تاریخ انتشار: ۱۸ خرداد ۱۳۸۶ • چاپ کنید    
داستان 128، قلم زرین زمانه

مردی که می رقصد

در این دنیا، تقریبا هرچیزی را می شود به سادگی به چیزی بسیار نامربوط، ربط داد...
دیشب، به اتفاق یدا... گودرزی ، رفته بودم تماشاخانه ی گلدیس. می گویم تماشاخانه، چون یاد گرفته ام که تماشاخانه با تئاتر فرق می کند. یادم هست روزی که با سعید محبی به خانه ی مرحوم علی اصغر خان گرمسیری رفته بودیم... برایمان چه دلسوزانه از حرمت تئاتر می گفت و این که تماشاخانه با تئاتر فرق می کند. و من هر زمان به گلدیس و لاله زار و بولینگ عبدو می روم، یاد او هستم و این حرفش. می گفت در دوران ما تماشاخانه ها بسیار بودند چون چیزی که می دیدیم تئاتر نبود، یک اتفاق تماشایی بود.

به گمانم، من، یدا... را غافلگیر کرده بودم. یعنی که بدون هیچ برنامه ریزی ای، ماشین را پارک کردم و گفتم: بیا ببینیم این جا چه خبر است!

یعنی که خودم را هم غافلگیر کردم. گمان نمی کردم بشود این نمایش را بلافاصله و بدون وقت قبلی دید! گلریز یا همان گلدیس قدیم، شلوغ شده است. مردم دوست دارند بخندند. دوست دارند تلافی همه ی درگیری های احتمالی شخصی، خانوادگی، روحی و روانی شان را دربیاورند. قبلا هم نمایش قهوه خانه ی پدری زری خانم را همین جا دیده بودم. بهزاد محمدی رکورد فروش نمایش را در این مملکت شکسته بود. خیلی سخت می شد بلیت گرفت... از محمد ابراهیمیان هم شنیده بودم که امیر ارسلان در کافی شاپ خیلی مورد اقبال قرار گرفته.

در این یک سال گذشته، مجری و کارشناس برنامه ی رادیویی نقش تماشا بودم که از شبکه ی جهانی صدای آشنا برای ایرانیان مقیم خارج پخش می شد. از همان اوایل، محمد ابراهیمیان که رفیق فوق العاده خوش مشربی هم هست با من همراه شد که در برنامه، از تئاتر حرف بزند و من هم که بیش تر از سینما می گفتم....

ابراهیمیان، این اواخر از وضعیت شلم شوربای تئاتر گفته بود و از نمایشی حرف زده بود به اسم امیر ارسلان در کافی شاپ که مجید جعفری کارگردانی کرده. و می گفت جعفری پیش از این، نمایشی جدی روی صحنه برده بود بر اساس زندگی زکریای رازی دانشمند بزرگ ایرانی که کلی بدهی بالا آورد و در تالار وحدت هم اجرا شده بود...این که به ناکامی خورد، آمده یک نمایش عوامانه در تئاتر گلریز یوسف آباد روی صحنه برده و هر شب با سالن پر از تماشاگر اجرا می رود و خیلی وقت هم هست که روی صحنه ادامه دارد...

خلاصه می گفت این امیرارسلان تلافی آن یکی را درآورده و کلی فروش دارد... حدس می زدم باید کاری مشابه قهوه خانه ی زری خانم باشد... یعنی یک نمایش مفرح برای خنداندن مردمی که تشنه ی خندیدن اند...

و حالا بی هیچ پیش بینی با دوستی که به یاد سال های دورتر، نقاط کم و بیش مشترکی با هم پیدا کرده ایم، مجردی آمده ایم این جا.

یدی، یک ویژگی خیلی رفیقانه دارد و آن هم، پا بودن است. اصلا یدا... اسم با مسمایی دارد. رفقای خوب ، دست مهربان خداوند، برای التیام بخشیدن، یاری رساندن و همراهی کردن آدم به حساب می آیند. بهش گفتم برویم این فیلم مهمان را ببینیم. گفت برویم. گفتم برویم شهر کتاب. گفت برویم. گفتم برویم قم، زیارت. گفت برویم. گفتم برویم سی دی این فیلم 300 لعنتی را بگیریم، گفت برویم... چطور ممکن است آدم گاهی این قدر رفیق باشد؟ رفیق یعنی همراه. یعنی همین که وقتی می گویی برویم فلان جا فلان غلط را بکنیم، بگوید: برویم! این جوری آدم احساس راحتی می کند. ما به جای شهر کتاب رفتیم نشر چشمه در کریمخان. ساعت، حوالی هشت و نیم شب بود و می دانستم اگر برویم به سمت شهر کتاب زرتشت، تا نه شب تعطیل می کند. به یدا... گفتم برویم همین جا که سر راهمان است؟ گفت : برویم دکتر جون!

رفتیم کتابفروشی نشر چشمه. یدا... قبلا گفته بود: فقط می ترسم وسوسه بشوم کتاب بخرم! من هم گفتم: معمولا من هم از کتابفروشی دست خالی برنمی گردم...

اما هیچ کتاب جالبی پیدا نکردیم. یدا... هم دست خالی آمد بیرون. چرا باید خجالت بکشیم از این که بعد از نیم ساعت گشتن در کتابفروشی مردم، دست خالی بیرون بیاییم؟ عجیب بود که چیز دندانگیری پیدا نکردیم. ظاهرا کتاب ها کمی زیاد از حد حال و روز ما جدی بودند... البته یک کتاب در مورد نقد نویسی سینما پیدا کردم . علی رغم این که کلی از من و نقدهایم نوشته و تعریف کرده بود، نخریدمش. این سال ها نقد فیلم را به جز در رادیو به کلی رها کرده ام. خوب می دانم که از هیچ منتقدی پیکره ای نتراشیده اند... مخصوصا این که منتقد سرسخت و ناراحتی مثل من باشد که چیزی دلپذیر در غالب آثار سینمایی ایرانی پیدا نمی کند. شاید کسی مثل من که سال ها در نشریات و رسانه های مختلف به نوشتن نقد فیلم مشغول بوده و سردبیری نشریات سینمایی را بر عهده داشته و در بسیاری موارد نوشته های اثر گذاری در سینما داشته و چهره های نامکشوفی را در سینمای ایران کشف و معرفی کرده و احتمالا از این بابت خودش را راضی کرده، امروز کنجکاو بودنش برای این که ببیند دیگران چه نقدی بر نقد های او داشته اند، چندان بیجا نباشد... ولی شاید این هم از نشانه های پیر شدن در سی و یک سالگی باشد که هیچ میلی به صرف وقت در این باره هم ندارم...

نقد نویسی را به صورت حرفه ای رها کرده ام. نمی دانم فلورانس اسکاول شین را می شناسید یا نه؟ کتالبش به چاپ پنجاه و هشتم یا رقمی نزدیک به همین رسیده است. این کتاب را من هم بعدها که ترجمه ی گیتی خوشدل را خواندم، ترجمه کردم اما تا به حال تردید داشتم که با وجود ترجمه ی گیتی خوشدل که به اندازه ی کافی جا افناده و قابل احترام هم هست، ترجمه ی خودم را منتشر کنم یا نه. اولین بار با این کتاب زمانی آشنا شدم که با کاظم سلطانی در عکاسی فوکال کار می کردم که حالا به گمانم مانتو فروشی شده. سال ها پیش وقتی در دبیرستان البرز درس می خواندم، باید طرح کاد را در یک واحد صنفی مربوط به رشته ای که انتخاب کرده بودم می گذراندم و من چون عکاسی و فیلمبرداری را انتخاب کرده بودم، رفتم و در عکاسی فوکال مشغول شدم. کاظم سلطانی آن جا مسئول مستقیم طرح کادی ها بود که قرار بود به من عکاسی و چاپ و ظهور فیلم و اصول فیلمبرداری را یاد بدهد. اما سلطانی فلسفه ی عجیبی داشت و معتقد بود من خودم باید همه چیز را یاد بگیرم! و همین طور هم شد و تنها چیزهایی که من برای ارائه به دبیرستان توانستم یادداشت کنم و به صورت جزوه درآورم، درس هایی بود که از پیرمردی به نام آقای شمس – که صاحب اصلی عکاسی بود - یاد گرفتم و یادم هست با حوصله می گفت و من می نوشتم... چیزهایی مثل این که داروی ظهور و ثبوت فیلم از چه موادی و با چه نسبت هایی ترکیب شده و برای ظهور و ثبوت و چاپ عکس چه مراحلی را باید به انجام رساند. نمی دانم الان کجاست و اصلا زنده هست یا نه ولی به هر حال او به من اطلاعات دقیقی داد که از هیچ کس در آن زمان نمی توانستم بگیرم.

بقیه ی چیزهایی که از سینما و عکاسی و فیلمنامه نویسی و سینما یاد گرفتم از مطالعات شخصی خودم و دوره های آزاد و صدها فیلمی بود که برای یادگیری بلعیده بودم...

به جز کاظم سلطانی، در عکاسی فوکال، افرادی به نام هوشنگ و عمویی هم بودند که اولی بیش تر از خانم های خوش اندام عکس می گرفت و دومی بیش تر رتوش کار بود... خود سلطانی هم کارگردانی سینما خوانده بود و فیلمی ساخته بود به نام خونی رث بامی یا ایران خونین که به داستان فریدون و تاریخ پیش از اسلام پرداخته بود... و در آن زمان - یادم نیست شاید حوالی سال 1369 تا 1371 بود - مطالب بخش فرهنگی و هنری هفته نامه ی البرز را می نوشت. وقتی فهمید من اهل نوشتنم و به سینما علاقه دارم از من خواست که در مورد سینما مطالبی به او بدهم. و هیچ فکر نمی کرد که اولین نوشته های من نقد فیلم باشد.

فکر می کنم اولین نقد فیلمی که از من در هفته نامه ی البرز چاپ شد، نقدی بر فیلم نقش عشق بود. یک فیلم ظاهرا عرفانی که در آن جهانگیر الماسی نقش اصلی را داشت و شهریار پارسی پور هم کارگردانی کرده بود. خدا شهریار پارسی پور را رحمت کند. چند وقت پیش که با دوستی به بهشت زهرا رفته بودیم تا سری به عمو نصرت بزنیم، (رفتن به گورستان برای تجدید دیدار با کسی که بسیار دوستش داشته ای، تجربه ی وصف ناشدنی، دردناک و بسیار شگفت آور است... آرام پیش می روی و به جایی می رسی که دیگر نمی توانی قدمی برداری، سنگ قبر را ناگهان، همچون حصاری غیر قابل عبور می یابی... ) نام او را روی سنگ قبری در قطعه ی هنرمندان دیدم. آدم گاهی فکر می کند بعضی ها ممکن نیست به این زودی و به همین سادگی بمیرند...

خلاصه این که نقد خیلی تندی علیه فیلم بود. چون من از سینمای خماری و عرفان زده و ریتم کند بدم می آمد...همان سینمایی که بنیاد سینمایی فارابی در زمان سید محمد بهشتی و انوار با آثار پاراجانوف و تارکوفسکی در ایران جا انداخته و به اصطلاح لانسه کرده بود و در مقطعی از آن حمایت جدی هم می کرد... همان جریان سینمای خماری، اناری و نارو نی و رنگ اناری...

به هر حال اگر این، اولین هم نبوده باشد، یکی از نقد های اولیه ی من بود که وقتی سلطانی خواند بلادرنگ آن را برای بابک هادزاد سردبیر البرز فرستاد و چاپ هم شد. بعدها این روند ادامه پیدا کرد و به گمانم زمانی که سلطانی بایستی به سفری می رفت، من ناگزیر از آن بودم که تمامی مطالب دو صفحه سینمایی البرز را خودم بنویسم... داستان ادامه پیدا کرد تا زمانی که من در نشریات مختلفی دعوت به کار شدم و همزمان با درس و مدرسه و دبیرستان البرز می نوشتم و نوشته هایم سرو صدا می کرد... و دیگر نقد فیلم و سینمایی نویسی برایم حرفه ی اصلی شده بود و تا زمان دانشگاه و بعد از آن هم ادامه داشت...

...ولی آشنایی ام را با فلورانس اسکاول شین مدیون کاظم سلطانی ام. سلطانی بعدها خودش نشریه ای دست و پا کرد به اسم در آستانه ی فردا. پروانه ی انتشارش را از وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی گرفت و از همان دوران به دلیل آدم هایی که اطراف او بودند من کم کم از او فاصله گرفتم. آدم هایی مثل صالح میرزا آقایی که چون در نمایش های مریم معترف بازی می کرد و طرفدار مخصوص او بود و با نقدی که من از نمایش پیروزی در شیکاگو به کارگردانی داود رشیدی در نشریه ام چاپ کرده بودم حسابی داغ کرده بود. نقد را من در نشریه ی آذرمهر چاپ کرده بودم و نوشته ی خیلی تندی بود از شهرام فتحی که خودش بازیگر تئاتر و اتفاقا از دوستان مشترک من و کاظم و صالح و محمود طالبیان و محمود جوادی ودیگران بود.

فکر می کنم نقد بدون امضا بود و من هم چون سردبیر آن ویژه نامه ی نشریه بودم به حساب من گذاشته شد. با صالح میرزاآقایی که جوان احساساتی ای بود و بهش خیلی برخورده بود که چرا به این نمایش و مریم معترف بی احترامی شده درگیری مختصری پیدا کردم و از آن به بعد چون سلطانی از صالح حمایت کرده بود دیگر آن جا نرفتم و ارتباطی هم نداشتیم... بعدها صالح میرزا آقایی در چند سریال تلویزیونی نقش هایی بازی کرد و فکر می کنم در جاهایی گوشه و کنار پرده ی سینما هم ظاهر شد و احتمالا به آرزوی بازیگر سینما شدن و باز احتمالا معروفیت رسید. خدا را شکر.

در هر حال خود شهرام فتحی که نویسنده ی آن نقد خطرناک بود به کاظم سلطانی کمک کرد که نشریه اش را درآورد و گویا مدیر اجرایی او بود تا زمانی که او هم کار را رها کرد و دیگر از سرنوشت نشریه بی اطلاعم چون به گمانم مدت هاست که منتشر نمی شود...

چهار اثر از فلورانس اسکاول شین کتابی بود که در آن زمان برای اولین بار چاپ شده بود و فکر می کنم کاظم می خواست نسخه ای از آن را به کسی هدیه بدهد و به همین دلیل از من که عادت داشتم پنجشنبه ها در کتابفروشی های انقلاب پرسه بزنم خواهش کرد تا نسخه ای از آن کتاب را یرای او بگیرم و من هم هنگام خرید از کتاب خوشم آمد و نسخه ای هم برای خودم گرفتم. حالا که کتاب حدود پنجاه – شصت نوبت چاپ شده وقتی نگاه می کنم که من چاپ اول آن را دارم خیلی برایم غرورآمیز و خاطره انگیز و معنادار است...

مرادم از اشاره به کتاب مرحوم اسکاول شین این بود که او در کتابش گفته بود نقد، سرطانزاست و اصلا انتقاد را به کلی مردود دانسته بود... بعدها که به رشته ی روانشناسی رو آوردم خیلی بهتر مظور او را درک کردم... اما به هر حال این جمله در ذهنم حک شد تا زمانی که نقد فیلم و نقد نویسی را کنار گذاشتم...

بعد از کتابفروشی نشر چشمه نمی دانم قرار شد کجا برویم. یدا... دوست داشت برویم جگر شتر بخوریم... گفتم برویم. ولی تا گفت : حالا یک وقت دیگر می رویم، من پیچیدم در یوسف آباد که خاطرات فراوانی از آن جا دارم. چون سال ها در کوچه ای که مقابل سینما تئاتر گلریز به یوسف آباد باز می شد زندگی می کردیم. و من در همان خانه فیلمبرداری را با ور رفتن با دوربین محمود جوادی فرا گرفته بودم و اولین فیلم های کوتاهم را هم همان جا ساخته بودم. در خانه ای که پیرزن بداخلاقی در طبقه ی اول آن زندگی می کرد و من دوست داشتم داستانی از سید مهدی شجاعی را به نام امروز بشریت... در همان جا به صورت فیلم درآورم... و چند بار هم اتود زدیم... از سلطانی خواستم کمکم کند فیلمنامه اش رابنویسم... هیچ کمکی نکرد... مجبور شدم خودم بنویسم... و یاد بگیرم... و از علی حقیقت که عاشق خوانندگی و بازیگری بود، خواستم که بیاید نقش یکی از آن آدم ها را بازی کند و دوربین محمود جوادی را هم آوردیم... و خود جوادی هم فکر می کنم امتحانی بازی کرد و برای اولین بار خودم هم در یکی از نقش ها خودم را تست کردم... آخرش هم شهرام فتحی را آوردم که دوست داشت بازی کند... و خلاصه طرح، بی آن که روح سید مهدی شجاعی خبر داشته باشد و من او را دیده باشم یا شناخته باشم... شروع شد و ناتمام ماند. من می خواستم یک گروتسک از دل داستان دربیاورم. یک فیلم کوتاه آمیخته با مضحکه و ترس. طنز و مرگ، خنده و گریه... داستان مربوط به مردی بود که دیشب زنش مرده بود و شهرام فتحی نقشش را بازی می کرد و حالا صبح خیلی زود آمده بود سراغ دوست مجردش که من یا علی حقیقت یا خود محمود جوادی قرار بود نقشش را بازی کنیم. خلاصه شهرام خان در همین یک شبی که زنش را از دست داده بود کلی به خاطر تنهایی و بی غذایی ناراحتی کشیده بود و صبح خیلی زود هم رفته بود برای کفن و دفن و حالا هم چون خیلی گرسنه وکلافه بود و به اصطلاح خودش چون بشریت امروز خیلی خسته بود، آمده بود سراغ دوست مجردش تا ضمن این که چیزی بخورد، همسر تازه ای برای خودش دست و پا کند... این دوست مجرد هم اصلا باورش نمی شد که قضیه جدی است. بنابراین شهرام خان ناگزیر می شود که جواز دفن را به او نشان بدهد که یعنی هیچ شوخی در کار نیست... و اگر شوخی اش بد است ، جدی اش که خیلی بدتر است...!

بعد هم چون شهرام خان طاقت تنهایی و بی همسری ندارد از دوستش کمک می خواهد که برای بشریت همسری اختیار کند... این آقای مجرد هم که در همسایگی اش پیرزن غرغروی دیوانه ای زندگی می کرده برای ادب کردن شهرام شروع می کند به تعریف کردن از دختر خیالی جوانی که با مادر پیرش در همسایگی آن ها زندگی می کند. ظاهرا پیرزن تنها بوده و مشاعرش را هم اجاره داده بوده و همیشه منتظر بوده که کسی به خواستگاری اش بیاید و هر روز هم کلی آرایش می کرده و سرخاب و سفیداب می مالیده! سرانجام شهرام خان در غیاب رفیق نامرد مجردش! برای خواستگاری دختری که هرگز وجود خارجی نداشته، به خانه ی پیرزن می رود و بعد از کلی مقدمات و پذیرایی اشرافانه، وقتی پیرزن متوجه می شود که خواستگار دنبال کسی دیگر به جز او می گردد شهرام خان را مورد ضرب و شتم قرار می دهد! به طوری که قرار بود آخر فیلم، خواستگار زخمی، با کله ی باند پیچی شده، بیاید و دوست مجردش خانه نباشد و یادداشتی لای در بگذارد و برود که بعدا می بینیم روی آن نوشته : امروز پدر بشریت درآمد...!

چند سال بعد نصرا...قادری از من دعوت کرد تا برای نیستان نقد فیلم بنویسم و من در گیر و دار رفتم بادکنک سفید به اسکار درباره ی آن فیلم نوشتم... مدتی بعد هم نصرا... از من خواست تا به دفتر مجله ی نیستان بروم و آن جا با سید مهدی شجاعی که مدیر مجله بود، گفت و گویی داشتیم... گمان می کنم مربوط به یک دائره المعارف سینمایی یا چیزی شبیه آن بود... که بماند...

...حالا سال ها بعد با یدا... ساعت نه شب در مقابل همان کوچه ی سال های نوجوانی، آمده ایم به تماشای نمایش امیر ارسلان در کافی شاپ! یدی، اول باور نمی کند که من می خواهم بروم داخل. می رویم تو. رییس سینما که از وقتی فروش نمایش هایش بالا گرفته محکم تر پشت میزش نشسته، می گوید بلیت نداریم... اما یکی دیگر که آن جا کتار میز ایستاده می گوید می توانم دو تا صندلی پشت سر هم در راهروی سمت راست سالن به شما بدهم که به هر حال می پذیریم و گودرزی دوهزار تومان درمی آورد به طرف بدهد. اما جناب آقای سرپا، می گوید ده هزار تومان محبت کنید! در کمال شگفتی یدا...، من حساب می کنم و او دائم می گوید روی شیشه زده بود هزار تومن! و من می گویم آن قیمت بلیت سینما بوده و هی می گوید: شهاب این قدر نمی ارزه!! جون من بگو تو این نمایش می خوای کیو ببینی؟!

یاد زنان آشنایی می افتم که دائما چنین تصوراتی دارند! که تو از انجام هر کار و هر غلط کردنی یک انگیزه ی شوم غیر اخلاقی داری!! می گویم: می ارزه یدی جون، می ریم حسابی می خندیم...

...نمایش از اول تا آخر پر از رقص است. مردها در نمایش می رقصند. بدجوری هم قر می دهند... تقریبا با تمام وجود!... من می خندم... یدا... که پشت سر من نشسته می خندد... گاهی بدجوری می خندیم...همه بدجوری می خندند... تا جایی که گاهی اشک آدم درمی آید... نمایش هیچ چیزی ندارد جز این که می خنداند... و می خواهد نشان بدهد که اسطوره ها و قهرمان های خیالی مثل امیر ارسلان وقتی به دنیای واقعی پیرامون ما قدم بگذارند خیلی مسخره جلوه می کنند! البته این نمایش از کار بهزاد محمدی کم تر می خنداند و اصلا نمایش به نظرم به خاطر موفقیت تجاری فهوه خانه ی پدری زری خانم به گونه ای از عناصر آن استفاده کرده و حالا قهوه خانه تبدیل شده به کافی شاپ!

در حین نمایش، پیرمردی با ریش پروفسوری و عینک پنسی و دستمال گردن بنفش کنار دستم نشسته است و گاه به گاه سوتی می کشد. زن ها با صدای بلند می خندند... و مردهای نمایش، روی سن می رقصند.... توی ذهنم تداعی می شود: نمی توانم که مرد باشم، و سرخ باشم، و زرد باشم... هوس بریزم، هوس بپاشم، و واقعا مثل زن بخندم...!

کمی بعد تر خودم را راضی می کنم که عشق و اشتیاق، گاه تو را به رقصی بی اختیار وا می دارد... عشق و اشتیاق کور...

افسانه ای کودکانه می گوید: یک روز، عشق، دیوانگی و فضولی، قایم باشک بازی می کردند. عشق، پشت بوته ی گل سرخ پنهان شده بود که فضولی جای او را به دیوانگی لو می دهد... دیوانگی یک شاخه ی تیز توی بوته ی گل سرخ فرو می کند و از قضا به چشم عشق فرو می رود... از آن روز، عشق ، کور می شود و دیوانگی هم می شود عصای دست عشق...

من، می خندم، ولی هنوز فکر می کنم این آدم ها چرا به خاطر خوشامد مردم و پنج هزارتومن هایی که تماشاگران داده اند... برای خنداندن آن ها این قدر غلیظ و به هر بهانه ای می رقصند... شاید بشود کارهای دیگری هم برای خنداندن انجام داد...

در همین گیر و دار به یاد عمو نصرت می افتم...

الان باران تندی می بارد و من دوست دارم بروم زیر باران و تا حد امکان خیس بشوم... بعد که آمدم، اگر زنده بودم ادامه می دهم...

...بسیار خب. من برگشتم و خوشحال باشید یا نه، هنوز زنده ام...

آدم گاهی وقت ها هنگام خنده به یاد کسانی می افتد که بسیار دوستشان داشته یا دارد... شاید برای این که دوست دارد آن ها هم بودند و می خندیدند... و آن قدر به آن ها فکر می کند که در کشاکش خنده، بغض می کند و اشک می ریزد...این تجربه ی عجیب را من به هنگام این نمایش هم کاملا حس کردم... شاید اگر یک نمایش جدی و روشنفکرانه بود، مثل آن هایی که محمد ابراهیمیان می نویسد، این قدر در این حال فرو نمی رفتم که با این نمایش غیر بهداشتی رفتم!

... مرد تنومند را بر روی تخت بیمارستان به یاد می آورم...

در کشاکش با مرگ، ما به سان لحظه های زاده شدن، به طرزی شگفت آور ناتوان و بی اختیار جلوه می کنیم... اما در این فاصله ی کوتاه، ناتوانی خویش را به طور کامل از یاد می بریم...

... و من هر بار که بر بالین او می رفتم، بیش تر تحلیل رفته بود... هر بار به چشم خودم، مرگ را در ستیزی نابرابر با کالبد ناتوان او می دیدم... تجربه ی دهشتناکی ست که هیچ کس در باره ی کسی که دوست می دارد، آن را برنمی تابد...

اولین روز در سی سی یو بستری بود...خودش به تنهایی و گاهی به کمک یک ماسک اکسیژن می توانست تنفس کند... حتی می توانست از من کمی آب تقاضا کند. یا بخواهد که او را بر روی تختش جابجا کنیم... تنها راهی که برای بیان احساسم به او پیدا کردم، لمس سرانگشتانش بود... با نیروی ملایمی سرانگشتان مرا می فشرد، گویی که مرا در آغوش گرفته باشد... نیرویی به مراتب قدرتمند تر از مرگ لازم است که بتواند پیوند دستانی را که یکی به آرامی آن دیگری را می فشارد از هم بگسلد...

می خواستم فریاد بزنم که تمام توانش را و تمام امیدش را به کار بگیرد... آدمی، به امید، زنده است...

روز بعد، وقتی او را دیدم، دستگاهی وحشتناک کنار تختش قرار گرفته بود و حالا دیگر نمی توانست خودش نفس بکشد، دستگاه غول آسا به جای او نفس می کشید... دخترش می گفت وقتی او را احیا کردند با دیدن دستگاه بالای سرش و لوله هایی که به بینی و دهان او فرو رفته اند، لحظه ای از هراس، به خود لرزیده است...

عمه، بالای سر او بود . از خدا می خواستم که برای لحظه ای از ما دور شود. مرد، با چشم هاش داشت با من حرف می زد. عمه رفت تا افطار کند. یک فرصت تکرار ناشدنی یافته بودم... با خودم جنگیدم... و سرانجام بی محابا، با آهسته ترین صدایی که می توانستم از گلویم خارج کنم، به او گفتم: دوستت دارم... و چشم هاش را آرام بست و باز کرد، گویی با مژگانش قطره اشکی را که از گوشه ی چشمم فرو می غلتید، می نواخت...

این، تنها بار و آخرین باری بود که احساس راستینم را به او بر زبان می راندم... به یاد می آورم: اشک هایی که بر سرمزارعزیزانمان می ریزیم به خاطر حرف هایی ست که نگفتیم، و کارهایی ست که نکردیم...

آخرین بار که به بیمارستان رفتم، داستانی عجیب و غریب داشت: ... از صبح بسیار زود، - که معمولا سابقه نداشته، در آن ساعت بی دلیل از خواب برخیزم - با احساسی غریب، از جا برخاسته ام و نمی دانم که به کدام سو می روم... تا زمانی که انگار صدایی را می شنوم - و تپیدن قلبی را انگار - که مرا به بیمارستان دعوت می کند...

وقتی می رسم، بر خودم می لرزم... عمو در جای قبلی نیست... به خودم جرات می دهم و از آدم هایی که آن جا هستند سراغ او را می گیرم. می گویند که او را به بخش آی سی یو منتقل کرده اند... بنابراین ملاقاتی هم در کار نیست... به مقابل در آی سی یو می روم و با این که می دانم اجازه ی ملاقات به من نخواهند داد، همان جا می مانم...

چند دقیقه ای نمی گذرد که ارتعاشی عجیب و آرام مرا بر دیوار راهروی بیمارستان میخکوب می کند... صدای همهمه ای می شنوم... پرستاری از آی سی یو بیرون می آید... به داخل سرک می کشم... او که تا به حال مرا نه دیده است و نه می شناسد، شتابزده رو به من می گوید: مریضتون بد حاله...

... و دکتر ها را صدا می زند... و بلافاصله به داخل برمی گردد. دیگر هیچ کس جوابی به من نمی دهد تا این که یک دکتر جوان ریشو را هنگام بیرون آمدن گیر می اندازم. می گوید: مریض من نیست ولی الان نگاهی بهش می اندازم...

موقع بیرون آمدن، تمام تمرکزم را به کار می بندم که با احساسم دریابم که چرا برعکس بار قبل، تو چشم های من نگاه نمی کند: حالش بد شده ، همه بالا سرش هستن، دارن احیاش می کنن...

و ظاهرا بی اعتنا می رود... با لرزشی که در زوایای پنهان روحم احساس کرده ام، همه چیز برایم روشن است... تصورش را بکنید که در یک تنهایی عجیب، در جایی ایستاده اید که کمی آن طرف تر کسی که دوستش می دارید، دارد سرخوشانه، برای همیشه، پرواز می کند و دیگر نمی توانید صدای خنده های بی قید او را بشنوید...

تنهایی ... تنهایی... چیزی که در تمام این سال ها، روح مرد را در میانه ی جمع پژمرده بود... شوخ و شنگ و پر از اشتیاق، اما به راستی تنها در میانه ی جمع...

به خودم می گویم چرا من؟ انگار کن که او، مرا با صدای تپیدن قلب بیمارش، به آن جا خوانده بود تا در آخرین لحظه های زندگی در این دنیای وارونه، احساس تنهایی نکند... همچنان که ما در روزهای کوتاهی که به واسطه ی ارتباط کاری در کنار یکدیگر بودیم، هرگز تنهایی را حس نکرده بودیم... می گفت: سرنوشت من و تو یک جورهایی به هم گره خورده است... و قلب او، درست در لحظه ای از تپیدن باز ایستاد، که کارش را به انجام رسانیده بود...

وقتی توی غسالخانه برای آخرین بار صورتش را دیدم، به طرزی شگفت آور می خندید... هیچ کس باور نمی کند، اما، خنده، یک جور خیلی آشکار توی صورتش دیده می شد. لبخند نه، منظورم دقیقا همان خنده است. لبخند، مثل یک عکس، می تواند حالتی کاملا ایستا داشته باشد، اما خنده، یک پدیده ی دینامیک و پویاست... او، می خندید... گاهی فکر می کنم که برای او، این زندگی، هرچه که بود، با هرچه خوب و بد که داشت... برای خنده بد نبود... و او می خندید تا به من - که در لحظه ی مرگش، تنها و درمانده، تنهای تنها و درمانده ی درمانده ، پشت در بسته ی آی سی یو ی لعنتی، ایستاده بودم و انگار او داشت مرا نظاره می کرد... - بفهماند مرگ هم برایش به سان زندگی، چیزی فراتر از یک شوخی نبود...

چهره ی خندانش را درست به یاد دارم... هم در غسالخانه و هم در زمانی که ریز و ظریف و یک جور مخصوص به خودش - که شیده، خوب جنس این خنده ها را می شناسد، و بابا خوب جنس این خنده ها را می شناسد - می خندید... مردی جذاب و تنومند که به هر چیز نامربوطی که می ساخت و می گفت و می شنید، جوری دلپذیر و صادقانه و ژرف می خندید که آدم فقط از خنده ی او خنده اش می گرفت و گاهی این روند ادامه داشت تا اشک آدم درمی آمد...و نمی دانم چه سری است که آدم همیشه از فرط خنده ، اشک تو چشم هاش جمع می شود... و بخواهیم یا نه، همیشه این اشک است که آخر گریبان خنده را رها نمی کند...

درست همین چند روز پیش، همین روزهای اول بهار، باز هم یکی از آن خنده های نادر را تو صورت و چشم های گیرای پدرم دیدم... با یک بهانه ی ساده، از روی یک حرف نامربوط من، درست سر سفره و به بهانه ی تشابه دو کلمه با هم که مفاهیمی کاملا متفاوت دارند، آن قدر خندید و خندید و خندید که من و مادرم بی اختیار همپای او از خنده غش کردیم و آخر سر، باز اشکمان درآمد... می دانم که روزی سراغ این خنده ها را هر جا که بگیریم، فقط اشک های آخرش را در چشم هایمان پیدا می کنیم... و این است که پیوسته و عاجزانه دعا می کنم که پروردگار، مرا پیش از عزیزانم، بمیراند...

باران، بی امان... و تا صبح، ریز و آرام، می بارد... می دانم که امشب، من و یدی، هردو، دور از هم، از قضا وجهی مشترک داریم... تنهایی را هر یک به شیوه ی خودمان سر می کنیم... هر دو، برعکس تمام آن ها که در گورستان آرمیده اند، تا صبح، بیداریم...

...پیرمرد، سوتی می کشد. زنی جوان در کنارش به خواب رفته است. ما بیداریم. مردها ی سرخ و زرد می رقصند و دختران دست می زنند ...

پیرمرد، دوباره سوتی می کشد. من و یدی، این بار بی اختیار، به سوی او برمی گردیم و زن جوان کنار دستی اش رو به ما، چشم باز می کند...

... مردها، همچنان، دیوانه وار، می رقصند...

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

ممکن است بگویید این داستان را چه کسی نوشته؟ یک حدیث نفس فوق العاده درخشان در قالب گروتسک. شاید متفاوت ترین چیزی که خوانده ام.

-- کامران دولتشاهی ، Jul 26, 2007

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)



آرشیو ماهانه