تاریخ انتشار: ۱۹ خرداد ۱۳۸۶ • چاپ کنید    
داستان 164، قلم زرین زمانه

سه تکه برای دریا

موج اول خورشید ته دریا نشسته بود و ساحل خلوت . پسر روی ماسه ها چمباتمه زده و با خاکستر آتشی که روشن کرده بود ور می رفت . آب کف آلود آرام بالا می آمد و تصویر نارنجی خورشید را مات می کرد .
چند وقتی می شد که عصرها پسر به کنار دریا می آمد و با خار و خاشاکی که در ساحل پیدا می کرد آتشی می آفروخت و تا غروب خورشید کنارش چمباتمه می زد و با گرگ و میش آسمان راه خانه را پیش می گرفت . مادرش اوایل فکر می کرد پسرش از تنهایی درآمده و برای خودش رفیقی پیدا کرده یا توی اسکله دنبال کاریست .

پسر از مادر پرسیده بود : ننه ، می گم میشه بوام یه روز مث ایی خورشید که هر روز غرق میشه و فردا دوباره بر میگرده سر جاش ؛ بیاد و لم بده به پشتی و قلیونشو بذاره رو گلیم و بگه عظیمه یه پیاله چای بیار گلوم خشک شده .

مادر که سعی کرده بود حلقه ی اشکش را از پسر پنهان کند اما صدای لرزانش او را لو داده بود گفت : قربونت برم ننه ، مصیبت در هیچ خونه اییو نزنه ، او روزم به بوات گفتم باد شدیده و دریا نا آروم ، انگار کر شده بود ؛ زد به دریا ، گفتم لااقل تنها نرو، فقط نگام کرد و اخماش رف تو هم چطوری برات بگم ؛ انگار می خواس مهرش از دلم بره بیرون ، یادمه داشتم نون به تنور میزدم و تو با گوش ماهیات بازی می کردی ، افتو رفت و نیومد ، چارقدم بستم قد کمرم و رفتم قهوه خونه الیاس ؛ دس به دومن زار علی شدم، با هم رفتیم اسکله ؛ همه ی بلما بودن فقط بلم بوات نبود ، نشستم لب اسکله و اشک ریزون چشم دوختم به سیاهی دریا و صدای موجا که هوار می شدن اما نیومد که نیومد ...

پسر بلند شد و لته های پنجره را گشود تا باد توی خانه بپیچد و گرد و خاک این همه خاطره را با خود ببرد . آسمان میان پنجره خاکستری بود .

موج دوم بلم به آرامی روی آب غوطه می خورد و مرد به سختی تور ماهیگیری را که قبل از طلوع آفتاب پهن کرده بود جمع می کرد . چند روزی می شد که دریا صیدی به تورش نیانداخته و اعصابش به هم ریخته بود . آن شب هم که داشت به دریا می زد زنش گفته بود :

دیگه نمی تونم نسیه بیارم ، روم نمیشه ، خو امشو برو یه جای دیگه تور پهن کن

مرد بی آنکه نگاهی به زن بیاندازد تکه نانی را که برایش لقمه گرفته بود پرت کرده بود کف اتاق و پا تند کرده بود برای رفتن .

تور باز هم خالی بالا آمده بود . دیگر نمی توانست دست خالی برگردد . تصمیم آخرش را گرفت ، باید آنقدر روی دریا میماند تا صیدی نصیبش شود. تور را دوباره به آب انداخت و کف بلم دراز کشید و به آسمان خیره شد .

به چی نگاه می کنی ؟

هیچی

نه ، تو یه چیزیت هست امروز

آخه دریا خیلی آرومه ، عجیب نیست ؟!

چرا عجیب باشه !

نمی دونم ، شاید من همیشه فکر می کنم دریا باید طوفانی باشه

باز تور را خالی کشیده بود بیرون و دیگر به خانه بر نگشته بود و زن با آرامش کامل خوابیده بود

موج سوم مرد با کت و شلواری سیاه از صبح توی ساحل قدم می زد و گه گاه خم می شد و ماسه ها را زیر و رو می کرد . خیلی وقت بود که تازه واردی به آنجا نیامده بود و همین مردم را کنجکاو کرده بود . همه ی اهالی کار و زندگی را رها کرده دورادور او را می پاییدند .

یکی گفت : می گم پی چی می گرده ، یعنی دو ساعته گوش ماهی جمع می کنه . دیگری گفت : فکر نکنم با ای دک و پزی که داره پی گوش ماهی باشه ، یحتمل تو ماسه ها یه چیزیه که ما دهاتیا عقلمون قد نمیده . پیرمردی از میان جمعیت داد کشید و گفت : هوی عمو ، می گم داری دنبال چی می گردی ؛ خو بگو شاید ما برات پیدا کردیم . مرد رو به جمعیت برگشته بود و عینک تیره اش را برداشته بود . همه دیده بودند چشم خانه اش خالی و بی نور است . مرد جواب داده بود ، می خوام چند دونه گوش ماهی پیدا کنم ، اگه برام پیدا کنیین ممنونتون می شم ؛ آخه جایی رو نمی بینم

ولی جمعیت که فهمیده بودند کور است رفته بودند و مرد با ساحل و موجهای کف آلود تنها مانده بود .

Share/Save/Bookmark

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)



آرشیو ماهانه