تاریخ انتشار: ۱۹ خرداد ۱۳۸۶ • چاپ کنید    
داستان 158، قلم زرین زمانه

گوشواره‌های شیشه‌ای

- ازقبل می شناختیش ؟
- نه.

- چطور باهاش آشنا شدی؟

﷼﷼﷼﷼﷼﷼﷼﷼﷼﷼

دریک صبح سرد زمستان ِ فرانکفورت باعجله به طرف مترو می رفتم که ناصر یکی از هم وطنانم را دیدم. او کلاه نخی مشکی را تا روی گوشهایش پائین کشیده بود ودستها را درجیب شلوار ش فرو کرده بود . با دیدن من به طرفم آمد سلام واحوالپرسی کردیم.پرسیدم :

- چی شده ؟

همانطور که دستهایش درون جیب شلوارش بود گفت :

خیلی وقته منتظرت هستم .من کار جدیدی توشهر هافل پیدا کردم.باید برم اونجا. سپس سیگاری بیرون آورد و روشن کرد ادامه داد :

- یک نفررو به جای خودم به هلموت معرفی کردم .خواستم بگم هواشو داشته باش.هما.

- هما!!! . کیه؟

- ایرا ن بودیم همسایه ما بود.بد ئورده.

فندک را چرخ دار بالا انداخت و گرفت ، ادامه داد:

- حسابی به هم ریخته بود.می خواست برگرده ایران . می گفت ( به بن بست رسیدم.)

فندک را در جیبش گذاشت ادامه داد :

- خیالم راحت باشه.

- به هلموت گفتی کافیه.با این حال باشه.

وقتی خیال ناصر از بابت هما راحت شد با من خداحافظی کرد و قرار شد با هم تماس داشته باشیم.

روز اول که هما را در چاپخانه دیدم احساس خوبی به من دست داد.

من درگروه گرافیک کارمی کردم و وصول چک های مشتریان هم به عهده من بود برای همین به مسافرت های بین شهری زیادی می رفتم .هما تنها زنی بود که درقسمت بسته بندی کارمی کرد.کارسخت مردانه ای که مجبوربه انجام آن بود.

بیشتر که با هم آشنا شدیم از مشکلاتش گفت و شوهری که به محض مهاجرت از ایرا ن او را رها کرده و با زن دیگری ازدواج کرده بود.از شرکت های متعدی که درآنجا کارکرده بود. وقتی علت ترک شرکت ها را از اوپرسیدم سکوت کرد.گاهی درکارهابه اوکمک می کردم.بعد ازمدتی اورابه گروه گرافیک بردم. شبها هم کمی دیرترچاپخانه راترک می کردم تا اورابه آپارتمانش برسانم. آپارتمان ارزان قیمتی که او و چند زن مهاجرهندی و کلمبیائی اجاره کرده بودند.

کم کم به او علاقمند شد م .فکر کردم برای هردو نفر ما که یکبار درازدواج شکست خورده بودیم ، شا نس دیگری پیدا شده است تا آن را امتحان کنیم.

وقتی به او پیشنهاد ازدواج دادم خوشحال شد ولی انگار از چیزی نگران باشد جواب را به بعد موکول کرد گفت :

- باید بیشتر فکر کنم.

دو هفته طول کشید تا هما جواب داد. یک شب در سر میز شام در حالی که با چنگا‌ل آرام با سالاد بازی می کرد گفت :

- من تصمیمم روگرفتم ،موافقم اما... . بعد حرف را به کارچاپخانه کشاند و زندگی مشترک آینده.خیلی با طمانینه حرف می زد . بین کلمات زیاد مکث می کرد. وقتی حرف ها یش تمام شد احسا‌س کردم باز چیزی برای گفتن دارد اما نگفت.

خیلی زود مقدمات کارفراهم شد وما دریکی از روزهای آخر فصل بهاردر میهمانی کوچکی با حضورناصروچند ایرانی مهاجر دیگرجشن گرفتیم.گفته بود برادرش هم به جشن خواهد آمد که نیامد. بعد ها علتش را پرسیدم گفت :

ما زیاد همدیگر را نمی بینیم. او دائم در سفر است.

زندگی جدید با تلاش ما دو نفر شکل گرفته بود وادامه داشت. شرایط طوری بود که باید تا دیروقت کارمی کردیم.درآمد کم و مشکلات گرفتن اقامت عرصه را برما تنگ کرده بود.خیلی کم پیش می آمد چند هموطن دورهم جمع شویم ،با هم شام بخوریم و گپ بزنیم. هزینه های زیاد این اجازه رانمی داد.ما مثل کسی بودیم که روی لبه باریک دیواری بلند راه می رفتیم. هرچیزی که تعادل ما رابه هم می زد باعث سقوط ما می شد. با همه این سختی ها ما آن را پذیرفته بودیم.

بعد ازازدواج من سفرهایم رادرآخرهرهفته انجام می دادم. روزهای اول فکرمی کردم مسافرت های طولانی من هما راناراحت می کند اما متوجه شدم اینطورنبود.می گفت:

از جدائی خوششم نمی آید اما این فرصتی است تا به کارهای عقب مانده برسم.

روزها به آرامی سپری می شد و زندگی ما مانند قطاری آرام آرام از ایستگاه خارج می شدو می رفت تا در جای مناسب سرعت بگیرد و به مقصد نهائی برسد.

بعد ازمدتی، گاهی هما تاخیرهای غیرمنتظره ای داشت. یک بارعلت تاخیرش را پرسیدم گفت:

- توی پارک یه دوست قدیمی رو دیدم نشستیم به حرف زدن .

گاهی هم اختلاف حساب درخرج خانه پیدا می شد که زیاد اعتناء نمی کردم.با توجه به اینکه در آن شرایط برای بدست آوردن هر مارک چند برابر ارزش آن تلاش می کردیم.

پائیز از راه رسید. دریکی ازمسافرت ها قراربود به چند شهربروم .ازجمله باید به ماینز می ر فتم تا به حساب سینما کامپتول رسیدگی کنم.درحین مسافرت مدیر حسابداری سینما با من تما س گرفت، عذر خواهی کرد و از من خواهش کرد یک هفته سفرم رابه تاخیر بیاندازم تا آنهابه اختلاف حساب خود که با شرکت بیمه پیدا کرده اند رسیدگی کنند. پس از هما هنگی با هلموت یک روز زودتر به فرانکفورت بازگشتم. از فرودگاه با هما تماس گرفتم اما تلفن اشغال بود.سراغ تاکسی رفتم تا زودتر به خانه برسم .آسمان ابری وگرفته بود،یک قطره درشت باران که بی طاقت بود و خیلی زود از مادرش جدا شده بود به صورتم خورد .

همیشه دربازگشت از سفر هدیه ای برای هما می گرفتم . این بارقصد داشتم ازشهرماینزهدیه بگیرم که موفق نشدم. پس دربین راه ازراننده تاکسی خواستم کنارفروشگاه بامبوس توقف کند.پس از دیدن چند هدیه که خانم فروشنده پیشنهاد داده بود یک جفت گوشواره شیشه ا ی که با هنرمندی تمام تراش داده شده بود خریدم.

به خانه رسیدم، آسمان رعد وبرق می زد وحرکت توده های ابرخاکستری درزیرنورآن دیده می شد.

بادقطرات ریزباران را به شدت به در و دیوارمی کوبید. درخت ها که همیشه سر درگریبان هم داشتند ، با هم نجوا می کردند ؛ انگار به جان هم افتاده بودند و به صورت هم سیلی می زد‌ند. فکرکردم مرد خانه بد وشی که همیشه آن طرف بزرگراه پرسه می زد و من او را دورا دور دیده بودم حتما خیس می شود.زنگ زدم . کلید را که در قفل چرخاندم صدای ریزش آب در حمام را شنیدم. بوی مطبوع قهوه همه جا راپرکرده بود.خواستم کیف و وسایلم را روی میز بگذارم که چشمم به هما افتاد. لباس راحتی به تن کرده بود . تاب بنفش زیبائی که از کرفلد خریده بودم. دو فنجان قهوه دردست ، بُهت زده با چشمانی که از حیرت گِرد شده بود مانند عروسکهای باربی مرا نگاه می کرد انگار دستانش خشک شده بودند.همان لحظه صدای ریزش آب قطع شد. انگارهما انتظاردیدن مرانداشت،مثل مجسمه ایستاده بود مرا نگاه می کرد. لبخندی زدم خواستم بر ایش توضیح بدهم . صدای رعد وبرق مهیبی شیشه ها را لرزاند.ناگهان فنجان های قهوه از دستا‌ن هما روی زمین رها شد وشکست . قهوه سرامیک های کف اطاق را پوشاند. همان موقع مردی که حوله مرا به تن کرده بود درحالی که سرش پائین بود و موهایش راخشک می کردازحمام بیرون آمد.

با تعجب مرد غریبه را برانداز کردم. حدود ده سال از من جوانتر بود. پاهای سفیدلاغر ولختش بد جوری مرا عصبی کرد.چشم مرا دور دیده بودند.گردش تند خون را درمغزم حس کردم وهمه چیز دورسرم چرخید. دیگرنفهمیدم چه کار می کنم. هجوم بردم هما را به گوشه ئی پرتا ب کردم به طرف مرد رفتم.هماازپُشت بازوی مرا گرفته بود و چیز هائی می گفت. من در آن لحظه هیچ صدائی نمی شنیدم با مرد گلاویزشدم. مرد فقط خودش را اززیرمشت ولگد های من دورمی کرد.بعد خیلی خفت بار بین تختخواب و دیوارافتاد ، دستانش رادر برابر مشت و لگد های من جلوی صورتش گرفت .می دانست که مقصر است از خودش دفاع نمی کرد . مثل اینکه گریه اش هم گرفته بود.گلدان شیشه ای راکه روی سرم بلندکردم نمی دانستم چکار می کنم.

وقتی پلیس دستهای خونین مرا درون دستبند قفل کرد تازه من به خودم آمدم.مردبا صورت خونین به روی زمین افتاده بود و هما مات و مبهوت گوشه ای کز کرده بود.دستها را زیر چانه مشت کرده بود می لرزید واشک می ریخت.خیانتکارها.



* * * * * * * * * *

دوماه در زندان بودم . با هیچ کس حرفی نزدم. بدترین ایام عمرم را سپری می کردم.آینده دیگر برایم بی معنی بود. می خواستم هرچه زودتر دادگاه برگزار شود و تکلیف خودم را بدانم.ممکن بود مرا به ایران برگردانند. هرچه می شد برایم فرقی نمی کرد.

در روز برگزاری دادگاه هما هم آمده بود. خیلی لاغر شده بود. چیزی که باعث می شد از او بیشتر متنفر شوم لباس سیاهی بود که به تن کرده بود. حتما با این کارش می خواست مرا عذاب بدهد.

از حرف های وکیل و اعضای هیئت منصفه چیزی نفهمیدم.تنها کلمه ای که توجه مرا بخود جلب کرد وقتی بود که منشی در گزارش پلیس از مقتول به عنوان یک خانه بدوش نام برد.از این کار هما بسیار تعجب کردم. یک خانه بدوش بی سر و پا را به من ترجیح داده بود. از او بیشتر متنفر شدم.اما وقتی قاضی اعلام کرد که خواهرمقتول به عنوان تنها شاهد قتل در جایگاه قرار گیرد حسابی عصبانی شدم. در روز حادثه به جز من , هما و آن نامرد هیچ کس آنجا نبود. بر خا ستم تا اعتراض کنم که چشمم به هما افتاد . از کنارم گذشت و در جایگاه شاهد قرار گرفت.

﷼﷼﷼﷼﷼﷼﷼﷼﷼﷼

- چند وقت باید این تو باشی؟

- این تو موندن برام مهم نیست. چیزی که خیلی آزارم میده اینه که هما پیغام داده می خواد رضایت بده تا آزاد بشم. تو چقدر باید بمونی؟

- شیش ماه. بعدش بر میگردم ایران.

Share/Save/Bookmark

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)



آرشیو ماهانه