تاریخ انتشار: ۱۹ خرداد ۱۳۸۶ • چاپ کنید    
داستان 149، قلم زرین زمانه

زخم

مرد داخل شد و سراغ توالت را گرفت. ماریا با سر اشاره کرد به تهِ نوشگاه و از پشتِ عینکِ ذره‌بینی نگاه کرد به لکه‌ی تیره‌ای که رو صورتِ مرد بود.
تو پستو، یوناس نشسته بود رو صندلی چرخ‌دار. یک بُطر ودکا گذاشته بود جلوش روی میز و سیگار می‌پیچید. پرسید: «کی بود؟» و به سیگاری که لای انگشتش بود پُک زد.

ماریا صبر کرد تا تازه‌وارد، با شانه‌های تنومندش تو خمیده‌گی تهِ نوشگاه فرو رود، بعد رو گرداند طرفِ پستو: «مُشتری! شاید هم فقط تنگِ‌ش گرفته بود. فعلاً که رفته بشاشه...» بعد گفت: «آبجوشونو جای دیگه می‌خورن، شاشیدنشونو میارن برا ما.» و آستریِ چِرکی که تو دستش بود، را به عادت کشید رو سطح چوبیِ پیشخوان. گفت: «انگار زمین خورده بود...»

یوناس پرسید: «چه‌طو؟» و سیگاری که تازه پیچیده بود، را انداخت رو میز، کنارِ بقیه‌ی سیگارها.

ماریا پاسخ داد: «یه لکه رو صورتش بود... یه تیکه خون خشکیده... زیر چشم چپش...»

«مَست بود؟»

«نه زیاد... گمون نمی‌کنم...»

«همه‌ش زیرِ سرِ این هوای گُهی‌یه. اگه احتیاط نکنی، یهو می‌بینی با کله رفتی رو زمین.»

ماریا خمیده‌گیِ تهِ نوشگاه را پایید: «خارجیه...»

یوناس گردن کشید طرف نوشگاه: «گفتی خونی بود، هان؟»

«جای یه زخم... زیاد مطمئن نیستم.»

یوناس خودش را کشید بالا و تو صندلی راست نشست: «اگه اهل دردِسر بود...»

«حواسم هَس.» ماریا این را گفت و نگاه کرد به خمیده‌گی تهِ نوشگاه.

یوناس گفت: «بذا حرفمو بزنم...» و دست دراز کرد طرفِ بُطری، گلوی آن را گرفت تو مُشتش: «... اگه اهل دردِسر بود، کافیه به‌م اشاره کنی...»

ماریا رو گرداند طرفِ پستو: «یواش‌تر...»

یوناس جُرعه‌ای نوشید. آن‌وقت پُک زد به سیگارش: «این آشغالا یه لیوان آبجو سفارش می‌دن، اون‌وخ تا صبح می‌شینن باهاش بازی بازی می‌کنن.»

ماریا باز آستری را کشید رو سطح پیشخوان: «گفتم، یواش‌تر...» بعد گفت: «گمون نمی‌کنم از اوناش باشه.»

یوناس بُطری را گذاشت رو میز و پشتِ دستش را کشید به لب‌هاش. بعد پُک زد به سیگارش و همان‌طور که دودش را بیرون می‌داد، گفت: «نقشه‌شونه؛ می‌خوان از سرما فرار کنن.»

ماریا گفت: «می‌خوای شر به‌پا کنی؟» و تهِ نوشگاه را پایید.

یوناس ذراتِ توتون را از رو زبانش تُف کرد: «گُه می‌خوره.» و ادامه داد: «همه‌شون لنگه‌ی هَمَن...»

ماریا پرسید: «امروز بیست و هفتم بود، هان؟»

یوناس گردن کشید طرفِ نوشگاه: «باز پرداختی‌ها یادت رفت؟» بعد گفت: «این‌دفه دیگه باید چقد جریمه‌ی حواس‌پرتی‌ت رو بدم، هان؟»

ماریا گفت: «کاش جای تو، من فلج می‌شدم.»

یوناس پُک زد به سیگارش. گفت: «زندگیِ سگی...» و با غیظ ته‌سیگارش را انداخت زمین.

ماریا دست کرد تو جیبِ پیش‌بند و پاکتِ سیگارش را درآورد. گفت: «خسته‌م می‌کنی.» و سیگاری روشن کرد.

یوناس گلوی بُطری را گرفت تو مُشتش و چند جُرعه نوشید: «فدای سرت.» بعد یکی از سیگارها را از رو میز برداشت و روشن کرد: «یارو نیومد بیرون؟»

ماریا پُک زد به سیگارش: «از صبح تا شب، یه‌ریز صدات تو گوشمه.»

«داره زیادی طول می‌ده.»

«شنیدی چی گفتم؟»

«نکنه حالش به هم خورده باشه؟»

«گفتم یه‌ریز صدات تو گوشمه. فهمیدی؟»

یوناس زد زیرِ خنده. گفت: «دِ اگه من خفه‌خون بگیرم، کی می‌خواد چَم و ‌خَمِ کارو نشونت بده، هان؟»

ماریا زُل زد به دهانه‌ی پستو: «تا کی؟» بعد گفت: «کاش زبونت‌ هم فلج می‌شد.»

یوناس هنوز می‌خندید. گفت: «اون‌وخ کی شبا تنِ‌ چروکیده‌تو...»

«صداتو ببُر کثافت...» ماریا این را گفت و آستری را که هنوز تو دستش بود، پرت کرد طرفِ پستو.

یوناس با حرص بُطری را گذاشت رو میز: «سی و هفت سالِ آزگار تو کافه‌ها، پشتِ پیشخوون این و اون مُشتری راه انداخته‌م...»

«خفه شو!»

«به ‌اندازه‌ی موهای سرت آدمای جورواجور دیده‌م...»

«گفتم خفه شو!»

«چیزایی می‌دونم که هیشکی نمی‌دونه. بهتره حرفامو آویزه‌ی گوشِ‌ت کنی؛ وگرنه...»

ماریا یورش بُرد داخل پستو، یقه‌ی یوناس را گرفت تو مُشتش: «وگرنه چی، آشغال؟»

یوناس گفت: «باز زیادی خوردی جنده؟»

ماریا دندان‌قروچه رفت: «پرسیدم، وگرنه چی.»

یوناس یقه‌ی پیراهنش را از چنگِ ماریا کشید بیرون: «وگرنه دو روزه این خراب‌شده رو به‌گا می‌دی.»

ماریا گفت: «تُف!»

یوناس پُک زد به سیگارش. بعد تکیه داد به پُشتی صندلی: «اون‌وختا که این‌جا رو من می‌گردوندم...»

ماریا گفت: «ببین چی دارم بهِ‌ت می‌گم، پیره‌سگ: این‌قد پاپی من نشو! یهو می‌بینی یه چیزی کوبیدم به ملاجت...»

یوناس زد زیر خنده: «اون‌وخ ماریا پیره‌س که بیوه می‌شه.» و باز خندید.

ماریا خم شد و ته‌سیگارها را از زمین جمع کرد و ریخت تو زیرسیگاری که رو میز بود. گفت: «الآن هم بیوه‌م، آشغال.»

صدای تازه‌وارد از دهانه‌ی پستو آمد تو: «یه استکان ابْسولوت...»

ماریا گفت: «اومدم.» بعد بُطری ودکا را از رو میز برداشت و چند جُرعه‌ نوشید.

یوناس دست دراز کرد بُطری را از چنگِ ماریا کشید بیرون: «چه‌خبره؟ آب که نمی‌خوری.»

ماریا با دامنِ پیش‌بند، لب‌هاش را خُشک کرد. گفت: « حالم ازت به‌هم می‌خوره.» و از پستو رفت بیرون.

مرد آن طرفِ پیشخوان منتظر ایستاده بود.

ماریا لبخند زد: «گفتی، یه استکان ابْسولوت؟» و نصفه‌سیگارش را لای انگشت‌ خاموش کرد و انداخت تو جیبِ پیش‌بندش.

مرد گفت: «اوهوم...»

ماریا استکانی از قفسه برداشت و گذاشت جلوِ مرد، بعد دست بُرد زیر پیشخوان، بُطری ابْسولوت را برداشت و استکان را تا نیمه پُر کرد. گفت: «پنجاه و دو کرون...» و از پشتِ عینکِ ذره‌بینی چشم گرداند پیِ لکه‌ای که رو صورتِ مرد دیده بود.

مرد یک اسکناس پانصدکرونی انداخت رو پیشخوان: «علی‌الحساب...»

ماریا زیرچشمی نگاه کرد به اسکناس: «سَرپا می‌خوری یا بیارم سرِ میز؟» و لبخند زد.

مرد بی آن‌که چیزی بگوید، سه‌پایه را کشید زیرش و نشست روی آن و آرنج‌ها را گذاشت رو پیشخوان.

ماریا گفت: «چیزی نمی‌خوای؟ بادوم‌زمینی... کالباس خُشک... چیپس...»

مرد استکان ودکا را برداشت: «سلامتی...» و لاجرعه سرکشید. گفت: «نه.» و استکان را گذاشت رو پیشخوان.

ماریا گفت: «نوش...» و نگاه کرد به انگشت‌های زُمُختِ مرد که تو سایه‌روشن نوشگاه پیدا بود. گفت: «چه هوای گُهی!»

مرد دست بُرد تو جیبِ کاپشن و پاکتِ سیگارش را درآورد.

یوناس از تو پستو گردن کشید: «دُرُس می‌بینم؟ باز برف می‌آد؟» بعد گفت: «پس کی قراره این خِرت و پِرت‌ها جَم بشه از جلوِ این پنجره‌، هان؟»

ماریا یک زیرسیگاری‌ گذاشت رو پیشخوان. گفت: «سابقه نداشته هوا این قدر سرد کنه؛ اونم این وختِ سال...» و نگاه کرد به خیابان و به دانه‌های درشتِ برف که باریدن گرفته بود.

مرد نخی سیگار از تو پاکت درآورد و به لب گذاشت، بعد دست کرد تو جیب، پی فندک.

ماریا رو کرد طرف پستو: «مگه نه یوناس؟ همچین سرمایی سابقه نداشته؛ اونم این وقتِ سال. دُرُس می‌گم؟»

یوناس زد زیر خنده: «پیر شدی داری مُزخرف می‌گی.» بعد سیگاری را که تازه پیچیده بود، به لب گذاشت و روشن کرد: «یکی دو بار دیگه‌م این جوری شده بوده هوا. یادت نیس؟»

ماریا کبریت کشید زیرِ سیگارِ مرد.

یوناس ادامه داد: «البته خیلی سال پیش... اون‌وختا من و رُزماری هنوز عاشق هم بودیم.»

ماریا چوب‌کبریتِ سوخته را انداخت تو زیرسیگاری و کبریت را گذاشت رو پیشخوان، جلوِ مرد. پرسید: «بریزم؟»

مرد پُک زد به سیگارش. گفت: «اوهوم...»

ماریا بُطری ابْسولوت را از زیر پیشخوان برداشت. گفت: «صد دفه گفته‌م خوشم نمی‌آد از اون زنیکه حرف بزنه برام.» و استکان مرد را تا نیمه پُر کرد.

مرد پُک زد به سیگارش. گفت: «یکی هم برا خودت بریز...» بعد گفت: «مهمون من...»

ماریا لبخند زد. بعد دست دراز کرد و استکانی از قفسه برداشت و گذاشت رو پیشخوان، کنار استکان مرد. گفت: « تو سوئد، خیلی وخته تو کافه‌ها و رستوران‌ها سیگارکشیدن ممنوع شده.»

یوناس از تو پستو داد زد: «بذا بکشه. می‌خوای بفرستی‌ش تو این هوای سگی بیرون که چی؟»

ماریا تا نیمه‌ی استکان برای خودش ودکا ریخت، بعد بُطری را گذاشت زیر پیشخوان و نگاه کرد به مرد که دود سیگارش را تو هوا فوت می‌کرد. گفت: «همین‌جوری گفتم.» و لبخند زد.

مرد موهای بلندش را از پیشانی پس زد. بعد استکانش را برداشت. گفت: «سلامتی...»

ماریا نیز استکانش را برداشت و همان‌طور که به چشم‌های خسته‌ی مرد نگاه می‌کرد، گفت: «سلامتی...» و آن را زد به استکان مرد.

یوناس گردن کشید: «چه خبره اون‌جا؟»

استکان‌های خالی که رو پیشخوان گذاشته شد، ماریا گفت: «می‌خوای چه خبر باشه، هان؟» و نصفه‌سیگارش را از جیبِ پیش‌بند درآورد. پرسید: «خیلی وخته سوئدی؟»

مرد گفت: «اوهوم...»

ماریا سیگارش را آتش زد: «مملکتِ خوبی نیس.» بعد گفت: «برا خارجی‌ها...»

مرد آرام به سیگارش پُک می‌زد.

ماریا پرسید: «دُرُس می‌گم؟»

مرد گفت: «برا خارجی هیچ‌جا خوب نیس.»

ماریا شانه انداخت بالا: «شاید...»

یوناس از تو پستو داد زد: «بهِ‌ش گفتی ساعت دو می‌بندیم؟»

ماریا پُک زد به سیگارش و ته‌مانده‌ی آن را تو زیرسیگاری خاموش کرد.

مرد گفت: «یکی دیگه.» و سیگارش را تو زیرسیگاری خاموش کرد. گفت: «یکی هم برا خودت بریز.»

ماریا بُطری ابْسولوت را از زیر پیشخوان برداشت و استکان‌ها را تا نیمه پُر کرد. بعد زیر لب گفت: «این‌دفه مهمون من.» و لبخند زد.

یوناس باز داد زد: «گفتی یا نه؟»

ماریا رو کرد طرف پستو: «آره...»

مرد از تو پاکت، نخی سیگار درآورد و آتش زد.

ماریا گفت: «اون‌وختا که جوون بودم دلم می‌خواس برم ایتالیا؛ به خاطر هواش.»

مرد لبخند زد: «منم می‌خواستم برم آمریکا.» و پُک زد به سیگارش. پرسید: «ساعت چنده؟»

ماریا نگاه کرد به ساعتِ مچی‌ش: «یه رُبع دیگه باید درو ببندیم.» بعد پرسید: «اهل کجایی؟»

مرد گفت: «چه فرقی می‌کنه؟»

«هیچی... همین‌جوری...»

یوناس گردن کشید طرفِ بار: «گفت مال کجاس؟»

ماریا نگاه کرد به پستو: «خیلی‌ها خوششون نمی‌آد ازشون این چیزا رو بپُرسی.»

یوناس گفت: «اگه تو هم بودی، خوشِت نمی‌اومد.» و ادامه داد: «تو مشروبتو بفروش. باقی‌ش دیگه به ما مربوط نیس.» بعد پُک زد به سیگارش. آن‌وقت گلوی بُطری را گرفت تو مُشتش. پرسید: «پولشو داده؟»

ماریا گفت: «یه پونصدی گذاشته رو پیشخوون.»

یوناس جرعه‌ای نوشید: «پس دیگه چه مرگته؟»

مرد سیگار نیمه‌اش را گذاشت تو زیرسیگاری و استکانش را برداشت.

یوناس به سیگارش پُک می‌زد. گفت: «تا وقتی اعتبار داره، بذا بخوره؛ اما فقط تا ساعتِ دو. ما کار غیرقانونی نمی‌کنیم. فهمیدی؟ وقتی می‌گیم ساعتِ دو؛ یعنی ساعتِ دو...»

ماریا استکانش را برداشت و آن را زد به استکان مرد. گفت: «دوران جوونی...»

مرد لبخند زد: «دوران جوونی...»

یوناس گردن کشید طرف بار: «تا چند دقیقه‌ی دیگه باید کِرکِره‌رو کشید پایین. حواست هَس؟»

مرد استکانش را گذاشت روی پیشخوان و سیگارش را از زیرسیگاری برداشت و به آن پُک زد. پرسید: «جایی رو می‌شناسی که بشه تا صبح توش نشس؟»

یوناس گردن کشید: «چیه؟ نمی‌خواد بره؟»

ماریا نگاه کرد به پستو، بعد نگاه کرد به مرد و لبخند زد: «تو خیابون واسا... کوچیک و گرمه...»

مرد پُک زد به سیگارش: «یه جایی که بشه توش نشس...» بعد گفت: «تا صبح...»

ماریا زیرِ لب گفت: «تا صبح...» و لرزش دستش را تو جیبِ پیش‌بند فرو بُرد.

مرد سیگارش را تو زیرسیگاری خاموش کرد. گفت: «ممنون به خاطر ودکای خوبت...» و از رو سه‌پایه پاشد و زیپِ کاپشنش را کشید بالا: «به امیدِ دیدار...»

ماریا گفت: «صبر کن بقیه‌ی پولتو بدم.»

مرد گفت: «شاید یه شب برگشتم...» و تلوتلوخوران رفت بیرون ‌.

صدای باز و بسته‌شدن در که شنیده شد، یوناس گردن کشید: «رفت؟»

ماریا نگاه کرد به ردِ مرد که تو تاریکی پیدا نبود. بعد نگاه کرد به دهانه‌ی پستو. آن‌گاه از پشتِ پیشخوان آمد بیرون و راه افتاد طرفِ در.

یوناس پرسید: «کجا؟»

ماریا در را باز کرد و صبر کرد تا هوای سردِ شب از رو پوستش بگذرد، بعد قدم گذاشت بیرون و زیر سایه‌بان ایستاد. گفت: «هیچ‌جا...»

یوناس همان‌طور که رو صندلی چرخ‌دار نشسته بود از دهانه‌ی پستو آمد بیرون. گفت: «مگه نمی‌بینی هوا سرده؟» و دست دراز کرد و اسکناس را از رو پیشخوان برداشت و گذاشت تو جیبِ پیراهنش. بعد راه افتاد طرف در. گفت: «سَرما نخوری.» و نگاه کرد به برف که نشسته بود.

ماریا دست کرد تو جیبِ پیش‌بند و پاکتِ سیگارش را درآورد.

یوناس گفت: «یکی هم برا من روشن کن.»

ماریا دو نخ سیگار آتش زد و یکی داد دستِ یوناس. بعد، همان طور که پُک می‌زد به سیگارش، نگاه کرد به دوردست و به دانه‌های رقصان برف که سایه‌ی مبهم مردی را هاشور می‌زدند.

Share/Save/Bookmark

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)



آرشیو ماهانه