|
داستان 198، قلم زرین زمانه
تعلیق بی جواب
نگاهت مي كنم .براي چندمين بار? خدا مي داند و زمزمه مي كنم :به خدا حق داشتم .به ياد مي آورم آن روزها وقتي به عكست نگاه مي كردم زير لب به لبخندي نرم مي گفتم :به خدا حق دارم .خدايا ،چرا آن "دارم "، " داشتم" شد؟ به چه قيمتي ؟.
شب مثل قير مذاب مي جوشد ،هواي بُق كرده گلويم را طوري مي فشارد كه چيزي ته حلقم ورم مي كند .مي خواهم نفس عميقي بكشم ،هوا درون سينه ام طبله مي كند وبالا مي آيد .سرم را در بالش فرو مي كنم و هق هق مي زنم تا صدايم شاهين را بيدار نكند .دوباره نگاهت مي كنم ،هميشه پشت مردمكهايت انگار يك نفر گريه مي كند حتي وقتي لبخند مي زني .كسي از خيابان مي گذرد .از زير پنجره عبور مي كند و صداي به هم خوردن كليدهايش تكانم مي دهد ._يعني تويي ؟.آه خدايا انگار تمام ناقوس هاي دنيا هم كلام شده اند براي جشني عظيم ،وقتي تو با جيرينگ جيرينگ كليدهايت صدايم مي كني .صدا دور مي شود ،توي شب مي چكد ومحو مي شود.حس مي كنم روحم را به صليب مي كشند و اين رعب آورترين اطمينان تمام عمرم است كه :نه ،اين تو نبودي ،تو نيستي و سينه هايم نفسي تكه تكه شده را چند بار تكرار مي كند .
دوباره سرم را در بالش فشار مي دهم و هق هق مي زنم .شاهين تكاني مي خورد .چشمهايم را مي بندم و پشت پلكهايم به تو نگاه مي كنم .حالا توي دستم عرق كرده اي و نفس نفس ميزني ،مي دانم .نفس هاي شاهين كه منظم مي شود آرام چشمهايم را باز مي كنم و از لاي انگشت هاي خيسم نگاهت مي كنم .از وراي پرده ي اشك ،به نظرم مي رسد دوباره از پشت شيشه هاي خيس از باران ِماشين نگاهت مي كنم كه آرام از كنارم مي گذري ،از گوشه ي چشم نگاهم مي كني و من خوب مي شناسم آن حس ملايمي را كه مثل موج هاي ريزِ آب ِحوض بر چهره ات مي گذرد .آميخته ي ترس و شرم و عشق ، و من لبخندم را به اجبار ، مثل خاطره ي يك دوستي ِقبل از ازدواج از شاهين كه حواسش پرت ِرانندگي است پنهان مي كنم .تو در قاب ِ پنجره ي اتومبيل تابلو مي شوي و باران آرام رنگهايت را مي شويد تا محو مي شوي ،و مي روي تا دفعه ي بعد كه دوباره باران مي آمد و تو باز هم از پشت شيشه هاي خيس، مثل عكسي در تاريكخانه ،نم نم مي لرزي و از زير آب ظهور مي كني .
شاهين تكاني مي خورد و من چشمهايم را مي بندم .چند ثانيه اي مي گذرد تا بي حركت شود و من فكر كنم ،چقدر آرام خوابيده ،مگر او نبود ،مگر او نبود؟
چشمهايم را باز مي كنم به آرامي و بعد انگشتانم را . زير اشكهايم ظاهر مي شوي .چشمم به صورت شاهين مي افتد كه در خواب جوان تر به نظر مي آيد.دوستش دارم .هميشه دوستش داشته ام . سبيل هاي بلندش اما حالا فقط سبيل است ، نه چيز مردانه اي كه ته دلم را به چيزي مي دوخت ،وبوي تنش فقط بوي تن ِيك مرد است ،اما هنوز هم دوستش دارم . ته ِ چهره اش ،ده سال پيشش را مي بينم و تو را كه در صورتش قايم شده اي . شايد دنبال جواني شاهين مي گشتم توي تو .شايد من حق داشتم .
دستم را به گونه هاي شاهين مي كشم .يك لحظه عكست كنار صورت شاهين توي دستم خودنمايي مي كند .يكبار ديگر اين كار را كرده ام . عكس شاهين را كنار عكس تو گذاشته بودم و مقايسه مي كردم .هر كدام يك جوري دوست داشتني بوديد.شاهين كه در را باز كرد عكس ها از دستم افتاد .عكس تو را سريع برداشتم و پرت كردم ته ِ كُمد و پريدم بيرون اتاق .
تيك تاك ِساعت از لاي تاريكي ِ اتاق مي گذرد و مي رود توي مغزم .مي خواهد خوابم كند مثل لا لايي ، اما تو مگر مي گذاري .چون خاطره ي دوري از كودكيم مي گذري از پشت ِذهنم .به قول خودت :از وقتي حس كردم طوري متفاوت نگاهم مي كني ، روزها يي كه توي مغازه بودي ساعتي دو سه بار مثل آگهي هاي زيرنويس تلويزيون از جلوي مغازه رد مي شدم .ومن كه حواسم را مثلآ به پارچ و ليوان ها پرت كرده بودم ،مضطرب از حضور ِ شاهين ،انتظار ِ عبورت را مي كشيدم .حس آدمي را داشتم كه گير ِ سكسكه افتاده .بعد از يكي، منتظر سكسكه ي بعدي مي مانَد .نمي دانستم آرامشم زماني بود كه رد ميشدي يا مدت زماني كه منتظرت بودم.شش ماه
تمام فقط نگاهم مي كردي .كلافه ام كرده بودي .وقتي با شاهين بودم طوري مسيرت را عوض مي كردي كه انگار از كنار يك درخت عبور مي كني و من حرصم مي گرفت .
كدام احمقي اين وقت ِشب ماشينش را پارك مي كند ؟ .سكوتم به هم مي ريزد .صبر مي كنم .چند دقيقه ي ديگر دوباره مي آيي با سكوت .آه اهوراي من ،اهوراي من ،چرا نگاهم نمي كني و هق هقي ديگر .دوباره نگاهت مي كنم ،از پشت ِ چشمهايت بيرون مي آيي و در خاطراتم قدم مي زني .بي خودي ياد اولين باري مي افتم كه شاهين را ديدم .جلوي دانشكده ي ادبيات .سوار ماشينش كه شدم حس عجيبي از دلم سُر خورد پايين .خوشگل بود و صداي مردانه اي داشت .چقدر آرام جاري شديم توي زندگي ِ هم .از حسادت خواهرم و دخترهاي فاميل لذت مي بردم .شاهين هيچ چيزي كم نداشت .اما من تو را براي تكميل نقصاني نمي خواستم .من تو را براي هيچ چيز نمي خواستم .فقط مي خواستمت ،همين .
آن روز ناخودآگاه مسيرم را عوض كردم تا از راه ِ هميشگي به خانه نرسم، ، نمي دانم چرا. براي اولين بار ديدمت ،زير دانه هاي درشت ِ برف كه سر تا پا سياه پوشيده بودي و ريش هايت انگار امتداد لباس هايت بود .با آن موهاي بازيگوشِِ رقصان وچشم هاي درشت هميشه گرياني كه خلاصه ي زندگيم شدند ،فكر كردم از يك تابلوي مينياتور گريخته اي . از كنارت كه گذشتم ،نگاهت چسبيد به خيالاتم . به هزار بدبختي فراموشت كردم آن شب كه ناگاه مكرر شدي از صبح روز بعد .
شاهين نفس بلندي مي كشد و من دوباره نگاهش مي كنم كه چه آرام خوابيده . انگار نه انگار كه او بود .
عكست را نگاه مي كنم و اشكهايم اين بار بي صدا صورتم را طي مي كنند . ميان ملحفه ها ،مرده اي كفن پيچم انگار ،زير فشار ِسمجِ شب و سكوت و گرما. مي گفتي: تشخيص اندامت از سپيدي ملحفه ها سخت است ، جزو هم شده ايد انگار و ملحفه را كنار مي زدي .مي كوبم روي پيشاني ام .رطوبت ِلزج ِ پشه اي را كه زير دستم له شد حس مي كنم . دوباره سكوت مطلق شده و من آونگ ،ميان شاهين و تو .چقدر آرامي شاهين . مگر تو نبودي كه ...
سرم را گذاشتم توي سينه اش و گريه كردم .او هم بلند بلند مي گريست . گفت : ناديا چرا ؟ چرا با من اينطوري كردي ؟ تو كه تمام زندگي مني، و بلند خدا را صداكرد و هق هق زد. توي آغوشش گريه كردم و گفتم تو رو خدا منو ببخش شاهين ،تو رو خدا . دستم را گرفت و سرم را از سينه اش دور كرد ،توي چشمهام نگاه كرد و با گريه گفت : بيا از امروز دوباره زندگي كنيم . همه چيز تموم شد ،تمومش كردم .ومن توي آغوشش گريه كردم و گفتم :دوستت دارم شاهين .وتوي دلم گفتم :اهورا تو را هم دوست دارم .مگر نمي شود توي يك دل دو نفر جا بگيرد ؟و همان جا ياد پدرم افتادم كه مي پرسيد :بابايي كدوم رنگُ دوست داري ؟ من مي گفتم :صورتي و خاكستري . بعد بابا با چشمهاي متعجب و لب هاي به نيم خنده باز ، لپم را مي كشيد و مي گفت :آخه عروسكِ بابا اين ها چه ربطي به هم دارند ؟.
وول مي خورم و پاهايم مي سايد به پاها ي پُر موي شاهين . اين كار را چند بار تكرار مي كنم و حس مي كنم دوستش دارم .هميشه دوستش داشته ام . چرا فكر مي كنند براي اين كه يكي ديگر را هم دوست داشته باشند ، بايد از همه متنفر باشند ؟مگر نمي شود يك زن دو نفر را دوست داشته باشد ؟
از لاي در خم شده بودم تا كيسه ي زباله را بگذارم بيرون كه جلويم ظاهر شدي .آن وقت شب آنجا؟ بعدآ گفتي كه اتفاقي بوده و من گفتم چه اتفاق ِ عزيزي .شش ماه بود كه كلا فه ام كرده بودي .خم شده بودم و سينه هايم از يقه ي گشادم بيرون افتاده بود ، تا بالاي ساقم لُخت بود و موهايم پيچ خورده بود و ريخته بود جلوي صورتم . قد كه راست كردم ،ميان خرمن موهايم كه به ضرب مي رفت پشت سرم ،چشمهايت را ديدم ،و لبهايت را و صدايت را كه به شكل ِ " سلام" پژواك كرد در سرم .آن شب در آغوش شاهين به صدايي فكر كردم كه به من سلام كرد و به خودم كه بي دليل به آن صدا پاسخ دادم و با حرص لب هاي شاهين را گاز گرفتم.
سكوتي راكد و نمور با تاريكي اتاق آميخته. سكوتي مضطرب كننده مثل سكوت هاي نيمه شب ِجزيره های داغ ِ جنوب.خشك و چسبناك و خارش زا .چشمم به چشم هاي شاهين مي افتد،
زير باريكه ي روشني كه از پنجره مي تابد فقط چشمهايش پيداست .بقيه ي چهره اش توي تاريكي ِ اتاق گم شده.مردمك هايش را حس مي كنم كه زير پلك ها مي رقصند .خدايا خواب چه را يعني مي بيند ؟چقدر آرام خوابيده. مگر او نبود ؟مگر او نبود؟مگر او نبود؟
آه اهوراي من اهوراي من ،هق هق دوباره مي آيد .دستهايت را روي لب هايم كه مي گذاشتي ،چشمهايت را مي بستي ،سرت را عقب مي كشيدي وبلند مي گفتي :آه ،و من هيچ گاه نمي فهميدم مگر اين لب ها چه دارند كه تو را سحر مي كنند اين گونه .بعد لبهايت را كه هميشه يك قطره ،مثل شبنم ِ گل سرخ گوشه اش مي درخشيد ،ميماليدي به لبهايم ومن به شاهين فكر نمي كردم.شاهين هم كه لبهايم را مي بوسيد به تو فكر نمي كردم .من از زندگي ام راضي بودم .هرچه مي خواستم پيدا ميشد توي زندگيم .تو با آن پيكر سياه پوشت ،نوعي ديگر از زندگي بودي گويا، وقتي از كنارم گذشتي آن روز ،تا من مقايسه ات كنم با زندگي ام و حس كنم تمام زندگي ام تنها، خط صافي است كه در اوج حركت مي كند.لعنتی ،تو از کدام جهنمی پيدايت شده بود؟ .از كنارت كه رد شدم ،پايم را بيرون گذاشتم از زندگي ام .از پشت زندگي قدم مي زدم آن روز . هفده سالگي ام در من بيدار شد .با تمام ذراتم دوست داشتم دلبري كنم ،شيطنت كنم ، لبخند های ريز بزنم و چشمهايم را خماركنم و بيندازمشان به جان ِ كسي ،بعد براي همكلاسي هايم تعريف كنم ،چه پسر ِخوشگلي امروز به من سلام كرد .حالا اهوراي من ،نرم نوازش كن دختركت را ،نرم .چقدر گريه كنم، چقدر ؟
شاهين دوباره وول مي خورد ،دوباره آرام ،دوباره بي صدا .تمام هفته ي گذشته جز به ضرورت هيچ حرفی نزده ايم .چيزي مثل سرماي دم صبح زمستان ،وقتي درها باز مانده است و بخاري خاموش شده، توي زندگيمان جاري شده .از آن شبي كه گريه كردم توي آغوشش وگفت همه چيز را تمام كرده ،جرات نمي كنيم توي چشم هم نگاه كنيم .سكوت ِكز خورده اي پيچيده در فضاي ميان ما .من تنها صداي عشقم را مي شنوم از آن دور ها ، و شاهين نعره هاي ترسناك ِ وجدانش را شايد .گاهي كه به تصادف چشمهايمان در هم مي افتد ،به سرعت ديده از هم مي دزديم و من به بهانه اي ،مي روم تا در گوشه اي تكه هاي خودم را گريه كنم .بَر كه مي گردم شاهين عينكش را به چشم دارد ،شايد، تا من سرخي چشمهايش را نفهمم .اما، آه چه به آرامي خوابيده حالا، نه انگار كه او بود كه همه چيز را آنطور وحشيانه تمام كرد .
عكست را آرام مي بوسم و اشكهايم را رها مي كنم ،هر جا مي خواهند بريزند .نرم هق هق مي كنم تا صدايم شاهين را بيدار نكند و نگاهش مي كنم كه چه آرام خوابيده.و به تو ،اهوراي من ، به تو ،كه چه آرام خواهي خفت تا هميشه، مي انديشم و به خودم و به آن روز ِ لعنتي ،كه اي كاش از مسير هميشگي به خانه بازگشته بودم . افسوس...
|
آرشیو ماهانه
|