تاریخ انتشار: ۱۸ خرداد ۱۳۸۶ • چاپ کنید    
داستان 142، قلم زرین زمانه

سيگار می کشی؟

- بيداری بابک؟
هيچ خبری نبود.همه جا ساکت بود.آرامِ آرام. تنها صدای قوطی خالی کنسروی می آمد که با باد تکان می خورد. خوب خوابيده بوديم. آنقدر که اگر بابک را بيدار نمی کردم، معلوم نبود دیگر بيدار شود. دیگر خسته نبوديم.ديروز از صبح تا غروب می دويديم. پشت خاکها پنهان می شديم. با کوچک ترين صدايی روی خاک دراز می کشيديم. صدای تير و گلوله می آمد و خاک مثل حباب کنار پايمان می ترکيد.

- بیداری بابک؟

- آره.

غروب همه جا ساکت شد. ساکت و آرام. انگار گَردِ مرگ پاشيده باشند روی همه چيز، مثل برفِ روی قله ها که از دور پیدا بود. آرام و سرد و بی صدا. آنقدر آرام که يادمان رفت، گرسنه ايم و بايد چيزی بخوريم.

بابک خميازه ای کشيد و به بدنش کش و قوسی داد. به اطراف نگاهی کرد و خيره شد به من. دستی توی موهايم بردم و خاکهای نشسته بر موها را تکاندم و با انگشت کوچک گوشها را از گَرد و غبار پاک کردم. بعد هم شروع کرديم. ورقها هنوز جای قبلیشان بودند. رها و یله ميان سنگ و خاک و کلوخ. تنها شاه و سرباز میان چاله ای کوچک افتاده بودند، درست کنار پای بابک.

بابک ورقها را برداشت، بُر زد. من هم آنها را قسمت کردم. اول پنج ورق به بابک دادم و پنج تا برای خودم برداشتم. بقیه آنهارا روی زمين گذاشتم و دو تا دو تا برداشتيم.

گفتم: گرسنه ای؟

هر دو گرسنه بوديم.از ديروز تا حالا چيزی نخورده بوديم. قمقمه هايمان هم خالی بود. ورقها را آهسته گذاشتیم جلوی پایمان.دست برديم و کوله هايمان را که هرکدام طرفی ولو شده بود، پيش آورديم. چيزی برای خوردن نداشتيم، جز تکه ای نان خشکيده به اندازه يک کف دست و بسته ای سيگار که بيرون آوردم و گذاشتم بين هر دوتايمان. بلند شديم. دور و برمان را گشتيم. پشت گونيهای پاره شده، پشت خاکهای کُپه شده،توی خندق دراز و تاريک، کنار ماشين سوخته، توی تويوتای چپه شده. هر کدام رفتيم به طرفی. بابک انگار چيری پيدا کرد. از دور ديدم که دستش را بالا برد وچيزی را نشان داد. برگشتيم همان جا که کوله هايمان بود. بابک دوقوطی کنسرو را گذاشت وسط. ورقها را کناری گذاشت. همان جا نزديک هم نشستيم، مثل غروب. بابک با سرنيزه کنسرو را باز کرد. دانه های لوبيا کنار هم چيده شده بودند. همه چيز آماده بود تا بعد ازخوابی طولانی، شکمی سير غذا بخوريم. تکه نانِ خشکیده را نصف کرديم. قوطی کنسرو را به نوبت برداشتيم و دانه های لوبيا را روی نان ريختيم. نان که تمام شد با انگشت ته مانده لوبيا را خورديم. سير که شديم، کمی کنار کشيديم و زل زديم به هم. خنديدم و بسته سيگار را برداشتم. بسته سيگار باز نشده بود هنوز. باز کردم. سيگاری بيرون آوردم و بسته سيگار را به طرف بابک گرفتم.

گفتم: سيگار می کشی؟

برداشت. دوتا. یکی را گذاشت روی لبش. آن یکی را گذاشت پشت گوش راستش. دست برد توی جيبش و قوطی کبريت را بيرون آورد. منتظر بودم تا کبريت بکشد و سيگارم را روی شعله آتش بگيرم و با ولع تمام به سيگارم پُک بزنم. اما همانطور ايستاده بود. با چوب کبريتی که بين دو انگشت شست و اشاره دست راستش نگه داشته بود. به من زل زده بود.

گفتم: آتش بابک!

گفت: اون سرخی روی گردنت چيه؟

دست کشيدم روی گردنم،آرام. چيزی نبود. خنديدم.

گفتم: خودت چی؟

گفت: چی شده؟

گفتم: اون لکه روی پيشونيت چيه؟

آرام دستش چپ اش را بالا برد.

گفت: کجا؟

گفتم: بالاتر. و انگشتش را بالاتر برد و رسيد به همان لکه.

گفت: اين؟

گفتم: ها.

خنديد و گفت: چيزی نيس،جای گلوله اس.

کبريت کشيد.

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

به عنوان کسی که هم به داستان نویسی علاقمنده هم به جنگ، واقعا برات متاسفم همین طور برای داوران این جشنواره

-- حامد ، Sep 13, 2007

یک شاهکار است

-- کاوه ، Sep 14, 2007

http://haleheshgh.persianblog.ir/
اين جايزه مشكل داره برادر من!!
اين بالايي هم واسه اين كه ..

-- داستانك ، Sep 15, 2007

عالی بود. بدون اغراق می گم بی نظیر. ایجاز این متن یه شاهکاره

-- بدون نام ، Sep 23, 2007

چيزي كه نوشتيد رو دوست نداشتم

-- آرمان ، Apr 24, 2008

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)



آرشیو ماهانه