تاریخ انتشار: ۱۹ خرداد ۱۳۸۶ • چاپ کنید    
داستان 153، قلم زرین زمانه

خوشه‌های نارس

فصل زمستان بود و زمان کاشت گندم. روزی از روزها خان ده بالا تصمیم گرفت برای سرکشی از زمین های خود برود و ببیند آیا دهقانان او خوب به وظایف خود عمل می کنند یا نه.
منصور ، پسر خان و جهانگیر مباشر خان او را همراهی می کردند تا به مزارع خان رسیدند. ظهر بود و دهقانان دور هم نشسته بودند و ناهار می خوردند. با دیدن خان که سوار بر اسب به طرف آنها می آمد از جا بلند شدند.

خان رو به منصور کرد و با عصبانیت گفت: این کار را می گذارم به عهده تو می خواهم یک درس حسابی به آنها بدهی طوری با آنها برخورد کن که محصول امسال دو برابر سال قبل شود. ببینم چطور از عهده این کار برمی آیی.

منصور که خوب می دانست منظور پدرش چطور برخوردی است گفت: به شرطی که هر کاری گفتم شما همان را انجام بدهید و چیزی نگویید. خان که فکر می کرد منصور می خواهد یک گوشمالی حسابی به دهقانان بدهد با شادمانی گفت: باشد پسرم هر کاری می خواهی بکن من مخالفتی نمی‌کنم. منصور سرعت اسبش را بیشتر کرد و پیشاپیش آنها به راه افتاد. دهقانان که با دیدن آنها از جا بلند شده بودند یکی یکی به آنها سلام کردند. خان و مباشرش به جای آنکه جواب سلام آنها را بدهند فقط سرشان را تکان دادند و چیزی نگفتند. اما منصور از اسب پیاده شد و به آنها سلام کرد و با تک تک آنها دست داد. خان، مباشر و دهقانان از این حرکت او متعجب شده بودند خان می خواست چیزی بگوید اما یادش آمد که به او قول داده دخالت نکند. به همین خاطر صبر کرد ببیند او چه کار می خواهد بکند.

منصور رو به یکی از دهقانان کرد و پرسید: چه خبر؟ زمین در چه حال است؟ دهقان بیچاره که انتظار چنین محبتی از سوی پسر خان را نداشت با اندکی ترس جواب داد: خوب است قربان، زمین بسیار حاصلخیز است. اگر خدا بخواهد امسال محصول زیادی برداشت می کنیم.

منصور خواست چیزی بگوید که خان زودتر از او با عصبانیت گفت: هر سال موقع کاشت همین را می گویید اما موقع برداشت نصف محصول سال قبل را تحویل می دهید. منصور با نگاه خود به او یادآوری کرد که قولش را فراموش نکند. خان که ساکت شد منصور رو به دهقان دیگر کرد و گفت: فکر می کنید چرا موقع برداشت محصول کمتر از حد انتظار می شود؟

دهقان می خواست جواب بدهد اما نگاهی به چهره غضبناک خان انداخت و ساکت ماند.

منصور که متوجه شد او نمی تواند در حضور خان صحبت کند رو به پدرش که هنوز از اسب پیاده نشده بود کرد و گفت: پدر شما این کار را به من سپرده اید. بهتر است خودتان به خانه برگردید من امشب نتیجه را برایتان تعریف می کنم.

خان با همان چهره خشمگین گفت: اما....

منصور نگاه ملتمسانه ای به او انداخت و گفت: خواهش می کنم پدر.

خان بدون اینکه چیزی بگوید دهانه اسبش را کشید و راه افتاد طرف ده. مباشرش هم به دنبالش رفت.

منصور ایستاد و دور شدن آنها را تماشا کرد او اخلاق پدرش را می شناخت و می دانست از دست او ناراحت شده. یکی از دهقانان گفت: قربان، جناب خان خیلی ناراحت شدند بهتر است به دنبال ایشان برویم.

منصور لبخندی زد و گفت: بله، ناراحت شدند اما عیبی ندارد امشب با ایشان صحبت می کنم و عذرخواهی می کنم. حالا برویم سر صحبت خودمان. چی داشتیم می گفتیم؟

همان دهقان جواب داد: درباه حاصلخیزی زمین و میزان محصول آن صحبت می کردیم قربان.

منصور سرش را تکان داد و گفت: بله یادم آمد داشتید می گفتید که چرا میزان برداشت محصول کمتر از حد انتظار می شود.

دهقان جواب داد: قربان ما چه موقع کاشت و چه در زمان مراقبت از زمین تمام تلاش خود را می کنیم تا بهترین محصول را درو کنیم. اماموقع برداشت زودتر از موعد درو می کنیم همین است که محصول کمتر از حد مورد انتظار می شود.

منصور با تعجب پرسید: چرا؟ چرا زودتر از موعد درو می کنید. دهقان کمی مکث کرد و با اندکی تردید گفت: راستش چطور بگویم قربان. شما قول می دهید که چیزی به جناب خان نگویید.

منصور سرش را به علامت تایید تکان داد و گفت: من چیزی به پدرم نمی گویم به شرطی که شما هم چیزی را به من بگویید تمام و کمال و بدون کم و کاست.

همان دهقان جواب داد: حقیقت این است که هر سال چند روز مانده به موعد درو خان برای بازدید از مزارع گندم تشریف می آورند و بعد از بازدید می گویند وقت درو کردن گندم ها رسیده است در حالی که هنوز یکی دو هفته به رسیدن کامل گندم ها باقی است ما مجبوریم که آنها را درو کنیم به همین خاطر بازده محصول زمین کم می شود.

منصور که تعجبش بیشتر شده بود گفت: چرا این کار را می کنید؟ شما باید به او بگویید که زمان دروی گندم ها هنوز نرسیده است. این بار یکی دیگر از دهقانان شروع به صحبت کرد: این چه فرمایشی است قربان. چه کسی جرات دارد به جناب خان بگوید که اشتباه می کند و هنوز وقت درو فرا نرسیده. ایشان خود را درکار کشاورزی ماهرتر از بقیه می دانند اگر بگوییم که ایشان در مورد زمان درو اشتباه می کنند مطمئن باشید که همه ما را از کار برکنار می کنند و برای زمین های خود دهقان دیگری پیدا می‌کنند.

منصور که حالا همه چیز را فهمیده بود لبخندی زد و گفت: امسال با خیال راحت به کار خود بپردازید و هر وقت فکر کردید زمان درو رسیده همان موقع کار درو را شروع کنید.

همان دهقانی که تازه سر صحبتش باز شده بود گفت: اما این کار عملی نیست. شما چطور می خواهید به خان بگویید که دچار اشتباه شده است. ایشان به هیچ وجه نمی پذیرند که اشتباه کرده اند از طرفی از ما و شما دلگیر خواهند شد.

منصور اندکی به حرف او فکر کرد و گفت: این موضوع را به طور مستقیم به پدرم نمی گویم. راهی پیدا می کنم که به طور غیرمستقیم او را متوجه اشتباهش بکنم. دهقانان که از فکر او خیلی خوششان آمده بود به او احسنت گفتند و به خاطر کمکش از او تشکر کردند.

منصور هم از آنها خداحافظی کرد و سوار بر اسب به طرف ده به راه افتاد در راه به این فکر می کرد که چطور خان را متوجه اشتباهش بکند به گونه ای که باعث رنجش او نشود.

وقتی به خانه رسید خان در حیاط همراه مباشرش روی تخت نشسته و مشغول محاسبه دارایی هایش بود. بعد از اینکه منصور به آنها سلام کرد و کنارشان نشست خان پرسید: چه خبر؟ چه کار کردی؟

منصور نگاهی به دفتر حسابهای پدرش انداخت و گفت: مطمئن باشید که امسال حسابهایتان پربارتر از سالهای قبل خواهد بود.

خان که پسرش را می شناخت و می دانست بی جهت حرفی نمی زند لبخندی زد و گفت: می دانستم که تو کارت را خوب بلدی. امروز ثابت کردی که پسر خان هستی. حالا بگو چطور این کار را کردی؟

منصور که نمی خواست درباره حرفهای دهقانان چیزی به پدرش بگوید جواب داد: اجازه بدهید چیزی نگویم. تا زمان برداشت محصول صبر کنید. خان سرش را به علامت موافقت با حرف او تکان داد و چیزی نگفت . چند ماه از این ماجرا گذشت تا زمان دروی گندم ها فرا رسید.

در طول این مدت منصور به طور مرتب به دهقانان و مزارع آنها سر می‌زد تا ببیند اوضاع در چه حال است.

زمان درو نزدیک بود و منصور به این فکر می کرد که نقشه خود را عملی کند. دو روز مانده به زمانی که معمولا خان برای سرکشی از مزارع می رفت و دستور شروع درو را می داد منصور بیمار شد.

هیچ کدام از پزشکان آن اطراف نتوانستند علت دل دردهای شدید او را بفهمند. به همین خاطر خان به خواست منصور تصمیم گرفت او را به یکی از شهرهای بزرگ نزد پزشک حاذقی ببرد.

منصور و خان راهی شهر شدند چند روز بعد از رفتن آنها حال منصور خوب شد و خان تصمیم گرفت دوباره به ده برگردد اما منصور مانع او شد و گفت: پدر اجازه بدهید موضوعی را با شما در میان بگذارم. خان که تا حدودی متوجه موضوع شده بود گفت: من منتظرم ، بگو پسرم.

و منصور با اجازه او شروع کرد به حرف زدن. نمی دانم تا الان متوجه شده اید یا نه که من خودم را به بیماری زده بودم در حالی که اصلا بیمار نبودم. با این کار فقط می خواستم شما را به شهر بیاورم.

خان پرسید: چرا؟ چرا می خواستی مرا به شهر بیاوری؟

منصور جواب داد: می خواهم من و شما هنگام برداشت محصول اینجا باشیم و بگذاریم دهقانان خودشان به امور رسیدگی کنند.

خان گفت: می دانستم.... یعنی چیزهایی فهمیده بودم . مثلا اینکه دل دردهای تو واقعی نبود. ولی کاش خودت همان اول همه چیز را به من می‌گفتی. منصور دست روی شانه او گذاشت و گفت: فکر می کردم شما ناراحت می شوید به خاطر همین چیزی نگفتم. امیدوارم شما هم از دست من ناراحت نباشید. خان پیشانی او را بوسید و گفت: نه پسرم ناراحت نیستم اگر راه و روش تو باعث شود امسال محصول بیشتری درو کنیم من هم قول می دهم ازاین به بعد اداره امور را به تو بسپارم.

آنها چند روز بعد از اتمام درو به ده بازگشتند و همان طور که منصور قول داده بود محصول آن سال دو برابر سالهای قبل شد.

Share/Save/Bookmark

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)



آرشیو ماهانه