|
داستان 192، قلم زرین زمانه
امروز
امروز
ششمين بار است كه جذام گرفته ام . كاغذ روبرو را با آبي خط خطي مي كنم و هيچ چيزي يادم نمي آيد. حافظه ام را از دست داده ام . اما يك چيز - و آن اينكه ششمين بار را نفهميدم چرا. و تمام درمان هاي قبلي افاقه نكرد. به يعقوبي تلفن كردم و خواستم كه بيايد.آمده و نيامده حالا تنها نشسته ام رو به روي پاره خط ها و پرنده هاي آبي روي كاغذ. گفتم كه حافظه ام را از دست داده ام.
دي روز
بار اول شبيه واريس بود روي مچ پاها . مويرگ ها تمام ستون پاهايم را دوره كرده بودند . آن روزها آنقدر ايستاده بودم در پاي درهاي رو به زمين تا عاقبت مويرگ ها پاره شد. دست كه بردم ديدم خونابه سرازير شده است و نوك انگشتان سرخ. به همه جا سرايت كرد . بيرون از خانه ممنوع شد. به يعقوبي تلفن كردم . برگ بادام هندي و علاج . خوب مي فهمم. اين تنها راه بود.
بار دوم وقتي پايان نامه ي دانشگاه و اثاثيه اطاق مخصوصا تار و پرده هاي ياسر را گذاشتي وسط حياط و بنزين را ريختي و بعد........روي لب ها . و كبريت كشيدي آمد.اول خوب بود. رستگاري. مي فهمم . درست مثل خود پارافين كه نخي را از ميانش رد كرده اند . موها گر زده اند. اما وقتي چشم هايم را باز كردم دوباره آمدم آمده بود و يعقوبي بالاي سرم اسفند دود مي كرد. جذام و ياسر و سعيد و محمد آمدند. شايد چيزي شبيه جذام به خودشان ماليدند و رفتند.
بار سوم را در سلول هاي خاكستري اين مغز عزيز كه مينا دزديد جاگذاشتم. اگر هم بودند در اين سه در چهار و ورق سفيد ، بدون پنجره روي آن ها آوازي نداشتي كه بخواني حتي آواز What do you sell poor man ,ha? در روزنامه FIGHT چسباندي شان . خوب مي فهمم.
بار چهارم حاج سعيد در آينه آمد! با تخت روان و بدن فلج كه به زور مي كشيد.با زبان و فكي كه سرب داغ از ميانشان رد شده بود. ميله ها را يادم آمد و شلاق را . دور اسم تمامشان را قرمز خط كشيدم حتي گنجي . وقتي تمام شد جاي قرمزها روي انگشت ها ماسيد ، بالا آمد . و همه جا را گرفت. رگ ها . شش ها ، جگر . و زياد نكشيدي. خوب مي فهمم . از در اطاق اوين كه بيرون رفتي يعقوبي آمد . با همان برگ ها و زمزمه هايي كه به ورد مي ماند. به ذهنم خطور كرد براي نخاع حاج سعيد و تكه پاره هاي فروهر هم ؛ حتي براي لطفعلي خان ، اميركبير و ميرزا كوچك خان.....آخ كه چقدر شمال مي خواستم آنوقت.
بار ششم
از خانه بيرون نيامدم .
مادرم كجاست ؟ آه آخر يعني تمام اشك هاي تلخ و سردم را پاك كرد و نوك انگشت هاي زبرم را نوازش. گفت من بار شصت و هشتم بود كه تو را آوردم . و بعد تكه از آن پنجره شرقي . داد و هوار كه شاير ارثي ست . . . ... خيره بودم در چشم هاي سبزش كه ، به تخم چشم هايم سرايت كرد.
يعقوبي گفت ، يعني هيچ نگفت و نيامده دوباره رفت . ممنوع الملاقات ، خواب و رويا هم هرگز . فقط خودكار آبي و آآآآآآآآآآآآآآ آ آ خ ................يك بار ديگر . فقط يك بار ديگر« مادرم » .
امروز
مي فهمي كه . كوتاه مدت يا بلند مدتش را نمي دانم ، فقط مي دانم كه از دست رفته . اين جذام خود خود من است. حالا كه نسشته ام و تو آمدي و با هم گپ زديم ، شايد راديو گوش كرديم حالم بهتر شد اما نه. تو در چند سطر قبل بي حرفي رفتي . من فقط صداي تو را مي بينم از پشت راديو يعقوبي. يعقوبي به معاد بي اعتقاد شده ام . دارم مي روم تا به جايي برخورد كنم . با اين شبه جذام دارم پوست مي اندازم . تو هم بمان . شايد افاقه كرد . و در خط هاي آبي معوج به كسي زنگ زدم . مي فهمي كه حافظه ام را از دست داده ام . حتي تو را .
|
آرشیو ماهانه
|