خانه
>
قصه زمانه
>
برگزیدگان مرحله یکم
>
کتایون
|
داستان 141، قلم زرین زمانه
کتایون
پيچشي به كمرش ميداد، نيمخيزش مي كردم، پاي بانداژ شدهاش تا نيمه از تخت آويزان ميشد، نوبت پاي ديگر می شد، اينجوري ميتوانستم بنشانمش روي تخت، يك ميز كوچولو ميگذاشتم جلوش، منقلاش را هم روش. ديگر كار هر روزم بود، ساعت سه كه ميشد، آب كه هيچ، شربت آلبالوي دستچين مادربزرگ هم دستم بود زمين ميگذاشتم چهارپله يكي ميكردم ميآمدم پايين؛ گوشم را از لاي در می دادم تو، بعد از اينكه از نفس كشيدنش مطمئن ميشدم، ميپريدم آشپزخانه، كتري ورشويي لحيمخورده را آب ميكردم، ميگذاشتم روي گاز. پاورچين ميخزيدم تو اتاقش، يواش منقل منقش اما رنگ و رو رفتهاش را كه تا سينه پر بود از خاكستر، ميكشاندم ميبردم توي ايوان، دستم را فرو ميكردم توی گونيِ سياه و دودگرفته، چهار تكه زغال جكسن و هوسي، درميآوردم مثل بنّاها، اورچين ميچيدم روي هم؛ دودكش حلبي زنگزده را كلاهش ميكردم، دو تكه چوب صندوق ميوه هم ضميمهاش . آتش را ميكشيدم به بَشنَش. آنقدر از هر چهار طرف اصلي ميدميدم لاي زغالها كه لورچ ميزد و گُر ميگرفت به صورتم .از پشت شيشه ميپاييدمش كه هر بار از صداي تلقتلوق كفگير و انبر بيدار شد دستي به نشان اينكه هستم تكان دهم و بفهمانم كه در امان است. او هم در جواب از همانجا روي تخت بالشتك لاي پايش را جابجا ميكرد و از سر رضايت، پلكهاي چشمهاي بقكردهاش را پايين مي داد و باز ميكرد.
اول جمعهها و بعد كه حالش بدتر شد، دوشنبهها هم ديگر نميآمدند، با اينكه هر سه شركت نفتي بودند و دوستان گرمابه و گلستان اما مراعات حالش را ميكردند، شايد فهميده بودند كه اگر نباشند راحت ميتوانم همانجا زير بغلش را بگيرم، بلندش کنم، سطل شاشش را كه كناره هايش شوره زده بود بگذارم روي تخت و بدون رودربايستي و سرخر، ايستادني، مثانة عفوني و آماسيدهاش را خالي كند و دوباره بنشانمش سرجايش، بعد قد يك بند انگشت اسفند بريزم روي زغال ها به اين اميد كه بوي تند و نكبت توي هوا، طعمه ی بوي سيال و شفابخش اسفند شود.
اما با اين همه حيف كه ديگر تكرار نشد، همان قرارهاي هفتگي، حالا شير آب هم خراب بود، بود؛ عصرهاي آن دو روز هفته براي من چيز ديگري بود. آن رنگي نبود كه هميشه، بيخيالي بود و از دنيا كندن و الكي خوشي. با همان آب سرد استكان هاي كمرباريك را آب ميكشيدم، دو تكه نبات خوشبو گوشة هر نعلبكي ميگذاشتم، دو تا چوب دارچين هم توي قوري چاي ميانداختم و سيني به دست در ميزدم. پايم را كه تو اتاق ميگذاشتم، دنيا و غم هايم كه هيچي، كرختي دستم را هم از ياد ميبردم. مثل هميشه منتظر بودم از پشت منقل، حاج عباس لاي دودها ، ننة نود سالة فلان كي اَكی را به زور به نافم ببندد و از خنده گونههايش به چشمهايش بچسبد؛ بعد همگي خنده را سر بدهند و من هم به خيال اينكه ذكاوت به خرج می دهم، طرف را حوالة خودشان بكنم و او از ته گلو بخندد و حاضرجوابتر با دست نشانم دهد و بگويد آدم بايد از كدام سوراخ اين دنيا پس افتاده باشد كه زن اين شود؛ و باز هر سه ريسه بروند و صداي خِرخِري از خودشان درآورند و همينطوري ادامه پيدا كند تا غَشغَش آقا جعفري كه به آروغي بلند ختم می شد، همه جا را ساكت كند و باز خنده...
چوب بلوطش را ميگرفتم توی دستم، با دست ديگر تيغ كهنه را چندبار محكم مي خراشاندم روي حقّه، از تراشه ی تهمانده ی ترياك كه پاك ميشد, فوتي ميكردم و تراشه ميپراكند ميان خاكستر، سوزن آويزان به زنجير طلايي مكدرش را توي سوراخ فرو ميبردم تا اگر گرفت و گيری هست باز شود و دود بتواند سرتاسر وافور راه خودش را برود، برعكس رگهاي پايش كه در اثر مرور زمان بسته شده بود و خون مجالي براي جريان و زندگي بخشيدن نداشت. دكتر همين را گفت؛ پاهاي پيرش در حال سقوط بود. اول بار روي تخت مطب بود، مثل الكتريكي ها كه براي اطمينان مشتري لامپ را امتحان مي كنند و بعد می فروشند، با دنگ و فنگ جوراب پشمياش را پايين زدند، كلي سيم و گيره و برق به نوك انگشتانش بند كردند. همان جورابهاي پشمي دست دوز، به قطر ديواری سيماني که از يك زماني هر شب پايش مي كردم، جلوي بخاري وَرزَش ميدادم، ميچلاندم، مشت ميزدم، اما توفيري نداشت، يخ بود، سردِ سرد، مثل سنگ بي روح. ترياك حتی اجازه نداده بود درد استيفاي جان از پاهايش را حس كند، اين بود كه مرضِ تدريجي، يكهويي و تصادفي جلوه ميكرد و پا مثل شيء بيوزني كه به يك روح بند است، و يا برعكس، مثل سايه ای سياه، آويزان، بي درد و بی آزار.
Start-
No reaction-
Start-
No reaction-
فايده نداشت، سيم و گيره و برق را باز كردند، انگار به تكه چوبي وصل كرده باشند، بدون واكنش و احساس. تشخيص، چيزي شبيه به قانقاريا، شوخي نداشت، مثل موريانه از پايين شروع ميكرد به خوردن تا بالا، از درون نرمهنرمه ميپوساند و خالي ميكرد...لامپ چشمك زد، در حال سوختن بود.
سوزن را چندبار بالا و پايين كردم، اوايل شده بود چند دقيقه طول بكشد تا سوراخ را پيدا كنم اما بعدها ديگر راه دستم شد، نخود ترياك را تك ضرب ميزدم سر زبانم، مي چسباندم روي حقّة گرم شده و با شست پهن ميكردم. صداي جلزّ و ولزّش ميآمد، مثل صداي جلزّ و ولزّ گوشت و پوست پاهايش كه ميسوخت. ابتدا آرام و اين اواخر با سرعت فزايندهاي، ترد ميشد و سفت و سياه، با كوچکترين برخوردي بند انگشتش مثل گوشههاي سوختة نان سنگك ميشكست و پودر ميشد.
يك دستم وافور بود و دست ديگر انبر، زغال برشته، سرخ و سوزنده، دمش ميدادم هر روز، به غير از آن يكشنبة بد. شب قبلش مادر، رفتن به اتاق بيخيالي ها را ممنوع كرد. ترسيده بود مثل خزندگان و حشرات مخمور كه بر حسب عادت، سر ظهر دور منقل جمع ميشدند و پس از اتمام بساط تارانده، به بوي ترياك اخت شوم. همراه مادربزرگ براي دم دادن اراده كرد. نميدانست كه قبل از چسباندن آتش روي بست، بايد انبر را به منقل بزند تا خاكستر و احياناً تكه زغال ترك خورده بريزد. انگار نشانده بودنش و گفته بودند فورت بزن. فورت زده بود. غافل از اينكه وقتی فوت می كرد تا زغال گل کند، تكه ای جدا شده، روي پيژامه افتاده و پيشروي كرده. دادش به هوا شد. عورتش را سوزانده بودند. ترياك آنقدر ها او را به تحمل درد عادت داده بود كه ديگر هيچ نگويد. فردا سر پست قبلي بازگردانده شدم. گفتم اخته تان كردند. گفت وقتي اخته نبودم چه غلطي كردم و اشاره به مادرم كرد. هر دو ريز خنديديم.
اوايل با ولع و بعدتر زوركي مك ميزد. بعد از پايين دادن دود، ته نفسش را كه بوي نا گرفته بود، يكباره بيرون ميداد و مثل شتر تشنهاي كه سيراب شده باشد، باز از سر رضايت پلكهاي چشمهاي بق كردهاش را پايين مي داد و باز ميكرد. با اينكه نصف ترياكها حرام ميشد و دود هوا، با تمام وجود از اين سقايي كيف ميكردم. يك جور احساس قدرت بود. انگار قدرت زندگي بخشيدن دست آدم باشد، زندگي دوباره. خودش، او، پدربزرگ من بود.
صبحِ نه سرد نه گرم پاييز بود، خودم از سردخانه جنازه را تحويل گرفتم. گفته بودند ملحفهاي، پتويي، چيزي همراه بياوريد، پيچيدمش لاي پتوی پلنگي قهوهاي، كشاندمش روي برانكارد، با كمك راننده سرانديمش كابين عقب، موقع سوار شدن بسته اي اِل مانند پيچيده لاي پلاستيك زباله ی مشكي، به درازاي بيش از نيم متر تحويلام دادند. مثل نوزاد بوگندويي كه بار اول بغل مادرش ميدهند ، قنداق شده. مبهوت خشكم زد. پا بود، پاي بريده از بالاي زانو. دو شب قبل عمل شده بود، به اميد اينكه با قطع عضو چشمه ی عفونت خشك شود، اما كم آورده بود، تاب مقاومت نداشت. سوار شدم، قنداق به بغل، ميان ترس و اضطراب و بهت سوار شدم، مدام از شيشه عقب به پتوي پلنگي زل ميزدم، كف پاي راست نيمه سالمش, از پتو زده بود بيرون، پاي ديگرش بغل من، سنگين و سنگ، محكم فشارش دادم، سرمايش را حس كردم، اينجا هم با من بود، معناي اسارت را فهميدم، اسير هميشگي، هنوز كه هنوز است اسارت را در خواب و خيال ادامه ميدهم، اسارت توي من ماند و مثل باز چيزي شبيه آن قانقارياي گرسنه، يقهام را ميچسبد، هميشه. مادربزرگ، مادر، دايي، چهار خاله، پدر، نوه، ياران غارش حاج عباس، آقا جعفري، آشنا فاميل حتي زندايي سركش، نيز بعد از چند سال دوري دم در منتظر بودند تا به رسم معمول مرده را گرد خانه خداحافظي دهند؛ مادر كه همانجا غش كرد، اگر ليوان آب قند نبود تك به تك نوبتي پس افتاده بودند. جنازه روي دوش مردم دست به دست ميشد تا اتاق خودش، روي تخت هميشه گذاشتندش، وداع آخر با خانه. نفس نفس ميزدم. داد و شيون فاميلها، گريهها، زاريها، توي سرم ميپيچيد، همه خيره به جسد مانده بودند. پاي پلاستيك پيچ شده, آن قطعه ی گمشده را روي تخت كنار پاي ديگر سر جايش گذاشتم. پازل كامل شد، پره هاي دماغم لرزيد، سرم را روي سينهاش خواباندم، اشك امانم نميداد، پلكهاي بستهام را آرام باز كردم، همه جا و همه كس محو بود، يکباره نور سفيدي مانع دوباره بستن آنها شد، سعي كردم بيشتر روي اطرافم تمركز كنم، چشمها را روي سفيدي ريز كردم، آهسته رو به وضوح رفت. دندان، دندان هاي سفيدش برق مي زدند، من اين دختر را ميشناختم. صورتش، لب و دهانش آشنا بود. دختر نيمه آشنا هم نگران من را ميپاييد، نگاهم روي صورتش لغزيد، دلم هرّي ريخت؛ دختر دايي؟ چه بزرگ شده.
|
آرشیو ماهانه
|