تاریخ انتشار: ۲۰ خرداد ۱۳۸۶ • چاپ کنید    
داستان 187، قلم زرین زمانه

اخبارحوادث

ماهی قرمز عید، باد کرده، یک وری افتاده بود ته تنگ. با ناخن هایش روی تنگ، رنگ گرفت. ماهی اما تکان نخورد. همان شب اول یک وری شد.مغازه دار بهش گفته بود که جفت بخرد. ماهی تکی زود می¬میرد.
پیرمرد قران را باز کرد. هزلری¬هایی که لابلای سوره¬ها پخش بودند، دسته کرد و گذاشت لای همان سوره اول. هفت سین را مثل همیشه یک روز مانده به عید، چیده بود روی میز گرد چوبی، کنار در بالکن. زیرش هم ترمه انداخته بود. ترمه سبزی که زنش سرمه¬دوزی کرده بود.سکه، سمنو، سنجد... سبزه را اما بلد نبود سبز کند. آماده خریده و گذاشته بود کنار قاب عکس بچه¬ها. پیرزن که زنده بود، خودش سبزه را سبز می¬کرد. ماهی قرمزشان هم ، همیشه جفت بود.

به آشپزخانه رفت. چای¬اش آماده بود ، شاید کسی برای عیددیدنی بیاید. شیرینی ها را چیده بود توی ظرف بلور و گذاشته بود روی میز جلوی کاناپه، کنار پر لیمو عمانی. رویشان را هم کیپ کشیده بود تا تازه بمانند. توی استکان کمر باریک دسته دار، چای ریخت. با انگشت¬هایش حساب کرد. تا سیزده بدر، پنج روز بیشتر نمانده و هنوز کسی سراغی از او نگرفته بود. لابد همه رفتند مسافرت! فبل از عید برادرش تماس گرفته و گفته بود برای عید با نوه¬هایش می¬روند شمال. بچه ها هم سال تحویل تماس گرفتند و عید مبارکی کردند. دیگر کسی نمانده بود. همسایه¬ها را هم که در این آسمانخراش نمی¬شناخت.

دستش را دور کمر باریک استکان حلقه زد ، به سمت بالکن رفت تا غروب را تماشا کند. در کشویی بالکن را باز کرد و روی چهارپایه چوبی بدون تکیه¬گاهش نشست. نارنجی آسمان پخش شده بود روی شهر. از طبقه دوازدهم برج به پنجره آپارتمان¬های دیگر نگاه می¬کرد و گلدان¬های شمعدانی و سنبل که برای عید روی ایوان¬ها و هره ها چیده بودند. سرش را برگرداند و از بالکن به تنگ ماهی قرمز نگاهی انداخت. ماهی هنوز یک¬وری ، ته تنگ بود.

نفس عمیقی کشید و هوای پاک تهران را به ریه¬هایش کشاند. عید تهران را دوست داشت. هوای پاک، خیابان¬های خلوت، مغازه داران خوشرو....او را می¬برد به سال¬های جوانی¬اش، پنجاه سال پیش یا پیش تر. دولا شد و از بالا به کوچه باریک نگاهی انداخت. ته چای¬اش را ریخت روی سر مردمی که از کوچه عبور نمی¬کردند. ساعت بند چرمی پشت دستش، وقت اخبار را نشان می¬داد. هوا هنوز سوز اسفند را داشت. در کشویی را دوباره باز کرد و به آشپزخانه رفت. دست هایش که از سرما گزگز می¬کرد روی بخار سماور گرفت. رگ¬های ¬ آبی دستش، برجسته تر از همیشه بود.

چای دیگری ریخت. ماهی هنوز ته تنگ افتاده بود. به سمت تلویزیون پارس گراندیک صفحه محدب رفت و روشنش کرد. چای را گذاشت روی میز، کنار شیرینی¬ها و خودش را انداخت روی کاناپه جلوی تلویزیون. کانال یک، فیلم سینمایی. کانال دو، سریال. کانال سه ، مسابقه . کانال چهار، تله تئاتر. کانال پنج، سریال و بالاخره اخبار: " و اینک خلاصه خبرها.. . افزایش ده درصدی تصادفات جاده¬ای در ایام نوروز، تولد نوزادی با یک دندان کامل در بروجرد، حمله گرازها به شهر جویبار در مازندران، پیدا شدن جنازه متعفن پیرمردهفتاد ساله در یکی از برج¬های تهران..."

راننده آمبولانس تلویزیون را خاموش می¬کند. دستی به استکان سرد چای می¬زند. برمی¬گردد و ملحفه را روی صورت پیرمرد می¬کشد. سر برانکار را می¬گیرد و از در آپارتمان بیرون می¬روند. داخل راه پله جمعیت دو پشته ایستاده است، هر کس دماغش را با چیزی پوشانده. ماهی قرمز دور خودش می¬چرخد و به بلور تنگ تک می¬زند.

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

داستانی گیرا و در عین حال، غم انگیز بود. با اینکه کوتاه بود،اما معنایی بسیار بلندتر از عمر پیرمرد داشت. نکته قابل توجه داستانتان ارتباط اخبار حوادث و مرگ تنهایی پیرمرد بود که بسیار ماهرانه به آن پرداخته بودید و یا آن قسمتی هم که نوشته بودید ته چای اش را ریخت روی سر مردمی که از کوچه عبور نمیکردند برایم جالب بود. دستتان روان است بیشتر بنویسید،بهر حال موفق باشید

-- بدون نام ، Aug 9, 2007

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)



آرشیو ماهانه