خانه
>
قصه زمانه
>
برگزیدگان مرحله یکم
>
لواشك و ماه
|
داستان 181، قلم زرین زمانه
لواشك و ماه
اول صداي پاي دخترك شنيده ميشود كه طبق معمول از كوچه به حياط ميدود؛ و بعد صداي خودش كه نفسنفس زنان آخرين خبر را به مادرش كه مشغول شستن رخت است ميدهد:
- مامان مامان! اين خانومه چقدر خوشگله!
- كدوم خانومه؟
- همين كه تازه اومدن اينجا!
- باشه دخترم.
و باز صداي پاي دخترك كه دواندوان به كوچه برميگردد شنيده ميشود و بعد سكوت ميشود.
شنبه است. چشمهايم را باز ميكنم و به ساعت ميدوزم؛ هشت است. بايد بروم سر كارم.
خودم را آماده ميكنم، لوازم كارم را برميدارم و از خانه بيرون ميآيم. توي كوچه، دخترك تا مرا ميبيند دست از بازي ميكشد، خود را به من ميرساند و ميگويد:
- عمو بايد يك لواشك برام بخري!
- چشم عموجان.
دستش را در دستم ميگذارد و از كوچة باريك و بنبستمان به طرف كوچة اصلي به راه ميافتيم. چند قدم مانده تا سر كوچه، زن جواني به كوچة باريكمان ميپيچد و به سوي ما پيش ميآيد. وقتي نزديك ما ميرسد، فروتنانه خود را كنار ميكشد و خود را به ديوار كاهگلي ميچسباند تا اول ما بگذريم و بعد او. سلام ميكند. جوابش را ميدهم و لحظهاي نگاهش ميكنم. چقدر آشنا به نظر ميآيد؛ صورت گرد و سفيد، پيشاني بلند و روشن و چشمهايي روشنتر از پيشاني.
سر كوچة اصلي كه ميرسيم، دخترك نگاهي به پشت سر ميكند و آهسته ميگويد:
- ديدي؟
- چي عموجان؟
- اين خانومهرو! ديدي چقدر خوش....
اما سكوت ميكند. انگار حسش به او ميگويد كه نبايد بعضي از نظرهاي زنانهاش را به من كه يك مرد هستم، بگويد. غافل از اينكه وقتي داشت آخرين خبرش را به مادرش ميداد، من در خواب و بيداري شنيده بودم. دخترك براي اينكه كنجكاويام را برنيانگيزد، ادامه ميدهد كه:
- چقدر اين عباس آقا بداخلاقه. حالا خدا كنه لواشك داشته باشه!
- داره.
انصاف نميدانم حرف از دهانش بكشم. سكوت ميكنم. اما با خودم فكر ميكنم كه دخترك چهارپنج سالهاي مثل او چطور تشخيص ميدهد زني خوشگل است يا نيست، و يا چقدر خوشگل است؟ چون من با اين سن و سالم گاهي نميتوانم تشخيص بدهم كه چه زني خوشگل است و چه زني نيست؛ و يا چه زني خوشگلتر است. شايد به اين دليل كه به نظرم ميرسد همة زنها يك جوري خوشگلاند. چون همة آنها، حتي گاهي بدون اينكه خودشان هم بدانند، يك خاطرخواه در دور و اطراف خود دارند. و اصلاً خوشگلي چيست؟
دخترك لواشكش را ميگيرد، با نگاهش تشكري از من ميكند و به طرف خانه به راه ميافتد. ميايستم تا اول او به كوچة باريكمان بپيچد، بعد من به طرف خيابان حركت كنم.
سوار تاكسي كه ميشوم به اين نتيجه ميرسم كه دخترك راست ميگفت. واقعيت اين بود كه آن زن يا دختر جوان خيلي زيبا بود. اما واقعيت ديگري هم در ميان بود و آن اين بود كه چهرهاش برايم خيلي آشنا بود.
از سرِ كارم يكراست به خانه ميآيم. سه شنبه است و گرم. لباسهايم را درميآورم و دراز ميكشم. چشمهايم را ميبندم و سعي ميكنم يك چرت بخوابم؛ اما نميتوانم. دخترك باز صداي پايش شنيده ميشود كه خود را از كوچه به حياط ميرساند و به مادرش كه نميدانم چهكار ميكند، ميگويد:
- مامان مامان! اون خانوم خوشگله داشت يك بستني كيم ميخورد!
- باشه دخترم.
- من هم ميخوام برام بخري.
- جمعه! روز جمعه به عمو بگو برات بخره.
عصر جمعه است. طبق معمول، من و دخترك ميرويم براي خودمان بگرديم. يك بستني قيفي برايش ميخرم، اما او كيم ميخواهد. قول ميدهم كه وقتي مغازههاي بيشتري باز شدند، يك بستني كيم هم برايش بخرم.
رفت و آمد مردم به مرور بيشتر ميشود، اما خيابان مثل روزهاي ديگر، شلوغ نيست. به چهرة زنها و دخترهايي كه در پيادهرو ميگذرند، بخصوص آنهايي كه تنهايند، خوب نگاه ميكنم تا ببينم آيا ميتوانم تشخيص بدهم كه كدامشان خوشگلاند و كدامشان خوشگلتر.
نه، كار سختي است. فقط ميشود گفت بعضيها يك جور جاذبة خاصي دارند.
دارد غروب ميشود و بايد برگرديم. به نظرم ميرسد آنهايي خوشگلتر بودند كه آدم دلش ميخواست بيشتر نگاهشان كند.
به ايستگاه اتوبوس كه ميرسيم، دخترك به سويي اشاره ميكند كه: «عمو! عمو! اون مغازه بازه!»
قولم يادم هست. يك كيم برايش ميخرم و سوار اتوبوس ميشويم. از روزهاي ديگر خلوتتر است و ميتوانيم راحت بنشينيم.
هنوز يك ايستگاه را طي نكردهايم كه دخترك دستم را تكان ميدهد. لابد ميخواهد چوب بستنياش را از پنجره بياندازم بيرون. ميگويم: «هان؟»
دهانش را به گوشم نزديك ميكند و ميگويد: «عمو، عمو! اون خانومه اونجا نشسته؛ همون همسايه جديده! روي اون صندلي!» و با دست اشاره ميكند به رديفهاي عقب اتوبوس كه محل نشستن خانمهاست. آهسته به او ميگويم كه «با دست اشاره نكند، بد است!» و او اصرار ميكند كه رويم را برگردانم و به زن همسايه نگاه كنم. اما اين كار را نميكنم.
اتوبوس، خيابان باريك و كهنه را طي ميكند و به بلوار سرسبز ميپيچد. دخترك سرگرم تماشاي مغازهها و خانههاي كنارة بلوار است. خيلي دلم ميخواهد سرم را برگردانم و نگاهي به زن همسايه بياندازم تا ببينم قبلاً او را كجا ديدهام. اما صلاح نميدانم.
به وسطهاي بلوار ميرسيم. دخترك باز دستم را تكان ميدهد و ميگويد: «عمو عمو! ماه رو نگاه كن، هرجا ما ميريم اون هم ميآد!»
نگاهم را از پشت پنجره به ديوارة آسمان ميبرم. دخترك راست ميگويد؛ ماه دارد همراه ما ميآيد. چقدر درشت و گرد و سفيد و روشن است، و چقدر زيبا. و صداي دخترك را ميشنوم كه ميگويد:
- «چقدر قشنگه! نه؟»
- «آره.»
كمي ديگر به ماه نگاه ميكنم. ميخواهم بفهمم امشب شب چهارده است يا پانزده؛ كه ماه اينقدر كامل و روشن و زيباست. اما نميتوانم. چون گاهي پشت ساختمان بلندي قرار ميگيرد و نميتوانم ببينمش. به خودم ميگويم به هر حال يا ماه شب چهارده است يا پانزده، و شايد هم سيزده. نميدانم.
بچه كه بودم هميشه در چنين شبهايي دلم ميخواست ماه را لمس كنم. دلم ميخواست دستهايم را دراز كنم و بر تمام سطح آن بكشم؛ و بعد آنها را در آن فرو ببرم؛ و بعد خودم را هم آرامآرام به درن آن بكشم؛ و بعد همة فضاي سيّالش را در بيوزني كامل به آرامي چنگ بزنم؛ و آنقدر چنگ بزنم تا در درونش غوطهور بشوم تا گم بشوم؛ و البته باز پيدا بشوم.
دخترك ساكت است، و من كنجكاو ميشوم. نگاهش ميكنم؛ ميبينم رويش را برگردانده به سمت صندليهاي رديف عقب و لبخندي بر لب دارد. به مسير نگاهش نگاه ميكنم. زن جوان همسايه را ميبينم كه دارد لبخند ميزند و مهر ميپاشد. دخترك حق دارد كه بگويد «اين خانومه چقدر خوشگله!» چون با اينكه داخل اتوبوس چندان روشن نيست، اما صورت گرد و سفيد و روشنش، با چشمهاي روشنتر و زندهاش، آشكارا و متمايز ديده ميشود؛ و مهمتر اينكه چهرهاش چقدر آشناست!
و باز در فكر ميشوم تا ببينم او را قبلاً كجا ديدهام، كه زياد هم ديدهام. اما يادم نميآيد. سعي ميكنم به ذهنم بيشتر فشار بياورم. نگاهم را به بيرون و به سمت ماه ميدوزم تا راحتتر فكر كنم. هنوز دارد با ما ميآيد. البته گاهي مانعي باعث ميشود تا ديده نشود، اما لحظاتي بعد باز نمايان ميشود و با ما همراه ميشود.
يك تاكسي از كنارمان آرام رد ميشود. صداي راديويش آنقدر بلند است كه صداي آواز شجريان تا داخل اتوبوس ميآيد: «...كه عشق آسان نمود اول...» به گمانم مصرع اول يكي از غزلهاي حافظ است.
به آخرهاي بلوار ميرسيم. ايستگاه بعد بايد پياده شويم و هنوز به يادم نيامده كه زن جوان همسايه را كجا ديدهام. اما اين را متوجه ميشوم كه ماه چقدر شبيه چهرة اوست. و يادم ميآيد كه بسياري از شاعران چهرة معشوق خود را به ماه تشبيه كردهاند. با خودم ميگويم: «حق داشتهاند؛ مخصوصاً آنهايي كه اهل حاشية كوير بودهاند يا شبي را در بيابان كوير گذراندهاند.»
اتوبوس ميايستد: «آخرشه!»
پياده ميشويم. دخترك دستم را ميگيرد تا راه بيافتيم. پيش از آنكه حركت كنيم، يك بار ديگر به ماه نگاه ميكنم. به نظرم ميرسد كه ماه را هم با همين روشني و سفيدي و زيبايي، قبلاً ديدهام. و فكر ميكنم تا ببينم كجا ديدهام. با خودم ميگويم خب شايد آن را در آسمان شب چهارده يا پانزده يكي از ماههاي سال ديدهام. اما احساس ميكنم كه نه، به نظرم ميرسد كه آن را در همين يكي دو هفتهاي ديدهام؛ كجا نميدانم.
دخترك ناگهان خودش را به من ميچسباند تا از يك تاكسي كه كنارمان ترمز ميزند تا مسافرهايش را پياده كند، دور شده باشد. همان تاكسي است. هنوز از داخل آن صداي شجريان، بلندتر شنيده ميشود «...ولي افتاد مشكلها...»
نميدانم چرا ناگهان دلم ميگيرد. دخترك دستم را ميكشد و با نگراني ميگويد:
- «بيا بريم عمو جان!»
|
آرشیو ماهانه
|
نظرهای خوانندگان
يك داستان ظاهرا ساده بود ولی من یکی از زیباترین و در عین حال هولناکترین تصویر از وضعیت دو سه نسل انسان امروز ایران مخصوصا نسل جوان را توي این داستان دیدم. واقعا میشود یک داستان زیبایی و هولناکی را همزمان در ذهن خواننده تصویر کند؟ میشود یک داستان لذت درک و یک جور دل گرفتگی از این دنیا با هم به خوانند دست دهد؟ به خاطر اينكه يك حسهای خوب و تازه به من دست داد از نويسنده اين داستان (اسماعيل همتی)ممنون هستم.
-- محسن روشن ، Aug 9, 2007