تاریخ انتشار: ۱۸ خرداد ۱۳۸۶ • چاپ کنید    
داستان 136، قلم زرین زمانه

دختر پرسید

دختر پرسيد: آقا ببخشيد ، ساعت دارين؟!
مرد دستش را به روي مچ دست ديگرش کشيد. خيالش راحت نشد.

دست را بالا آورد و آستين را کنار زد.با ترديد به ساعتش نگاه کرد .

به راهش ادامه داد.

8/12/85

- - - -

زن جلوي در ايستاده بود. توي اين دو روز بارها تا سر کوچه رفته بود . کلانتري ، بيمارستان،....

باز هم تا سر کوچه رفت.

دلش آرام گرفت. در ذهنش مرور کرد چه بگويد.

«کجايي دختر. » با تحکم .« معلومه اصلا.»

دختر کيفش را روي کولش جابجا کرد. و نگاهي به زن.

از زن رد شد .

« خيابون»

8/12/85

- - - - -

زن در کنار مرد نشسته . شدت بارن به حدي است که جلو به سختي ديده مي شود.

برف پاک کن با ترديد روي شيشه حرکت مي کند .

چپ ،

خطوط بريده بريده روي شيشه نقش مي بندد .

باران آن را پاک مي کند.

راست.

20/1/86

- - - -

Share/Save/Bookmark

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)



آرشیو ماهانه