تاریخ انتشار: ۲۱ خرداد ۱۳۸۶ • چاپ کنید    
داستان 200، قلم زرین زمانه

عشق‌های منجمد در منفی 197 درجه

برای اين که از تو چيزی يادگاری داشته باشم ،چه دليلي کافي تر از عشق ?نمی دانم چرا این ها خودشان را توی هر کاری قاطی می کنند . به قول نرگس ،درباره ی شکافت هسته ی اتم هم ازشان بپرسی ،یک چیزی برات سرهم می کنند ،آخر سر هم طوری با سر بالا گرفته نگاهت می کنند که انگار این ها زیر مدرک انیشتن را انگشت زده اند .برای این که به حق ِ مسلم ِ خودم برسم 6 ماه در به درم کردند.آن هم با این روحیه ی داغانی که من دارم .
نگاش کن،زنیکه فکر می کنه یه روپوش ِ سفید کرده تنش ،شده جراح ِ قلب . دیگه یه منشی فِسَکی شدن اینقدر کلاس گذاشتن نداره ،با آن رژ گونه ی مسخره اش ،انگار ماتیک مالیده به لپاش .دهاتی جماعت را وسط ِ دو هزار تا آدم می شود پیدا کرد. با ان کله ی زردش . پر رو مثل این که من خیلی خوشم میاد هر روز قیافه ی نحسش را ببینم .برای من صداشو بلند می کنه ، کثافت . الان هم معلوم ِ یه ساعت تلفنی با کی ور می زنه . گور پدرش ، حیف از من که فکرم را به این مشغول کنم . به قول خودت :شخصیت من به این آدم ها نمی خوره که دهن به دهنشون بشم .

عزیز ِ دلم کجایی حالا . دل تنگتم .دیدی چقدر بدبختی کشیدم؟ اما ناراحت نشو اصلن سخت نیست وقتی پای عشق به تو وسط ِ . برای این که از تو یه یادگاری داشته باشم ، که تا آخر عمر تو رو یادم بیاره از این سخت ترها هم چیزی نیست .اما نمی دونم کجای این کار غیر شرعی ِ که اینقدر اذیتم کردند . کاش اقلن یکی پیدا می شد دو کلمه باش حرف می زدم .این مطب هم که همیشه مثل سردخونه است .به قول ِ همین مسخره ، هر کسی که سر و کارش به اینجا نمی افته .

یادش به خیر ، کاش اینجا بودی . البته نمی دونم این آرزوی واقعیم ِ یا نه .همیشه وقتی خیال ِ یه چیزی رو می کردم ،اون خیال بیشتر از خود اتفاقش لذت داشت . چرا، نمی دونم .این رو بعد از ازدواجمون حس کردم ، ولی چیزی نگفتم . می ترسیدم تو فکر کنی از با تو بودن لذت نمی برم . البته حرف های تو هم بی تاثیر نبود تا این حس رو کم کم فراموش کردم .اینقدر مطمئن و قشنگ هر موضوعی را تفسیر می کردی که حتی استاد ها تو دانشگاه نمی تونستن حرفت رو رد کنند من که جای خود داشتم .گفته بودی اگه اینطوری حس می کنی ... آره یادم آمد یه بار از این حس بات حرف زدم .توی بغلت بودم ، یادته ؟خودت هم می دونی توی اونطور لحظه ها هر حرف نگفته ای رو به لب می آوردم .آه.

آره ، بعد از این که بهت گفتم ، گفتی : هر وقت این حس به سراغت آمد ، یک لحظه به آینده برو ،از اون نقطه به این لحظه که الان درونشی نگاه کن ، اینطوری ، این لحظه برات تبدیل به گذشته میشه ، گذشته ای که هنوز نرسیده . خصوصیت ِ گذشته اینه که به دلیل ِ دست نیافتنی بودن ، دوست داشتنی میشه .به همین دلیل ِ که وقتی یک لحظه در زمان حال را توی ذهنت به گذشته تبدیل کنی ، اون لحظه را برای خودت دوست داشتنی کرده ای ،چون می فهمی که باید قدر این لحظه را همین حالا بفهمی نه وقتی به گذشته تبدیل شد .

حقیقتش علت این که حرف های اون روزت و خیلی حرفهای دیگه ات رو اینقدر دقیق به یاد میارم اینه که از بس حرفهای عجیب و مشکل میزدی مجبور می شدم بارها مرورشون کنم تا بفهممشون .

کاش اینجا بودی . نکنه بعد از عمل هم نتیجه اون چیزی نشه که انتظار دارم . ولی نه . این بار مسئله ی یه زندگیه . حداقلش اینه که ظهور ِ دوباره ی تو رو می بینم .تویی که همیشه برای من بیشتر یه بچه بودی تا یه مرد . با آن حرف هایی که بدون اینکه خودت بفهمی بعضی وقت ها من رو مجبور می کردی که بپذیرم تو همچنان یک کودکی . یادته یه بار وسط جر و بحث تو همون ماه ِ اول ازدواجمون بود . هر دو تایی داشتیم داد می کشیدیم . بعد که من یه حرف ناجور به تو زدم یه دفعه گفتی : اگه یه بار دیگه این حرف رو بزنی ، گریه می کنم ها .مثل آبی بود روی آتش همین جمله ات . تو یه لحظه شدی یه پسر بچه ی 4 ساله که چشمهای خیسش رو دوخته به صورت ِ مامانش .مظلوم و بی دفاع . پریدم و کشیدمت تو بغلم .انگار نه انگار تا یه ثانیه قبلش می خواستیم خون هم رو بریزیم .

کاش این اینقدر وت وِت نمی کرد با این تلفن. صداش مثل شکنجه با قطره های آب ِ.خودت گفته بودی : بعضی وقت ها زندانی های سیاسی رو که توی انفرادی مینداختن ، شیر آب رو میذاشتن تا چک چک کنه . دست و پای طرف رو هم می بستند که نتونه بجنبه . اولش چیز مهمی نیست اما کم کم تو سکوت سلول صدای قطره ها هر بار که می افتن مستقیم میره توی مغزت . گفتی باید جایزه داد به کسایی که از مایع حیات ، ابزار شکنجه می سازن .حرفت رو جدی نگرفتم تا اون شب که شیر آشپزخونه خراب شد و افتاد به چکه . آخرش مجبور شدم بیدارت کنم تا درستش کردی ، یادته ؟

کاش یادم نمی اومد . ای کاش هیچ چیز یادم نمی اومد .بدبختی ِ من اینه که هر وقت می خوام خاطرات دوست داشتنی ام رو مرور کنم ، خاطره های عذاب آورم هم ، انگار که چسبیده باشن به اونا خودشون رو میندازن وسط .انگار یه بُعد ِ دیگه از همون زیبایی ها ن . انگار یک لحظه پیش بود که همه چی شروع شد . با همون بحثی که سر ِ معنی یکی از بیت های حافظ سر کلاس راه افتاد . انگار همه چیز همون یه لحظه بود و بعد شروع زندگیمون ،تا رسیدیم به دردهای تو .

روزهای اول با آبداغ و نبات می خواستم آرومت کنم . پارچه گرم می کردم تا بذاری رو شکمت . یادت میاد ؟ اما مسئله جدی تر بود .مجبورت کردم پیش دکتر بریم با تمام نفرت تو از دکترها .

خدایا چقدر سگ جونند آدم ها . من فکر نمی کردم یه لحظه بدون تو دوام بیارم . چطور شد که مثل سوسک خودم رو با شرایط تطبیق دادم ، تا بعد از سیصد میلیون سال نسلم منقرض نشود؟ حالا سیصد میلیون سال نه ، شش ماه .

برای من و تو یک دقیقه حکم ِ یه سال رو داشت . چطور شش ماه دوری رو تونستم دوام بیارم ؟

یادته ، توی پاگرد پله های بازار سرپوشیده ، وقتی برای دیدن ارسلان به حجره اش می رفتیم . تو همون یک لحظه ای که پیچ دیوارها و پله ها رازدار ما می شدند .از چشم دنیا پنهانمون می کردند . غوطه ور توی رایحه ی کهن ِ ادویه و چوب ِ بازار بوسه های عاشقانه بود و خلسه . همون جا بود که هر ثانیه یک سال می ارزید . به قول ِ تو انگار زمان، بین ما از حرکت می ماند . انگار تمام ِ دنیا در یک انجماد ِ لحظه ای به احترام ِ ما یخ می زد . بعدها که صحبت از انجماد ِ بافت های جنسی شد ، هیچ یک از ما به یاد این جمله ی تو نیفتادیم .

آسمان کبود شده . باران خیابان ها را خلوت کرده و همه چیز از پشت شیشه های خیس، محو نمایان است .فکر کنم تا نیم ساعت دیگه باید برم توی اتاق عمل . البته خودت که دیدی . اتاق عمل به مفهوم ِ بیمارستانیش نیست ، اما به اندازه ی انجام جراحی ِ من ، اگه بشه اسمش رو جراحی گذاشت ، امکانات داره .همون روز که تو روی تختش خوابیدی اونجا رو دیدم .

- بله

- آقای دکتر گفتن ، آماده باشین . چند لحظه ی دیگه صداتون می کنن .

- خیلی ممنون

بی شعور لاقل یه خواهش می کنم ِ خشک و خالی نگفت . به جهنم . مگه من محتاج ِ خواهش ِ اونم . من امثال ِ این رو اصلا آدم حساب نمی کنم . الان هم اگه اینجام فقط به خاطر خودمون ِ اگه نه یه دقیقه تحملش نمی کردم . می دونم که تو هم حرفهای منو قبول داری .

همون روزی هم که برای اولین بار بعد از این که تو من رو راضی کردم به این مطب آمدیم ، یادته که زنیکه به جای این که ما رو بفرسته پیش ِ دکتر یه ساعت با تلفن ور می زد .خودت در ِ گوشم گفتی عجب زن ِ بی شعوریه .آخرش هم خودم مجبور شدم بش اعتراض کنم .چه روزهای بدی بود خدا . یک ماه قبل از همون روز بود که توی بیمارستان وقتی روبروی دکتر نشسته بودیم ، انقدر مِن مِن کرد که ما خودمون فهمیدیم ماجرا از چه قراره .شانس آوردم تو شب های قبلش با این که خودت هم فکر نمی کردی مسئله زیاد جدی باشه ، من رو، شوخی و جدی آماده کرده بودی برای شنیدن این خبری که دکتر بالاخره بهت گفت :متاسفانه شما سرطان ِ معده دارید .

فقط یادم میاد که توی بغلت گریه می کردم ، یکی از پرستارها یه لیوان آب قند به من داد و بعد من تعجب کردم که تو چطور اینقدر مطمئن و بی ترس از دکتر پرسیدی : خیلی خب چه کار باید کرد ؟

با این که فکر می کردم خوب می شناسمت ، اما توی یک لحظه فهمیدم که هنوز تو رو کامل نشناخته ام . انگار یه دفعه یه نوری پاشیده شد تو صورتت . از نترسی و آ رامشت ، آروم شدم . چهر ه ات تا حد قدیس ها برام یه لحظه عوض شد .توی لحظه های عادی هم کم از شمایل نداشتی با اون ریش های بلند و چشم های درشتت . اما اولین بار بود که اینطور می دیدمت. حالا فهمیدم که چقدر عمیق به اون خدایی که هر کاری می خواستی بکنی اسمش می آوردی معتقدی .

می گفتی : مرگ دری به نابودی نیست ، یک روزنه است به بی نهایت . می گفتی ترس از مردن برای اینه که هر کسی باید تنهایی تجربه اش کنه ، تمام هراس مرگ ریشه داره در ترس از تنهایی و اگرنه خود مرگ همیشه دیوار به دیوار ما اطراق کرده . و از اون لحظه به بعد چقدر از مردن برای من گفتی تا آرامم کنی هر چند هنوز نمی دانستیم که واقعن انتهای بیماری تو مرگ خواهد بود یا نه ؟

الان اگه یکی از دوست هام من رو اینجا ببینه چی میگه ؟ نمی دونم . شاید تعجب کنه شاید هم مسخره ام کنند . مثلن زهره ، اگه الان من رو اینجا ببینه ، بعد از فضولی های همیشگیش احتمالن یه حرف مفتی می زنه مثلن شاید بگه : عجب ! پس به شوهرم بگم این شب جمعه یه استکان پر کنه بذارم تو فریزر برای روز مبادا . قبر پدر همشون اونها که اینجا پیداشون نمی شه.اگر هم این ورها آفتابی بشن حتما خودشون هم یه کاری دارند مثل من . اینجا که مطب عمومی نیست که هر کسی بیاد توش . یاد اون روز می افتم که به زور مجبورت کردم بریم توی کهنه فروشی دور بازار . هر روز سر راه رفتن به دفتر مجله از جلوش رد می شدیم ،با هزار بدبختی اون روز مجبورت کردم تا بذاری یه بار برم داخلش .

هر بار مثل بچه ها آویزونت می شدم و لوس می شدم تا بکشمت توی کهنه فروشی .تو هم با تشر ،یادته هی می گفتی :بیا بریم دختر .خجالت بکش .آخه مگه اینجا جای من و توئه؟ این همه لباس های نو و گرون می خری بس نیست !حالا کم مونده یکی تو کهنه فروشی ببینمون .بعد من دوباره خودم رو لوس می کردم تا بالاخره اون روز قبول کردی بیای بریم توی مغازه .خب چکار کنم دوست داشتم بدونم اون تو چه خبره .تازه تجربه ی خوبی هم بود .اگه یه زمانی می خواستم توی یکی از داستانهام یه محیط اونجوری رو بسازم ، این تجربه به دردم می خورد .البته تو که همیشه میگی :" یکی از خصوصیات سبک ادبی این است که لزومی ندارد آنچه یک نویسنده یا شاعر بیان می کند مبتنی بر تجربیات عینی و ملموس ِ خود وی در زندگی باشد و به همین دلیل عنصر خیال و به عبارتی پرداخته های ذهن نقشی اساسی در ایجاد ادبیات به معنای هنری آن دارد ". و بعد هم طبق معمول مثال همیشگی ات را می زنی که " اگر قرار بود هر نوشته ی ادبی ، نشانه ی وقوع عینی آن متن در دنیای خارج از متن باشد ، بنابراین باید تمام نویسندگانی که از زبان راوی اول شخص شرح یک قتل را نگاشته اند ، به جرم قتل اعدام کرد " بعد هم من که کم آورده ام مثل بچه ها بپرم توی بغلت و هی بگویم : به تو چه ، اصلن به تو چه ،اصلن دلم می خواد و بعد تو بگویی الهی دورت بگردم .آخرش هم که راضی شدی با اضطراب آمدی داخل مغازه. من گفتم : اصلن، هر کس ما رو اینجا ببینه خودش برای چی آمده اینجا؟ و زدیم زیر خنده تا من با خیال راحت لباس کهنه ها رو زیر و ر و کردم .

چقدر یه دفعه لاغر شدی پیام ِ من . اون داروهای لعنتی و اون شیمی درمانی کذایی حتی ریش های خوشگلت را هم نیم سوز کرده. می گفتی : شدم مثل ماکت های آزمایشگاهی ، بیا استخونهامو بشمر .

شاید اگه اراک بودم اقلن مامانم یا بهار پیشم بودن . اونوقت کمتر زجر می کشیدم .وقتی عزیزترین کس ِآدم جلوی چشمهاش آب می شه ، غم ِ به این سنگینی رو نمی شه تنهایی به دوش کشید .

وقتی صحبت از بچه شد طبق معمول من عقب کشیدم . گفتی : مگه تو همیشه به من نمی گی کوچولو باش ؟ مگه مجبورم نمی کنی با یه من ریش مثل بچه های یک ساله حرف بزنم و بیام تو بغلت ؟ گفتم : خب ؟

_خوب حالا یه راستکیشو بیار ، هم مثل ِ من ِ هم کوچولو .

گفتم : پیام تو رو خدا دوباره شروع نکن .الان زود ِ . تازه تو که خودت رو کثیف نمی کنی هی بخوام تمیزت کنم و پریدم تو بغلت .

وقتی توی ملاقات دوم ، سوم ، دکتر اون مسئله رو گفت ، هنوز باورم نمی شد که مسئله اینقدر جدی باشه تا تو راضیم کردی . نه که راضی نبودم ، نه . چه آرزویی بالاتر از این که بچه ی تو رو توی رحم ِ خودم حس کنم . اگه در قبول کردن ِ پیشنهاد ِ دکتر سماجت می کردم همه اش برای این بودکه نمی خواستم باور کنم ممکنه تو خوب نشی یا خدای نکرده بمیری .اما بالاخره هم تو به من فهموندی که باید این کارو بکنیم تا امروز من اینجا باشم .

اون روز رو یادم میاد . روی تخت خوابیدی و یک برش ریز از اندام تو شد مجرایی که اون قورباغه های کوچولو را ازت بیرون کشیدن تا بعدها ، امروز ، توی تن ِ مثل ِ بذر بپاشنشون .

شب قبلش به من گفته بودی : "هیچ چیزی معلوم نیست . شاید بعد از این همه شیمی درمانی بافت های هورمون سازم از بین برن ، خوب اونوقت اگه بخواهیم بچه دار بشیم چه کار کنیم ، پس حالا که می شه از علم استفاده کرد چرا نکنیم ؟"

ما فکر کرده بودیم . به همه چیز . حتی به از بین رفتن بافت های بچه ساز ِ تو – خودت این اسم رو روش گذاشته بودی – آره به همه چیز فکر کرده بودیم به جز به آنچه واقعن اتفاق افتاد . همیشه همینطوره . چیزی که بهش فکر نمی کنی محتمل ترین ِ .

و تمام مشکلات با رفتن ِ تو شروع شد .

دکتر گفت : برای این که از ذخیره ی ژنتیکی ِ یک مرده استفاده کنیم باید کتبن اجازه ی شرعی داشته باشیم . حالا توی این6 ماه کجاها رفتم و به چه کسایی رو زدم و چقدر مسخره شدم بماند . حتمن خودت همه را دیدی .

هیچ وقت فکرش را هم نمی کردم که برای بچه دار شدنم باید از کسی اجازه بگیرم یا باید تا حوزه ی علمیه بروم . اما بالاخره با همکاری دکتر و چند آشنا رضایت ِ آقایون رو گرفتم .

_ بفرمائید داخل

_ سلام آقای دکتر

_ سلام خانوم . حال شما چطوره ؟ شما آماده اید ؟

_ ممنونم . بله حاضرم .

_ تنها هستید ؟

_ بله . خُب ... به یه دلایلی بهتر دیدم تنها باشم .

_ خیلی خوب . بفرمایید آماد شید .

عزیزکم . پیام ِ من . کجایی حالا ؟ من فکر می کردم از یک لذت ِ وصف ناشدنی بار می گیرم روی تخت خواب دونفره ی اتاق ِ خودمان ، زیر ِ نور پاشی ِ زرد شمع ها و آوای اسرار آمیز ِ پیانوی شوپن . اما حالا ، اینجا روی تخت ِ جراحی ، با صدای چق چق ِ فلز و بوی تند ِ الکل . خدایا چرا اینطور شد ؟ خدایا حداقل نتیجه ی کار خوب باشه . خدا کنه پسر بشه . مثل خودت . یعنی مردم برام حرف درنمیارن ؟ الان 6 ماهه تو رفتی . نمی گن یک سال بعد از مردن ِ شوهرش چرا شکمش آمده بالا ؟ شعور که ندارند تا براشون توضیح بدم . تازه کی حال داره برای این همه کس و ناکس ِ فضول، یه ساعت از ذخیره ی ژنتیکی و منجمد نگه داشتن اسپرم تا روز نیاز و شیمی درمانی و هزار کوفت و زهر مار دیگه توضیح بده .آخرش هم هیچی نفهمند .

گور پدر همه شون . تو مهمی و من . من به عشق تو الان اینجام . به امید این که یک چیزی شبیه تو توی وجودم وول بخوره ، توی دستام بازی کنه ، و جلوم قد بکشه تا بشه یه مرد مثل ِ تو .

همون پرستاره کمکم می کنه تا لباس عوض کنم . دو سه تا زن ِ دیگه هم دارن مقدمات کار رو آماده می کنن .

روی پوست سرد تخت دراز می کشم . انگشت هایم را می کشم روی سردی چرم . نورهای خیره کننده ی بالای سرم را شکسته می بینم . بیرون هنوز باران می با رد و من یاد تو افتاده ام . یک قطره باران از چشمم سُر می خورد روی سردی تخت و من خیره در نورهای بالای سرم از گوشه ی چشم می بینمت که در چارچوب ِ در لبخند می زنی .

گریه می کنم و منتظر می مانم تا از یک مرده حامله شوم .

Share/Save/Bookmark

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)



آرشیو ماهانه