خانه
>
قصه زمانه
>
برگزیدگان مرحله یکم
>
خیابان
|
داستان 176، قلم زرین زمانه
خیابان
ــ یه لحظه دلم خواست وانمود کنم بچهی منه. همین.
ــ یعنی چی؟ یعنی نمیخواستی بدزدیش؟
ــ نه! این حرفا چیه سرکار؟ فقط دیدم یه دختربچۀ ۴ ـ ۳ ساله داره جلوی ِ من، چند قدمی ِ من میره. یه بستنی هم دستش بود. من درست پشت ِ سرش بودم. میتونستم گل ِ سر ِ قرمزشو ببینم. لبهاش میجنبید، انگار با خودش یه شعری میخوند. یه لحظه فکر کردم مردم که نگاه میکنن، خیال میکنن بچهی منه و داریم میریم خونه. سر ِ راه واسش بستنی خریدهام و بچهام داره دو سه قدمی جلوتراز من میره ، دیدین بچهها چطور بالا و پایین میپرّن و میرن؟...
ــ خانم! قصه تعریف نکن. ازت شکایت شده، پدر و مادرِ بچه شاکیان. میگن میخواستی بچهشونو بدزدی.
ــ به خدا اشتباه شده. فقط یه لحظه دلم برای بچه رفت. همون چند قدم با خودم گفتم یعنی بهم میاد که بچهی به این سن و سال داشته باشم؟ مثلأ از سر ِ کار اومدهام، بچه رو از مهد گرفتهام و داریم میریم خونه. انقدر تو این فکرا بودم که سر ِ پیچ نفهمیدم،حالیم نشد دارم چیکار میکنم و دست ِ بچه رو گرفتم که از خیابون رد بشیم...
ــ بله! که داد ِ پدر و مادر ِ بچه دراومد و مچتو گرفتن. وگرنه دزدیده بودیش که.
ــ به چی قسم بخورم که نه؟ تا اون موقع اصلأ پدر و مادرش رو ندیده بودم. نگو اونها عقبتر میاومدن. انقدر رفته بودم تو نخاش که... تو نخ ِ دامن ِ کوتاه صورتیش که حاشیهی تور داشت، جورابشلواری ِ سفیدش، موهای دمب ِ اسبیش که وقتی بالا و پایین میپرید، تکون میخورد،... فکر میکردم اگه بچهی خودم بود چقدر دوستش داشتم؟ چه جوری باهاش حرف میزدم؟ کجاها میبردمش؟ چی میپوشوندمش؟ ...
ــ ببریدش. فقط خدا بهت رحم کنه بتونی رضایت ِ شاکیهاتو جلب کنی.
|
آرشیو ماهانه
|
نظرهای خوانندگان
آقا این لینکهای سمت چپ که کار نمی کنن
-- بدون نام ، Jul 9, 2007