تاریخ انتشار: ۱۸ خرداد ۱۳۸۶ • چاپ کنید    
داستان 130، قلم زرین زمانه

او مرد

نصف شب توي بيمارستان، اسمش را يادم نيست ، توي سالن اورژانس ،توي اتاق شماره سه، روي اولين تخت، او مرد .
﷼﷼﷼

بدجوري مامان را مي زد . بدجور تر از آني که فکرش را بکني. هميشه آخر شب از سر نمي دانم کجا بر مي گشت خانه . دستش را مي گذاشت روي زنگ و بر نمي داشت.منهم از ميان رختخواب مي پريدم بيرون وهمينطور پابرهنه حياط کوچک پر از آت و آشغالمون را رد مي کردم و با مشت روي زنجير در مي زدم تا آن در مزاحم کنار برود.جواب سلام بابا اين بود:

ـ کره خر چرا اين در بي صاب شده رو وا نمي کني ؟... ها؟...کره خر...

و بعد قسمت هر شبم ، يک پس کله اي ناب و محکم .با اينکه پوست کلفت شده بودم ولي هنوز درد خودش را داشت، شايد توي يک هفته پنج شش جمله تو همين مايه ها بين من و بابام رد و بدل مي شد. صبح کله سحر مي زد بيرون و آنوقت شب با اين سر و وضع بر مي گشت .هميشه خسته بود ،خوب يک عملي معتاد کي خسته نيست؟ يک ربع طول مي کشيد تا اين حياطي که من توي سه ثانيه دويدم طي کند .

دم در مي ايستادم و در حالي که دستانم جاي دستان بابام رانوازش مي کرد ،راه رفتنش را مي ديدم .بعضي وقت ها شک مي کردم که اصلا مي داند پسري دارد يا نه ؟ ولي اين ها خيلي مهم نبود پس از چند دقيقه، صداي جيغ و بيداد مادر بلند مي شد .خودم را سريع مي رساندم سرجاي هميشگي ،کنج حال و پهلوي سماور سياه که برايمان حکم بخاري را داشت مي نشستم . درست روبروي در آشپزخانه و آن گوشه، بين آب گرمکن بزرگ و زنگ زده و کابينت بي در، همانجا که مادرم مي نشست و دستهاي نحيف و استخواني اش را سپر مشتهاي گره کرده و استخواني بابا مي کرد .به خدا بد جوري مي زد .اين جواب سلام هميشگي باباي ما بود .صداي آخ آخ هاي کوتاه و پي در پي مادر عذابم مي داد .هيچ کاري نمي تونستم بکنم .دوست داشتم يه روز جاي کتک هاي بابا را ببوسم ولي غرورم ، خجالتي بودنم و هزار تا چيز ديگه جلويم را مي گرفت.

بعضي شبها که ديوانه مي شد ضربه هاي سنگين مشتش با يک کفگير يا ملاقه رو سر نازنين مادر مي نشست.من هم تو دلم داد مي زدم :

ـ مامان ... مامان ... پاشو ... تو رو به خدا پاشو ... فرار کن! ... يه کاري بکن ... حتما رفته خانه اکبر کلاغ گدايي! ... بدو ... اکبره بهش مواد نمي ده ... مي دانم ... پولي نداشت که!... بدو تا بلايي سرش نيامده ... چند تا کوچه پايين تره ... بدو...

همين چند تا کوچه پايين تر نبود ،يکم دور بود .نفس من که برييد ولي او انگار نه انگار . آخه چرا دنبالش مي دويد؟نکند او هم معتاد کتک خوردن شده باشد ؟! داد زدم و گفتم :

ـ مامان نرو ... ولش کن ... يه شب کتک نخور ... تروخدا... مامان...

هيچي نمي گفت،فقط مي دويد.وقتي به کوچه رسيديم نفس زنان گفت :

ـ ايناهاش ...تو اين کوچه است ...بدو حسن ...

داخل کوچه نشده بوديم که يکدفعه جيغ زد و تند تر دويد.

ـ واي خدا ... خاک بسرم شد! ... نصرت ...چت شده؟...

آره بابام بود . زيرنور کم سوي تير چراغ برق ،پهلوي پاکتهاي سياه زباله ،ميان آنهمه پشه ريز و درشت که دورش مي چرخيدند افتاده بود .بطرفش دويد ،دست به زير بغلهايش برد و تن نحيفش را بلند کرد و سرش را در بغل گرفت وبا نفرين هاي زير لب گريه مي کرد .چند تا سيلي محکم به صورت سياه بابا زد بلکه بهوش بيايد ،آخري را جوري زد که ناگهان بابا از جايش پريد و نعره کشيد :

ـ چرا مي زني؟... چرا مي زني ؟... يکم بهم مواد بده کثافت! ... عوضي ... چرا مي زني؟ ... من زن و بچه دارم آخرش خودم دويدم .صداي چند نفر به گوشم رسيد که گفتند :

ـ اِه ... اين ديگه کجا بود ؟ ... عجب بساطيه نصف شبي! ... مسخره ها ...

بابا مي دويد ،مادر مي دويد ،من مي دويدم. مادر بدنبال شوهرش ومن به دنبال پدر ومادرم . چراغ هاي با فاصله کوچه براي لحظاتي آنها را نما يان مي کرد و آن دو باز در تاريکي حل مي شدند. به خيابان نزديک شديم ، فريادهاي مادرم را مي شنيدم که مي گفت:

ـ نصرت ... ترو به ابوالفضل وايسا ... نصرت! ... ترو خدا ... وايسا ... نرو ... نصرت ... نصرت ...

منهم که حسابي اشک مي ريختم ،پشت سرهم مادر را صدا مي زدم .يکي از کفشهاي بابا از پايش در رفت ولي انگار نه انگار ،حتي پشت سرش هم نگاه نکرد .به خيابان رسيد .دويد وسط آن و توي سه ثانيه عرضش را طي کرد. مادر هم دويد اما ...

چه صداي وحشتناکي! ... اين چي بود که توي هوا دور خودش چرخيد ؟ مادر من بود؟

من ديدم .ديدم که مادر خورد به سپر بزرگ و آهني آن ماشين وتوي هوا ،ميان چادر سرمه اي که پر از گل هاي ريز و سفيد بود،تاب مي خورد و ...

دو مرد با داد و بيداد و چه کنم چه کنم از ماشين پياده شدند و بدن بهم پيچيده اش را عقب آن جاي دادند. اثري از بابا نبود. سوار شدم و سرش راگرفتم تو بغلم و ذل زدم به خون سرخ وگرمي که از پيشاني اش جاري بود.يکي ازآن دو مرد مضطربانه مرا دل داري مي داد.دهنم را نزديک گوش مادر بردم وآرام گفتم :

ـ مامان ... يه چيزي بگو... منم حسن ... حسن ذليل شده ات... مامان ... مي شنوي مامان ؟ ... مامان؟ ...

جوابي نمي داد .بلاخره يک بار توي عمرم جاي دستهاي بابا را روي صورتش بوسيدم و او هيچي نگفت ،هيچي.

﷼﷼﷼

نصف شب ،توي بيمارستان،اسمش را يادم نيست ،توي سالن اورژانس،توي اتاق شماره سه ، روي اولين تخت ،او مرد .

Share/Save/Bookmark

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)



آرشیو ماهانه