تاریخ انتشار: ۱۹ خرداد ۱۳۸۶ • چاپ کنید    
داستان 157، قلم زرین زمانه

كاغذي چرب برا ي تو دلدارم

مي خواهد از پله هاي يك اداره بالا برود. دربان پيري جلوي او را مي گيرد. در گوشه هاي لب دربان باقيمانده هاي ريز غذا را همراه با كفي لزج مي بيند . دربان مي گويد : " بفرمائيد آقا ؟"
" كارگزيني ."

" براي استخدام ؟"

" اي . همچين ."

" طبقه سوم ."

دارد از پله ها بالا مي رود كه دربان با شتاب خود را به او مي رساند و مي گويد :" آقا يادم رفت اين كاغذو بهتـــون بــدم . فرماليته اس . اسم ملاقات شونده و امضاء اون و بعدشم كه اومدين برمي گردونيد به من ."

مرد كاغذ را مي گيرد . كاغذ چرب است . آن را بو مي كند . بوي غذا مي دهد . پله ها را بالا ميرود. نرده هاي آهني به رنگ قهوه اي سوخته تا بالا ادامه دارند و پيچ و تاب مي خورند. ديوارها و پله ها سفيد هستند وبرق مي زنند. ظهر است . صداي قاشق ها كه به ظرف مي خورد و همينطور صداي خنده هاي ريزو درشت كارمندان را از اتاق ها مي شنود . گوشش را مي گيرد.

با خود مي گويد بيهوده است ، مثل دوازده جاي قبلي .

در اتاق كارگزيني را مي زند . صدايي كه نشان مي دهد از دهاني پر غذا خارج شده ، به گوشش هجوم مي آورد :"بفرمائيد تو ."

مرد وارد مي شود . ميزي را بزرگ به رنگ قهوه اي سوخته ، پنجره ايي را كه از بيرون ، چندين ميله افقي برروي آن جوش داده اند ومردي را طاس با چشماني نزديك بين كه بين ميزو پنجره نشسته است مي بيند . با اينكه شيشه هاي عينك مرد نزديك بين ضخيم است ، چشمهايش از فرط درشتي بنظر از حدقه بيرون زده اند . درست روبروي مرد نزديك بين برروي صندلي مي نشيند .

مرد مي گويد :" مزاحم شدم . ببخشيد ."

مرد نزديك بين همانطور كه با قاشق ته قابلمه را مي سايد مي گويد:" نه ، خواهش مي كنم . حتما" براي مصاحبه تشريف آوردين ؟"

" بله همينطوره . ولي مثل اينكه بد موقعي اومدم ."

" اشكالي نداره . اسمتون ؟"

"مسعود مصيبي "

صفحه 2/

مرد نــزديك بين عينـــكي ديگر به چشم مي زند . چشمانش از قبل بازهم درشتتر مي شوند . پوشه اي بزرگ را روي ميز ورق ميزند و بعد سرش را به طرف پوشه خم مي كند . درست روبروي پنجره ، به فاصله چندين ده متر ، پنجره ديگري نمايان مي شود .زني پشت پنجره ايستاده است و بيرون را مي نگرد . مرد نزديك بين سرش را بلند مي كند . مي پرسد :" متأهلين ؟"

جواب مي دهد :" قبلا" بله ولي حالا نه ."

مرد نزديك بين دوباره سرش را خم مي كند و پرونده را نگاه مي كند و مي پرسد :" چه جوري ؟"

زن پشت پنجره ، پنجره را باز كرده است . مقابل پنجره او نيز نرده هاي افقي جوش داده شده اند .

مـــرد همانطور كه به آن زن نگاه مي كند ، جواب مي دهد :" متوجه نمي شم . يعني چي چه جوري ؟"

مرد نزديك بين سرش را بلند مي كند و عينك اولي را به چشم مي زند و مي پرسد :" يعني طلاق گرفتين يا كه ... ا... فوت كردند ؟"

جواب مي دهد :" تو همونجا كه مي بينيد نوشته شده ."

مرد نزديك بين دوباره عينك را عوض مي كند و برروي پرونده خم مي شود .

زن بــا دو دستش يكي از ميله ها را گرفته و خود را به طرف عقب يله مي دهد و دوباره مرد نزديك بين سرش را بالا مي گيرد و آهي مي كشد :" درسته طلاق گرفتين . بچه ام دارين ؟"

مرد مي خواهد بگويد لعنتي با اون سر كچلت ولي جواب مي دهد :" اونم نوشته شده . لطفا" نگاه كنين ."

مرد نزديك بين كه خم مي شود ، موهاي بلند و مجعد زن كاملا" برروي صورتش ريخته شده است . با دست مقداري از موها را به پشت سر مي اندازد . دوباره تصوير زن در قاب پنجره محو مي شود .

" درسته يه دونه ... اما ... ولي ... يكي از شرايط ما متأهل بودن هستش . "

" يعني چيكار بايد بكنم ؟"

مرد نزديك بين عينكش را برمي دارد و به مرد زل مي زند . مرد با خودش مي گويد كاش خم بشود. گور پدر كار ، مي دانم كه ردم مي كند ، اين هم مثل دوازده جاي قبلي .

مـــرد نزديك بين مي پرسد :" شايد ... البته ... ببينيد هيچ آشنايي ، كسي رو ندارين كه ضمانت بكنه ؟"

" تو اون پرونده هست . نوشته م ."

مرد نزديك بين خم مي شود . زن دو دستش را زير چانه اش گذاشته است . مرد با خود مي گويد

صفحه 3/

حتما" منتظر كسي هستش ، مسافري ، برادري ، شوهري . صداي تنفس از بيني مرد نزديك بين كه

برروي پرونده خم شده ، فضاي اتاق را پر كرده است .

زن اينبـــار دستهايش را از ميله ها بيرون مي آورد . مي خندد و دست تكان مي دهد و بعد محو مي شود و به جايش سري طاس قرار مي گيرد .

" نخير كسي رو قيد نكردين ."

" بله ... تقريبا" ."

" ببينيد ، كسي رو ندارين كه ضمانت شمارو بكنه مثلا. برادري ، خواهري ... نمي دونم از اين چيزا."

با لحني قاطعانه جواب مي دهد :" هيشكي " و بعد فكري به سرش مي زند مي گويد :" ببخشيد من تو پرونده سنم رو چقدر نوشته م ؟"

مرد نزديك بين خم مي شود . مرد نفس راحتي مي كشد . ولي زن ديگر نيست . پنجره بسته شده و پرده ايي زرد رنگ پنجره را پوشانده است . " بيست و هشت سال . ولي واسه چي پرسيدين ؟" مرد سرش را پائين مي اندازد و دست راستش را مشت مي كند و رگهاي برآمده دستش را مي بيند و جواب مي دهد :" هيچي . همينطوري ."

لحظاتي بعد مرد ، دارد از پله ها پائين مي آيد . دربان در اتاقك فلزي خوابش برده است . مرد ياد كاغذ چرب مي افتد . آنرا از جيبش بيرون مي آورد . تكيه گاهي پيدا كرده و كاغذ را روي آن گذاشته و مقــابل كلمه " ملاقات شونده " مي نويسد " زني پشت پنجره " بعد آنرا كنار سر دربان مي گذارد . سيگاري بين دولب مي گذارد . صورت اصلاح نشده اش را مي خاراند و هر چه فكر مي كند نمي تواند چهره زن را به ياد بياورد.

Share/Save/Bookmark

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)



آرشیو ماهانه