز با چشمهايِ درشت و صداقت بيني(بدون تغيير!) و غنچه ي دهاني كه از دستهاي سردِ زنم روي آب مي گفت.
كمي گيج شده بودم. انگار چيزي كم بود، شايد سررسيدم تويِ كيفِ سياهم نبود يا سوژه ي داستاني كه فراموش نشده بود را ننوشته بودم نه! من سرِ قراري دير رسيده بودم يا وقتي كه گلدان به پشتِ بام رسيده بود، پشتِ سرم همسرم لباس شنايش را برداشته. حتي شنيدم كه گفت: « مي دانم نمي شنوي»، بيشتر فرو رفتم، حتماً عينك شنا، نه، آنرا هم برداشته بود و پشتِ سرم منتظر نگاه مي كرد.
برگشتم. سيگار ديگري روشن كردم. مردم هنوز مي رفتند و كسي برنمي گشت.. بعضي لبخند ميزدند و بعضي نگاه مي كردند. آيا ما به هم مي آمديم؟ اينرا پرسيده بودم؟ زيبا بود و مي خواست تني به آب بزند.
آيا اينهمه قصه از غروب زن را تحمل مي كرد؟ يا به نويسنده اي كه نمي خواست حتي پشتِ دوربين دستش را در طولِ خيابان بگيرد، افتخار مي كرد؟ يا گريه مي كرد؟ يا از قصه ي گلدان و پيرزن خسته بود و مي خواست خودش را از پشتِ بام در اضطراب بياندازد يا از همين كنار خيابان عرضِ استخر را بدون سيگار هي برود و بيايد تا كم بياورد؟! شايد دير شده بود يا هنوز دستي روي آب منتظر بود. دلم لرزيد. لحظه اي خداوند تنها شد.
قهوه را حساب كردم و صندلي كنار ميز را تا سر خيابان دويدم و كيفم را به پشتِ پاي چپم، نفسم بند آمده بود.
كوچه خود را پشتِ كليدِ خانه پنهان كرده بود، در را كنار زدم و تن را به آبِ سرد سپردم. از همين جا تا كفِ استخر يا كنار ميله هاي آن دايو دو طبقه كسي نبود.
انگار لباسهايم تنگ شده بود يا توي جيبهام سنگ ريخته بودم. خودم را خسته به لبه ي آبي رنگ رساندم. در حياط را باز كرد. نزديك شد. دستش را دراز كرد. صفحه ي سرخِ ساعت لكه را پوشانده بود.
|
آرشیو ماهانه
|