تاریخ انتشار: ۲۰ خرداد ۱۳۸۶ • چاپ کنید    
داستان 191، قلم زرین زمانه

دنيا جاي ترسوها نيست

اغلب يك عينك دارند كه يا دائما" به چشم مي زنند يا وقتي نوشته اي در پيش رو دارند مي زنند.
به هرحال منظورم يكي از آنهاست . ساعت يازده و نيم شده بود و من منتظر بودم در را باز كند و بعد از سلام و احوال پرسي عجولانه اي ، ورق هاي پاك نويس شده و تايپي را از دستم بگيرد و برود بنشيند روبروي من، ورق ها را يكي يكي روي ميز بگذارد و گاهي با چشمان نافذش به صورتم خيره شود و درونم را بكاود كه يعني اينها را تو نوشتي ؟ و دوباره سر را خم كند روي كاغذ. ولي نه مثل اينكه خيلي تند رفتم.

شايد اينطور نشود تا از راه مي رسد، مش باقر ليواني پر از چاي را روي ميز مي گذارد وقندان كوچكي از قند را كنارش و به من كه يك ساعتي است آنجا منتظر هستم مي گويد: خانم چايي مي خوريد؟ و چون حق انتخابي نداشتم، مي گويم : نه، ممنون.

ولي واقعا" اتفاقي جالب پيش آمد بهتر است از اول بگويم .

توي يك مهماني كه هفته اي يك بار، دوستان شاعر و نويسنده در خانه فيروزه جمع مي شدند ، ديدمش. آن روز قرار بود من داستان بخوانم و بعد چند شاعر جوان شعر و تا پيش كسوتا و ساز و طرب و...

لباس يقه هفتي پوشيده بودم كه مد روز بود. روي سر آستين و لبه دامن پارچه اي توري چين خورده بود. موهايم را شينيون كرده بودم و با آرايشي زمينه صورتي هماهنگي داشت.

من يك تازه وارد بودم و توي آن جمع، نگاه ها را بايد يك جوري تحمل مي كردم. بهتربود نگاه، تحسين آميز باشد، تا آنكه بلوز و شلوار ساده اي مي پوشيدم و موهايم را دم اسبي مي كردم و ساكت روي مبل كنج ديوار، لم مي دارم و منتظر مي شدم تا آن كسي كه نبض مجلس به دست او بود از راه برسد و من داستانم را شروع كنم . ولي شروع بي فروغي بود. هر كسي با آشنايي باب گفتگو را باز كرده بود و من كه يك تازه وارد بودم گاهي حواسم به اين طرفيها و گاهي به آن طرف بود. حرفهايي مثل اين كه زني ازشوهر سختگيرش حرف مي زد ونااميدانه خود را به قناري تشبيه مي كرد كه در قفسي در خانه اوست وامكان رفت و آمد در محافل ادبي را ندارد و اين تنها سوراخ دعا را – كه منظورش خانه فيروزه است – غنيمت مي شمارد و به بهانه ديدن او، مي‌آيد آنجا.

مي گويد : " فيروز كارخوبي كرد، طلاق گرفت و حالا راحت با دوستانش رفت و آمد مي كند برا اون بابا هم بد نشد رفت يه دختر جوانتر و ترو ورگل گرفت. خوب حق داشت، بچه كه نداشت مي خواست بره آمريكا ، پولدارم بود، ديگه خودت مي دوني سرش جايزه داشت ".

حوصلم از اين حرفها سر رفت و نگاههاي لغزنده مرد كه سر مي‌خورد روي او را رها كردم . سرم را برگرداندم.

ديدم جواني آبي پوش ، ايستاده كنار شومينه و پرتقالي را از روي ميوه هاي تزئين شده جلوي شومينه برداشته و در مشت فشار مي دهد نگاهش روي من ثابت بود فقط احساس كردم با نگاه من سرش را پايين آورد و آهسته سلامي كرد. نگاهم را روي سراميك گرداندم، سري تكان دادم و به ساعت ديواري بالاي ديوار نگاه كردم و قورتش دادم. چه قدر ساعتها طولاني شده است و گرما نفس گير. آن كسي كه من منتظرش بودم لابد به بهانه بيماري . نه چرا بدبين باشم بيمار است لابد والا آدم مريض نيست كه تمارض كند هوا كه خنك تر شود قدم رنجه مي كند با آن شهرتي كه دارد يك ربع هم حرف بزند، بساط چاي و ترياك هم براه باشد كفايت مي كند تازه كوك مي شود و من داستانم را مي خوانم . هرچه بگويد، رشته سخن را بقيه ادامه مي دهند. يكي براي همه و همه براي يكي . انعكاس صداي آن اند، كه گاهي زنانه و گاهي مردانه مي شود. يك روح جمعي حكمفرما است. داستانم را شروع مي كنم روي همان مبل نشسته ام با لباس يقه هفتي كه مد روز است.

سرم را روي كاغذ خم مي كنم. نگاههاي كنجكاو، پشت گردنم را قل قلك مي دهد، كمي صاف مي شوم و انگار خون زير پوست صورتم دويده است. همانطور كه مشغول خواندن هستم، با يك دستم، پشت لباسم را كمي پايين مي كشم تا يقه هفت پيراهنم بالاتر بيايد و تا آنجا كه مي شود به گردن نزديكتر شود. چاره اي نبود، قبلا بايد فكر اينجاها را مي كردم وقتي توي آينه موهاي شينيون خودم را مي ديدم وگردن سفيد، خيلي جور بود و مي شد تصور كنم براي تازه واردي مثل من، ظاهري مناسب است. از نگاههاي خمار سودا زده خوشم نمي آمد. تازه بايد رويم هم زياد مي شد و داستانم را حتي آنجائي كه فقط مي شود از رو خواند را با صداي بلند بخوانم. خودم را سانسور نكنم. مگر دروع است كه توي تاريكي سينما نگاه كردن فيلم يك بهانه است و فيلم هاي پرفروش مديون تاريكي سالن سينماست . خداراشكركه قيمت بليط آنقدر گران نشده مثل چيزهاي ديگر و الا آنجا هم متروكه مي شد و جوانهاي بيچاره ...

يا اينجاي داستان كه مي گويم، پسري از هم كلاسي هاي دانشگاه را كه چشماني معصوم و زيبا با موهاي مشكي و آنقدر خجالتي كه ترم آخر اين پا و آن پا كرد تا شماره تلفني بدهد آخرش هم نداد و حالا چهار سال است كه گذشته و اتفاقي توي تاكسي مي بيندش و با نگاه شهوتباري مي‌خواهد، قراري بگذاريم. وقتي من و من مرا مي بيند مي گويد: " 000بي خيال فقط ده دقيقه بيا و بعد برو" . من مانده بودم از تحول يه پسر بچه به يك .... و از تاكسي پياده ‌شدم.

صداي نفسي بلند يا درگوشي حرف زدن كسي توجهم را جلب نكرد. مثل اينكه مي توانم ادامه دهم. لبانش را به گوشم نزديك كرد و گفت: فوق‌العاده‌اي و نفسي عميق كشيد. حس كردم تمام عطري كه زده بودم را يكجا سركشيد. نگاههاي شيطاني و كينه توزانه بعضي از زنان رويم سنگيني مي‌كرد . تازه واردي من بوي نويي داشت كه مشام آنها را مي‌آزرد و گاهي اين نگاهها در آمدن به طرفم به طرز شگفتي مهربان مي شد.

او درلحظاتي كه نمي دانستم چيكار كنم به طرفم آمد وما را بهم معرفي كرد. كيف كردم و لبخند زيركانه آنان را به روي خودم نياوردم سعي كردم نگاه تشكرآميزي داشته باشم كه او اشاره كرد، دنبالش بروم.

كتابي را نشانم داد اثر خودش بود گفت: "خوانده اي". گفتم :" نه"

گفت: "معلومه تازه چند روزه چاپ شده ،ولي بنظرم، بزودي كم ياب بشه دلم مي خواد توهم بخواني". روي صفحه دوم نوشت : به نويسنده جواني كه تابش طلوعش را مي‌بينم امضا و تاريخ.

كتاب را بدستم داد و نرمي پشت دستم را لمس كرد. چاره‌اي نداشتم جزاينكه لبخند بزنم والا تصور مي كرد، دگم هستم .

مشتاقانه كتابي را كه تازه چاپ شده بود را مثل نان تازه تنوري كه داغ داغ مي شود خورد را باز كردم . كتاب نوي نو بود ولي در چند صفحه پراكنده آن، كاغذي استوانه اي شكلي قرار داشت. فكر كردم چه دقت نظري دارد ناشر! خواننده را از پيدا كردن صفحه كتاب آسوده كرده. يكي را برداشتم و خواندم. بالاخره چند برگ ديگر كه مانده بود را هم نگاه كردم. همه مثل هم، با خطي يكسان و كپي شده آدرس وتلفن خانه او نوشته شده بود و زيرش اضافه كرده بود.

خوشگل و مستعدي و با جنم.

جوان آبي پوش كه در تمام اين مدت حرفي نزده بود، از ديدن كتاب در دستانم، رنگش به سفيدي زد. سيگاري گيراند و ناشيانه دودش را بيرون مي‌داد. نگاه ظالمانه اي داشت كه يعني : تو هم . اگر اين نگاه تبديل به كلمات مي شد مي‌دانستم چه جوابي بدهم ولي نگاه از آن زبانهاست كه نمي‌شود يقه كسي را گرفت لااقل به طور جدي.

سكوت را ماهرانه شكست. گفت : مي توانم كتاب را ببينم، گفتم : خواهش مي‌كنم و دو دستي كتاب را به طرفش دراز كردم . خيالم راحت بود آدرسها را مچاله كرده بودم و انداخته بودم توي كيفم. خنده ام گرفته بود كه بدبخت چرا چندبار آدرس را درلابلاي كتاب گذاشته بود شايد نشانه‌اي براي تاكيد بود يا وسواسي براي دور نينداختن آن كه از پس چندمين آن كنجكاوي رفتن را در من بيدار كند.

اعتبار او مي توانست مرا سر زبانها بيندازد. چاپ داستانها در اسرع وقت، ترتيب مصاحبه اي و واي كولاك مي كرد وشايد در تاريخ ادبيات هم ثبت مي شدم زودتر از تاريخ . فكر اينكه موانع متعددي كه بر سر يك تازه وارد است با نفوذ او از ميان مي رود وسوسه ام كرد كه بدبين نباش همه آدمها كه يك جور نيستند آدم فرهيخته اي بااين سابقه درخشان ادبي محال است اينقدر چيب باشد مي روم و مثل دو انسان كنار هم ، شايد روبروي هم - چه بسا كه نظرات متضادي داشته باشيم- مي نشينيم و داستان مي خوانيم . مگه در همه جا نخوانده بودم كه نويسندگان جوان در مسير رشد خود با نويسندگان بزرگي آشنا مي شوند و در اثر آن ديدگاهها و افق هاي جديدي پيدا مي شود و تاثير مي گيرند از آنها و اين تاثير دروني مي شود و به خلاقيت نويسنده كمك مي كند. شيرازه كتاب آهسته به سرم خورد جوان آبي پوش كتاب را بهم داد و گفت : اگر من به جاي او بودم موقع تقديم كتاب مي نوشتم : جواني و خام . عاشقانه و ملتمسانه درنگاهش از من ، يك نه به او مي خواست و پرتابش به بيرون از تاريخ.

Share/Save/Bookmark

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)



آرشیو ماهانه