خانه
>
قصه زمانه
>
برگزیدگان مرحله یکم
>
دایره
|
داستان 171، قلم زرین زمانه
دایره
مرد ساعت شش صبح از خواب برخاست. بر لب تخت خواب نشست. از روي عسلي برگي از تقويم جدا كرد و آنرا زير تخت انداخت. بلند شد و درحاليكه پشتش را مي خاراند و به آشپز خانه رفت. كتري را پر از آب كرد و روي اجاق گذاشت. زيرش را روشن كرد . بعد به حمام رفت و به دقت ريش پرپشتش را آنكادر كرد؛ دوش گرفت . بعد از حمام صبحانه مفصلي خورد. آنگاه لباس پوشيد و ساعت هفت صبح از خانه خارج شد...
... ساعت هشت شب برگشت. با اينكه شب شده بود و ديگر از گرماي ظهر خبري نبود اما لباسهايش خيس عرق شده بودند. لباسش را عوض كرد و يك راست به آشپزخانه رفت . يك كنسرو را گرم كرد و شام خورد . بعد با يك فنجان چاي مقابل تلويزيون نشست ودر همان حال كه روزنامه ي عصر را مطالعه مي كرد به اخبار ساعت نه شب گوش داد. ساعت ده دندانهايش را شست. به اتاق خواب رفت. روي تخت نشست. سرش را خاراند و از ميان پاهايش پتو را بلند كرد و به زير تخت نگاه كرد. چمدان نو و زيبايي زير تخت بود.آنگاه دراز كشيد...
* * *
ساعت شش صبح از خواب بيدار شد. نيم خيز شد؛ چراغ روميزي را روشن كرد و از روي عسلي برگي از تقويم را جدا و آنرا مچاله و به زير تختخواب پرت كرد. بلند شد پشتش را خاراند. سردش بود؛ پتو رو به دورش پيچيد و به آشپز خانه رفت . كتري را آب كرد و روي اجاق گذاشت؛ به سختي كبريت را پيدا كرد. بعد به حمام رفت. اصلاح كرد و دوش گرفت. بعد از حمام يك لقمه نان وپنير درست كرد و با كمي عجله ودر حاليكه لباس مي پوشيد يك فنجان چاي نيز نوشيد. ساعت هفت صبح از خانه خارج شد...
... ساعت هشت شب خسته به خانه بازگشت. به آشپزخانه رفت. يك كنسرو باز كرد و بدون اينكه آنرا گرم كند محتويات داخلش را خورد. بعد با يك فنجان چاي دم نكشيده مقابل تلويزيون نشست. روزنامه ي عصر را نيم نگاهي انداخت و پس از آن با بي حوصلگي تا نصفه اخبار ساعت نه را نگاه كرد. كمي زودتر مسواك زد و به اتاق خواب رفت. روي تخت نشست. سرش را خاراند . خواست بخوابد كه منصرف شد. خم شد و پتو را بلند كرد و به زير تخت نگاهي انداخت. چمدان قهوه اي آن زير بود .آنگاه خوابيد...
* * *
مرد ساعت شش و بيست دقيقه صبح به سختي از خواب برخاست. به بدنش كش و قوسي داد و به اكراه و در حاليكه پشتش را مي خاراند از تختخواب جدا شد. وقتي متوجه شد كه خواب مانده با عجله خود را به آشپزخانه رساند. كتري را پر از آب كرد و روي اجاق گذاشت اما فراموش كرد اجاق را روشن كند. به حمام رفت . با بي دقتي اصلاح كرد و در حاليكه سه قسمت صورتش را زخمي كرده بود، دوش آب سرد گرفت. سريع از حمام بيرون آمد وقتي براي صبحانه خوردن نداشت پس خيلي سريع و آشفته لباس پوشيد و از منزل خارج شد...
...شب خسته و درمانده به خانه بازگشت. با اينكه بيرون باد سوزناكي ميوزيد اما مرد گرمش بود. لباسهايش را عوض و هر كدام را به گوشه اي پرت كرد. به آشپزخانه رفت اما حوصله خوردن شام را نداشت. خواست لااقل زير كتري را روشن كند كه يادش آمد سيگار خريده. پاكت سيگار را از جيب شلوارش درآورد. با دندان آنرا باز كرد و با ناخن و به سختي سيگاري از آن بيرون كشيد. سريع كبريت را پيدا و سيگار را روشن كرد. در همان پك اول آنچنان به سرفه افتاد كه سيگار از دستش روي فرش افتاد و به اندازه يك سكه فرش را سوراخ كرد. نه نگاهي به روزنامه عصر انداخت و نه به اخبار گوش كرد. به دستشويي رفت. با عجله مسواك زد و بعد به اتاق خوابش رفت. بر لبه ي تخت نشست خواست دراز بكشد كه متوجه تقويم روي عسلي شد. او فراموش كرده بود برگه ي امروز را جدا كند. بلند شد و به جلو پنجره رفت. پرده را تا به انتها كشيد و به بازتاب تصوير خود در شيشه ي پنجره خيره شد. بيرون برف سنگيني مي باريد؛ خوب دقت كرد اما به جز تصويري غيرواضح در زمينه ي تاريكيِ شب كه دانه هاي خاكستري برف هاشورش مي زدند، چيزي قابل مشاهده نبود. آنگاه برگشت و كنار تخت نشست. پتو را كاملا بالا زد. تپه اي كوچك از كاغذهاي مچاله شده در كنار چمداني كهنه و خاك خورده؛ چمدان قهوه اي را بيرون كشيد. با سر آستينش دستي روي آن كشيد و گرد و خاكش را گرفت؛ آنگاه قفلهاي كهنه و زنگ زده اش را به زحمت باز كرد. البسه مندرس و چند قاب عكس قديمي را كنار زد تا از زير آنها شي كهنه پيچ شده اي را بيرون بياورد. چمدان را كناري گذاشت و دستمال را باز كرد. تپانچه اي قديمي دسته صدفي را بيرون آورد. رويش دستي كشيد و لوله اش را بوييد. آنگاه گلنگدنش را كشيد. تپانچه صدايي كرد. مرد بلند شد. رو به پنجره ايستاد. تپانچه را روي شقيقه اش گذاشت و ماشه را كشيد.
|
آرشیو ماهانه
|