خانه
>
قصه زمانه
>
برگزیدگان مرحله یکم
>
قشقابل
|
داستان 127، قلم زرین زمانه
قشقابل
بز نمانده بود این چند پارچه آبادی که کبلرجب ندیده باشد. از بزغاله گرفته تا برهی دو ساله و یک سال زاییده و اخته و قوچ و نازا. حتی میتوانست بگوید توی فلان آبادی، فلان بز شالی یا بور یا زرد یا کلاچ کوری یا کلاچ موزی یا قشقابل، توی طویله فلانی است. از این همه بز که دیده بود و آنهایی که آورده بود توی طویلهی خانهاش، فقط یکی دلش را میلرزاند البته؛ بز پیشانی سفیدی که فکر میکرد اگر این را هم مثل آن بزی که سالها پیش، از طویلهاش دزدیده و برده بودند ده پشت کوه، باز میرود و حتی اگر اینبار کسی مثل کربلایی قشنگ نیاید کمک، پساش میگیرد. به قشقابل دل بسته بود.
قشقابل اما انگار زار میزد و اشک و آب بود که از بینی و چشمهایش میریخت. کبلرجب به سکینه، زنش گفت:
- این دیگه چه مریضی یه، من بماندم!
- خب شاید شش بگرفته.
- شش. اون هم این وقت سال؟
- ها. شش بگرفتن که ماه و زمان نخواهه. اسپرز نگرفته که بگویی حالا که مردال ماه نیس.
- البت. اما زارش، زار نی.
- زار نی؟ خل بشدی مرد؟ حیوانه دیگه. مریض بشه. خوب بشه. البت، گاهی هم بمیره.
کبلرجب بلند شد و تشر زد:
- دهانت ره آب بکش زن.
از کنار دیوار کاهگلی به طرف کوچه سنگلاخ عصا زد. نگاه کرد به سگی که سر راه نشسته بود. گفت:
- سکین! بیا! بیا جانم! بیا! بیا! بیا!
سگ، خودش را یله کرد به طرف راستش و لخ لخ کنان راه گرفت دنبال سر کبلرجب.
سکینه نوچ نوچی کرد و گفت:
- ای روزگار! این هم کاره دامان ما بگذاشتی؟ همه گاوی دارن، چیزی دارن، ما چی؟ بد نگفتن قدیمیجماعت که ریزه مال، صاحبش ره نسازه و درشت مال، صاحبش ره پول بیاوره.
- مشدی سکینه! هوی!
زن که داشت سر خم میکرد تا از چارچوب در اتاق برود داخل، گفت:
- ها!
- چی بدادی این زبان بسته ره؟
- چی بدادم؟ هیچی.
اول یواش گفت و بعد صدایش را بلند کرد و گفت:
- اصلا بگذاری من برم میان طویله؟
دیگر نه صدای کبلرجب آمد و نه سکینه چیزی گفت. سکینه رفت توی اتاق. در به ضرب برگشت و به چارچوب خورد. پشتبندش هم صدای یک در دیگر آمد که به چارچوب دیگری خورد.
سکین، پوزه داده بود روی نرمی پشم دستهایش و چشمهایش هم میرفت. کبلرجب رفته بود داخل طویله. عصایش را از میخ طویله جلوی در آویزان کرد و رفت طرف قشقابل. قشقابل، نگاهش میکرد. توی تاریکی طویله، جوی اشک دو چشم و بینیاش شده بود پلکانی روشن. نینی چشمانش هم میلرزید و نگاهش میکرد. کبلرجب نزدیک شد و دست کشید سر قشقابل. قشقابل، معی کرد و بعد مع معمع معمعمع. مع مع بز یک روند نبود. گاه اوج میگرفت و گاه فرود میآمد و گاه تویش خش میافتاد. کبلرجب خواست دوباره دست بکشد سر قشقابل. خواست پیشانی سفیدش را نوازش بدهد، اما بز نگذاشت. کبلایی نگاه کرد به کاسه مسی آب. همان طور پر بود و چند پر علف تویش خیس خورده بود. علوفه تازه دور و بر قشقابل هم پلاسیده بود. بلند شد و دست بگیر و دست بمال، آمد طرف بیرون طویله.
قشقابل همچنان زار میزد.
کبلرجب، روی سکوی جلوی در طویله نشست. سکین آمد خودش را بمالد به کبلایی که کبلرجب، عصبانی با پشت دست زد به پشم پشت سگ:
- برو! تب بکرده!
دست کرد توی جیب جلیقهاش. جعبه سیگار را درآورد. تکان تکان داد تا سیگار اشنو دربیاید. داشت کبریت میکشید که مشدی سکینه بالای پیشبام خانه گفت:
- اوهوی کبلی!
- ها؟
- اون وقتی که جوان بودی، ترک بکردی، حالا سر پیری، دوباره شروع بکردی؟
کبلرجب آتش کبریت را رساند به نوک سیگار. دود از سوراخهای بینیاش بیرون زد. آتش خاموش نشده، کبریت را گرفت روی تاج سیگار و با دود سیگار، خاموشش کرد. مشدی سکینه، خندید و برگشت پشت به او، طرف پیشبامهای خانهها ایستاد و با یک دست روی پیشانی سایه بان کرد و یک دست به کمر، کجواره، ماند به نگاه کردن:
- زوّار بیامده انگار؟
قشقابل را از یکی از گالشها خریده بود که داشت از میلک رد میشد. گالش مال دهات پشت کوه آن طرف بود. هر وقت میآمد یکی دو تا بز و گوسفند قربانی میکرد از طرف این و آن؛ جماعت اعتقاد داشتند و یادشان نمیرفت نذرشان را ادا کنند. درخت زالزالک کنار امامزاده هم هیچ وقت خشک نمیشد از نم خونی که از قربانیها به تنهاش شتک میزد.
دود را کم کم داد بیرون. قشقابل داد نمیزد. نالهاش فقط آن قدر بود که تا جلوی در طویله برسد.
گالشی با گلهای گوسفند و بز آمده بود میلک. رمضانعلی گالش، او را میشناخت:
- حال و احوال کبلایی؟
- قبول حق مشدی.
- خدا نذورات شما ره هم قبول بکنه انشاءالله.
- نذری بداری این سفر هم.
- ها. مال زوّاری یه که خودشان نتانن این وقت سال بیان امامزاده دیدنی.
- اون طرفان، دست بینداختن فندق چینی؟
- دست بینداختن؟ یه جاهایی دست هم بشستن.
کبلرجب نگاه کرد به گله. توی گرمای مرداد ماه، هر هفت، هشت گوسفند یک جا سر توی سر هم برده و شده بودند تپه ای پشم. بزها هم جدا جدا سر داده بودند به نشخوار. این میان، بزی پیشانی سفید، خودنمایی میکرد.
- فروشی یه؟
- ناقابله. البت کدام؟
- اون قشقابل.
- قشقابل؟
- ها. چند؟
مکثی کرد و چیزی نگفت. کبلرجب، عصا زد میان گله. تپه پشمها، تکانی خوردند و خاک بلند کردند و آن طرف تر باز تپه شدند. بزها هم جفت زدند و راه باز کردند. قشقابل در رفت.
- کار من نیس گالش جان!
رمضانعلی گالش دوید میان گله. قشقابل در میان گله، سم میکوبید، کنارش روی زمین، خاک بلند میشد و بزها را از نشخوار میانداخت. کلاه رمضانعلی افتاد. کبلرجب خندید.
- انگار قوت ازت رفتهها.
- انگاری، آهان.
قشقابل رفته بود روی سنگچین پایین درخت زلزالک امامزاده و مثل مجسمه ایستاده بود. تا برگشت به پشت نگاه کند، رمضانعلی گالش، پاچهاش را گرفت.
- فروشی نی البت، کبلایی.
- فروشی نی؟ اون وقت مریضی بداشتی اینقدر گرد و خاک بکردی؟
- بخواستم نفست گرم بمانه کبلایی. این نذری ی کبلایی قشنگه.
- کبلایی قشنگ؟
- ها. سلام هم برساند.
- بدانست که آیی میلک مگه؟
- ها. بدانست که این ره بداد برای نذر آقا.
نگاه کرد به گنبد سفید امامزاده اسماعیل.
کبلرجب رفت جلو و قشقابل را که هنوز دست رمضانعلی بود، گرفت. شاخش را کشید. قشقابل، نگاهش کرد. مع کشید. کبلرجب شنیده بود که رمضانعلی وقتی ببیند ریزه مالی از گلهاش، خواهان پیدا کرده، بازی درمیآورد که نرخش را بالا بکشد.
- حالا، یه بز دیگه ره قربانی بکن.
- مگه شدنی یه کبلایی؟ شما جای بزرگتر مایی. نذرش رو چطوری ادا بکنم؟
- چه ربطی بداره. خون، خونه دیگه. قرمزی جاندار باید بریزه پای امامزاده. چه فرق بداره این قرمزی مال کدام یکی باشه.
- نیت چی؟ نیت کبلایی قشنگ چی اون وقت؟
- هیچی.
نی نی چشمان کبلرجب درخشید. رمضانعلی گالش نگاه کرد به سنگ قبرهایی که گلهاش روی شان خوابیده بودند. با نوک کفش، زور زد خاری را که از یکی از قبرها بیرون آمده بود، بکند، نشد، لهاش کرد:
- چند؟
رمضانعلی کلاه نمدیاش را کشید تا سر پیشانیاش و دوباره داد عقب و برگشت طرف سنگ سیاره پایین امامزاده و گفت:
- البت ...
- قیمت یه قشقابل و یه کولی خوبه؟
بزغالهای را نشان داد که کله میکوبید به شکم مادرش.
- اون وقت جای این، چی ره قربانی بکنم؟
کبلرجب میدانست دارد دندان گردی میکند، گفت:
- یه دانه بز یهوقت هم بگیر از میانشان. قیمتش هم پای من.
نیش رمضانعلی باز شد. کبلرجب نگاه کرد به سکین. سکین داشت به سگ گله نگاه میکرد که پایین قبرستان، توی جاده نشسته بود.
کبلرجب، شاخ قشقابل را گرفت و کشید طرف سربالایی میلک.
مشدی سکینه تا بز را دیده بود، خندیده بود. کبلرجب میدانست با این که بداخلاقی میکند، اما مثل او بزها را دوست دارد.
- قشقابله؟
- ها. حنا بذارم؟
- سفیدی پیشانیاش ره؟
- ها.
نه نگفت و بله هم. مشدی سکینه میدانست این وقتها نباید تکان بخورد از جایش. همانطور سر پیشبام نشست و نگاه کرد به میلک:
- نگفت کی قربانیها ره قربانی بکنه؟
- نه. ولی معلومه اما. غروب دم.
قشقابل همان وقتی اولین داد را کشیده بود که گله رمضانعلی گالش از اسپی گیله رد شده و رفته بود طرف آبادی آن سوی کوه؛ کبلرجب از دور هم میتوانست تشخیص بدهد بزی که جلوی گله میرفت بز چند وقت است؟ صدای زنگوله پیشکل پارچین تمام کوهستان را گرفته و برده بود توی زنگولهاش.
قشقابل همان وقتی اولین اشک را ریخته بود که کبلرجب، نتوانست از یاد ببرد که این قشقابل نذری کبلایی قشنگ بوده برای آقا. آخرین بار کبلایی قشنگ را وقتی که رفته بود دنبال بمانعلی، پسر قشنگ خانم، دیده بود دیگر از پا افتاده است، با این حال توی چال برا سر نشسته بود و بمانعلی، سر گوسفندها را میکشید و میآورد و میداد به مادرش. کبلایی قشنگ هم پاهای گوسفند را میگرفت و طوری میچرخاندش که پیشانی قشنگ خانم میماند و دم حیوان. کبلایی قشنگ، نرم فشارکی به نوک پستان ها میآورد.
قشقابل همان وقتی داد کشید و اشک ریخت که کبلرجب به مشدی سکینه گفت:
- ندانم چرا، اما احساسم اینه که دیگه نا ندارم برای بزآوری.
مشدی سکینه خندید گفت:
- هزارمین باره بشنوم. تو بزآوری نکنی؟ تویی و این طویله بز.
پسر کبلایی قشنگ را آورده بود میلک برای گالشی کردن. گفته بود:
- مثل پسر خودم بماند. اینسال باید برای خودم گالشی بکنه.
بمانعلی، دوستش داشت. یک چیزی میکشیدش طرف کبلرجب. مشدی سکینه البته میدانست.
کسی نبود نداند میان کبلرجب و کبلایی قشنگ چی گذشته. همه میدانستند وقتی کبلرجب، جوان و جاهل بوده، برای برگرداندن بزی که از گالشی خریده و بعد شبانه آمده و ازش دزدیده و برده بودند دهات کبلایی قشنگ، کبلرجب میرود دنبالش. بز را پیدا میکند و حتی از طویلهای هم که برده بودند بیرون میآورد اما گیر میافتد.
چوب میکشند و تا میخورد، کبلرجب را میزنند تا این که این کبلایی قشنگ میآید. چوب میگیرد طرف جماعت و میرود حمایت کشی از کبلرجب.
کبلرجب به کبل قشنگ میل نداشت، یا لااقل اینطور نشان داده بود اما غافل هم نبود دیگر کسی کبلایی قشنگ را نخواهد گرفت. این بود که وقتی هم چند سال بعد که همه هنوز فکر میکردند کبلرجب میرود سراغش و نرفت، قشنگ خانم شد زن پیرمردی که کبلایی، قدیم تاکنون ازش، بز خریده بود. کمتر کسی هم بود طعنه نزده باشد که شوهر کبلایی قشنگ، کمر نداشته که چنین پسر گردن کلفتی پس بیندازد؛ آن هم بز دوست!
سکینه هم میدانست اما زیاد محل نمیگذاشت به این حرفها.
قشقابل زار میزد. کبلرجب از جلوی طویله بلند شد و آمد روی پیشبام نشست. جعبه سیگار اشنو را درآورد و دود داد طرف آسمان روبه رویش که امامزاده آنجا بود.
مشدی سکینه گفت:
- البت اگه اسپرزی، چیزی ببود، دکتر بیاوردیم یا دوا بدادیم بهش، اما این یقین، ششه.
- شش! چرند نگون ترا بخدا.
- چرند چیه؟
- شش باید از جایی بگرفته باشه یا نه؟
- خب شاید هم بداشته.
- بداشته. امکان نداره. اون مالی که من بدیدم، سالم ببود. بعد شصت سال بزداری، ندانم چشم و گوش و سمش چی ره نشان بدهه؟
مشدی سکینه رفت داخل. سکین رفت طرف کبلرجب. دو قدم آن طرف تر، پوزه به خاک کشید. نگاه نگاه کرد. در چوبی صدا کرد و مشدی سکینه توی درگاه حاضر شد، نان خشک دستش بود:
- بیا حیوان! بیا! بیا!
سکین نگاه کرد به کبلرجب و بعد سر به زیر و دم تکان رفت طرف مشدی سکینه:
- اینقدر بدخلقی نکن کبلایی!
کبلرجب نگاهش کرد. تمام خشمش را میخواست با این نگاه، سرش خالی کند. بلند شد و بی آن که به مشدی سکینه نگاه کند، حرفی پراند و عصا زنان رفت طرف طویله:
- از سیانطق جماعت ترس بدارم.
از توی طویله صدایش میآمد: "هرچیز کوچکی ره چشم بزنن."
مشدی سکینه با خود زمزمه کرد: "سیانطق".
تمام نان خشکی را که در دستش جمع کرده بود و کم کم میانداخت جلوی سکین، یک جا انداخت جلویش و رفت داخل. در چوبی پشت سرش محکم خورد به چارچوب.
مشدی سکینه با اسپنددان آمد بیرون. رفت توی مطبخ. صدای تقتق خاک انداز آهنی میآمد و وقتی آمد بیرون. هنوز کمرش داخل مطبخ بود. همان جا سر به بیرون، فوت کرد به ذغال توی خاک انداز. سرخی آتش از زیر خاکستر بیرون آمد. سکین دور و بر سکینه میچرخید. مشدی سکینه گفت:
- چخ حیوان. سیر نشدی مگه؟ کیش!
اسپند را دور سر خودش چرخاند و دور سر سکین چرخاند و از سنگلاخ کوچه رفت طرف در طویله. سر داخل کرد توی تاریکی طویله:
- اینجایی کبلایی؟
صدایش نیامد اما صدای نفس کشیدنش معلوم کرد آنجاست. عصایش هم مثل مار، آویزان بود جلوی در، رو به روشنایی.
مشدی سکینه مشتش را دور سر کبلرجب چرخاند و بعد دور سر قشقابل. آمد بیرون در طویله و در حالی که داشت میخواند: "اسپند، اسپندی دانه. صد و بیست و سه دانه. هرکی لب بزی، گپ بزی، چشم بزی، الهی چشمش بترکه."
اسپند توی مشتش را خالی کرد روی ذغال سرخ. صدا درآمد از دل سرخی خاک انداز: " چرک... چرک... چرک..."
- ای چشمتان بسوزه. آی خیر نبینین.
صدای کبلرجب از داخل طویله آمد که: " این ره وقتی بز بیاوردم باید بکردی نه حالا."
مشدی سکینه نگاه کرد توی تاریکی و ذغالها را ریخت وسط کوچه توی سنگلاخ. خاک انداز را هم کوبید به سکوی سنگی جلوی طویله و رفت توی تاریکی مطبخ.
کبلرجب، عصایش را از میخ طویله برداشت و آمد بیرون و روی سکو ایستاد. اشک از چشمهایش شیار انداخته بود تا روی سبیلهای جوگندمیاش. مشدی سکینه از مطبخ درآمد. کبلرجب عصا زد طرف پیشبام. مشدی سکینه نگاهش کرد. کبلرجب رفت روی پیشبام نشست. دست کرد پر جلیقهاش. جعبه سیگار اشنو را درآورد. مشدی سکینه گفت:
- چقدر بکشی؟ مگه تو ننهاده بودی کنار؟
کبلرجب، دود را پاشید بیرون و سرفه کرد پشتبندش. مشدی سکینه رفت توی اتاق. در محکم کوبیده شد به چارچوب. کبلرجب نگاه کرد به چارچوب. گفت:
- پسر مشدی قشنگ ره خبر برسان، بزان ره بیاره محل.
مشدی سکینه از پشت توری پنجره گفت:
- این وقت سال، چه وقت بیاوردن مالانه به محل؟
کبلرجب جوابی نداد. مشدی سکینه آمد بیرون و گالشهایش را پوشید. نگاه کرد به کوههای نزدیک اسپی گیله که میلک را از آبادیهای دیگر جدا میکرد. بزهای کبلرجب نقطههای سیاه بودند توی کوهستان. مشدی سکینه چوبدستیای را که کنار در بود، برداشت و راه افتاد از سنگلاخ کوچه به طرف باغستان.
بمانعلی، پسر کبلایی قشنگ از جلو دویده و آمده بود طرف میلک. نقطههای سیاه از کوهستان سرازیر شده بودند طرف باغستان و بمانعلی از توی باغستان درآمده و سنگلاخ کوچه را دویده بود طرف پیشبام خانهی کبلرجب.
ته سیگار اشنو افتاده بود پشت بام خانه پایینی. بمانعلی نگاه نگاه کرده و پس کشیده و دویده بود طرف طویله. زود رفته بود توی تاریکی و برگشته بود بیرون.
وقتی دست گذاشت روی شانه کبلرجب. جنازه کبلرجب، مثل کنده درخت یله شد طرف پیشبام پایین. بمانعلی جنازه را گرفت و کشید روی پیشبام.
وقتی مشدی سکینه رسید. چشمان خیس بمانعلی او را دواند طرف پیشبام. دو دستی کوبید توی سرش. دوید طرف طویله. بمانعلی گفت: این قشقابل ننهام نبود؟
مشدی سکینه نگاهش کرد. بمانعلی گفت: "شگون نداره بز مرده توی طویله بمانه."
مشدی سکینه روی سکوی جلوی در اتاق روی زمین نشست. بمانعلی رفت طرف طناب رختهای جلوی پنجره. پارچه گلمنگلی که رویش بود، برداشت و آورد کشید روی سر کبلرجب.
مشدی سکینه داشت ساکت، مویه میکرد. بمانعلی نشست کنارش. شنید: "خیلی سال بود سیگار نکشی."
میلک ساکت بود و بزها آمده بودند روی پیشبام و دور کبلرجب جمع شده بودند. سکین رفته بود و خودش را به روانداز گلمنگلی میمالید. گل پیشبام، خیس میشد. توی ظل آفتاب، باران فقط روی خانه، بزها، زن و پسر کبلرجب میبارید.
مشدی سکینه میخواند:
" بزه جوانه. گل مانه. بزه جوانه.
شاخش، شمشیر یزیدانه.
سمش، کفش خانمانه.
دمش، شوت آقایانه.
مویش، لافند گالشانه.
گوشتش، خوراک فقیرانه،
شکمش، طبل دیلمانه.
شیرش، شفای مریضانه.
پوستش، فرش پولدارانه.
بزه جوانه.
گل مانه.
بزه جوانه."
|
آرشیو ماهانه
|