تاریخ انتشار: ۱۲ اردیبهشت ۱۳۸۶ • چاپ کنید    
داستان 99، قلم زرین زمانه

از همه چیزت بدم میات

از همه چیز بدم میات . از نقش سایه ام که رو زمین می افته از ابهت این سایه که همیشه دنبالمه از خودم بدم میات .سرم سنگین شده دورانی می چرخم حال عجیبیه انگار مریضم .نمی دونم چرا سرم سنگین شده ولی خودم سبک چرا همه چیز متضاده ؟
چرا با اینکه سالهاست مردم اما هنوز زنده ام . چرا با اینکه کسی منو صدا میزنه هیچ کس منو نمیبنه .خیلی وقته که رفتم اما این سایه اگه این سایه نبود...........

شاید باید جلوی افتاب رو گرفت . اما نه حتی اگه این سایه هم باشه من خیلی وقته که مردم . ای کاش این سایه نبود.

Share/Save/Bookmark

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)



آرشیو ماهانه