|
داستان 154، قلم زرین زمانه
مترو
مانده بودم با مترو بروم يا با تاكسي. تاس انداختم. شش آمد.
از ايستگاه اول كه سوار مترو شدم، توجهم را جلب كرد. حواسش به من نبود. گاهي با گوشيش ور ميرفت. گاهي ميرفت تو فكر. ايستگاههاي مصلي، بهشتي، . . . امام خميني. امام خميني پياده ميشوم تا سوار متروي صادقيه شوم. هميشه سوار مترو شدن در اين ايستگاه به سمت صادقيه سخت بود. اولين روزي كه مسير متروي صادقيه به سمت رسالت باز شد، راه فرار از اين بلاي شهري را پيدا كردم. يك ايستگاه، متروي صادقيه را به سمت رسالت عقب ميرفتم. ميرفتم آنطرف خط و سوار مترويي ميشدم كه از رسالت به سمت صادقيه ميرفت. به ايستگاه امام خميني كه ميرسيدم، توي دلم به مردم، مردمي كه عقل بعضيشان پاره سنگ هم برنميداشت، دهن كجي ميكردم. كيفم را محكم گرفته بودم. گذاشتمش روي پام. نگاهم كه بهش ميافتد، ياد آن سال ميافتم. چقدر گرم بود و بوي قرمهسبزي ميداد. كلهي همهمان داغ بود.
اين روزها ميترسم توي كيفم سرك بكشم. درش را كه باز ميكنم، لوگوي اولين دورهي مسابقات بينالمللي روباتهاي مينياب به طور محو خودنمايي ميكنه. بيستوهشت تا سي مرداد هشتادويك. فنرِ قفلشو عوض كنم، ميشود عين روز اولش. فنرش كه گم شد، يك فنر ديگر جاش انداختم. ولي سايزش نبود. براي همين درش خوب جفت و چفت نميشود. با يك ضربه يا يك تكان باز ميشود. روسريش گلبهي بود با گلهاي قرمز نسترن و يك گل رز درشت در گوشهي پشت سر. نميدانم به چي فكر ميكرد كه يكمرتبه خندهاش گرفت. ريز ميخنديد. من هم خنديدم. فهميد. نگاهم كرد. خندهام را ديد. سعي كرد خندهش را جمع كند. ولي نتوانست. لباش بيشتر كش آمدند. هي با قفل كيفم بازي ميكردم. ولي سريع حوصلهم سر ميرفت و دوباره كيف از دستم آويزان ميشد. دستهي كيف، تو دستم بود. يك نفر خواست ايستگاه طالقاني پياده شود. پاش خورد به كيفم. دهنش را مثل خر باز كرد و عر كشيد. ولي صدايش را كسي نميشنيد. باز شدن در كيف خطري نداشت. طوري بود كه اگر هم درش باز بود، تا زماني كه دستهاش تو دستم بود، وسايلش نميريخت. فقط ميشد مثل بچهاي كه دماغش مثل بادبادك باد كرده و از دهان بازش صداي وق وق گريه به گوش ميرسد.
متروي ميرداماد خيلي شلوغ نبود كه بخواهم بروم يك ايستگاه عقبتر. ايستگاه عقبتري وجود نداشت. در كيفم باز شد. نگاهش به كيف من افتاد كه با دستهاش بازي ميكردم. توي دستم تكانش ميدادم تا خورد به پاي مرد ميانسالي كه خواست پياده شود. از من عذرخواهي كرد و پياده شد. خندهاش گرفت و دوباره نگاهش را انداخت به موبايلش. خواستم بروم بهش بگويم چرا ميخندي. گفت: « دلم ميخواد. مگه عيبي داره؟» گفتم: «نه. اصلا چرا تنهايي ميخندي. بيا با هم بخنديم. به كيفم نگاه ميكنيم و ميخنديم. تكونش ميدم تا باز هم دهنش مثل خر باز شه و با دماغ آويزونش بادبادك درست بشه.» اما بهش نگفتم. ممكن بود يك نفر يقهي من را بچسبد كه «مگه ناموس نداري؟» آنوقت من بور ميشدم و توي دلم به حماقت و كوتاه فكريش دهن كجي ميكردم. عقل اين آدم بيشتر از اين پاره سنگ بر نميداره.
از رنگ و رو نرفته بود. قفلش را كه درست ميكردم ميشد مثل اولش. فقط ميماند دو تا مقوا كه بندازم توي كيفم تا كمر خميدهش راست شود. آنوقت ميشود يك كيف چرمي مشكي خوش رنگ و رو. ميترسم توي كيفم سرك بكشم. با خودم فكر ميكنم اگر يك روز اشياي توي كيفم را بشمارم تعدادشان از بيست و شيش تا بيشتر ميشود. ولي هيچوقت از پنجاه و دو بيشتر نميشود.
محل دائمي نمايشگاههاي بينالمللي. بيست و نهم مرداد ماه. سادهترين مكانيزم و قويترين نرمافزار كنترلي مال روبات مينياب ماست. روباتي كه خرج سختافزارش دو تا موتور شيشه بالابر تويوتا بود، يك سنسور فلزياب، مدارات كنترلي و درايو و چند تا چوب و تخته كه سر هم شده بودند. تو بگو قيمت همهشان روي هم پنجاه هزار تومان. ولي هيچُم شديم. چهارم شدن يعني هيچ. نه جايي ثبت ميشود نه افتخاري به همراه دارد. تنها چيزي كه هست اينه كه الان ميترسم توي كيف مسابقات سرك بكشم. يك كيف وا رفته با يك قفل كه دم به دقيقه با يك تكان باز ميشود و روز به روز سنگينتر.
تاس همراهم نبود. روسريشو كشيد عقبتر. موهاشو درست كرد. اگه ميانداختم و شيش ميامد حتما توي مسابقات اول ميشدم. همهش تقصير دكتر عليرضا بود. كلي افتخار ميكرد به من و هم تيميهام. ولي هيچكدوم از ما آدم حسابش نميكرديم. انداختم. شيش آمد. ايستگاه طالقاني از مترو پياده شد. موبايل توي دستش بود. به دماغ بچهاي نگاه ميكرد كه با هر بار عرعر كردن، بادبادك دماغش پر ميشد و خالي ميشد.
|
آرشیو ماهانه
|