قرنطینهمرد در جزیره بود،جزیره دراقیانوس،اقیانوس در قاره ،وقاره تکه ای از دنیا. با خودش فکر کرددر این جزیره ،تنها، به چه دلخوش کنم؟ نشست وبه روزهایی که از خواب بر می خاست،در سکوت خیابان صبحگاهی با صدای نم نم باران و خش خش جاروی رفتگران گام بر می داشت و در ایستگاه منتظر اتوبوس می نشست ،فکر کرد از این جا به بعد فکرش انحنای نرمی می گرفت. به زنی فکر می کردکه همیشه لحظاتی بعد از او به ایستگاه می رسید،بدون سلام وعلیک یپشت احساس هم سنگر می گرفتند،لااقل او چنین می پنداشت..فکرش رابیشمار بار مز مز ه کرد.آیا آن زن حتی گهگاهی به او فکر می کند؟ |
لینکدونی
آخرین مطالب
آرشیو ماهانه
|