تاریخ انتشار: ۱۲ اردیبهشت ۱۳۸۶ • چاپ کنید    
داستان 97، قلم زرین زمانه

زندانی شهر سن

كاغذها را باد برد و اين را ديگر نمي توان تقصير هيچكس انداخت. باد كه ديگر « ر » نبود كه بشود موهايش را كشيد. سنگش زد. لباسهايش را پاره كرد. باد فقط باد است و تازه مو ندارد، و تازه سنگها از آن رد مي شود و خانه ندارد و پيراهن سفيد ندارد.
كاغذها را باد برد و هيچكس تا به آن روز شهر « سن » را اينقدر ساكت نديده بود. حتي وقتي كه « ر » ديالوگ را اشتباه گفته بود. البته اگر بتوان گفت كار او فقط يك اشتباه بود. چون به نظر من كاملا عمدي

مي آمد. كه همه ديالوگها جا به جا شد. آخر ديالوگ « ر » اصلا در كاغذها نبود. آنرا از خودش در آورده بود. فكرش را بكن! از خودش! بدون اينكه از روي كاغذها بخواند. فكرش را كه مي كنم سرم سوت مي كشد. آخر مگر مي شود كسي بدون توجه به كاغذها حرفي بزند، كاري بكند، راه برود، حمام برود، لباس بپوشد؟! آن هم لباس سفيد! اين اصلا در كاغذها نبود. در كاغذها نوشته نشده بود كه كسي مي تواند لباس سفيد بپوشد. لباس سفيد بلند! و شايد اگر « ر » اين كار را نمي كرد، هيچكس نمي فهميد كه همه آتش ها از گور او بلند مي شود، وتمام اين بي نظمي ها كار او بوده. حتي وقتي هم كه « ر » ديالوگش را بي نوبت گفت كسي متوجه نشد.

خب اگر راستش را بخواهيد در شهر « سن » كسي زياد به ديالوگ هاي ديگري گوش نمي داد و ما نمي توانيم اين رابه پاي بي توجهي مردم « سن » بگذاريم. اتفاقا مردم اين شهر مردم دقيقي بودند و اينكه به ديالوگهاي يكديگر هم توجه نمي كردند هم، از اين نكته سرچشمه مي گرفت.

خب، مي بينم كه چشمانتان گرد شده و بعضي هاتان پوزخند مي زنيد، كه يعني من ديوانه ام! من به شما اين حق را مي دهم. چون اگر من هم حقيقت اين شهر را نمي دانستم، همين كار را مي كردم.

اما خب، حقيقت اين است كه مردم شهر « سن » واقعا به هم اطمينان داشتند. آنها مطمئن بودند كه همه از روي كاغذها مي خوانند. و در كاغذها همه چيز نوشته شده بود. بنابراين، ديگر نيازي نبود كه به ديالوگهاي هم گوش دهند. آخر مگر امكان داشت كسي خارج از كاغذها كاري بكند. و شايد به خاطر همين اطمينان بود كه كسي متوجه بي نوبتي « ر » نشد. اما حقيقت اين است كه او با اين كار بي شرمانه ، نظم تمام شهر را به هم زد. اما حتي آن روز هم، اينقدر شهر « سن » ساكت نبود. همهمه بود. جيغ بود و تازه « ر » يك دل سير به مردم شهر خنديده بود. فرضش را بگير. آقاي « س » داشت با هوا بحث مي كرد. يك بحث داغ سياسي! و بعد يك مشت محكم حوالة هوا كرد. بعد هم خودش را پرت كرد روي زمين ( بله بايد بگويم كاغذها واقعاً دقيق بودند و حتي ريز حركات در آنها نوشته شده بود. ) بله خودش را پرت كرد روي زمين و به جاي خالي روبه رويش، فحش داد و ناله اي زد. و به عاليجناب « م » گفت كه اگر از درد بميرد هيچكس ديگر به فلسفه هاي تو خالي او گوش نخواهد داد و به ژست هاي فيلسوفانه « م » كوچكترين اهميتي نمي دهد. آن هم وقتي عاليجناب « م » آن طرف شهر داشت از يك درخت خواستگاري مي كرد. آن وقت آقاي « س » از درد به خودش مي پيچيد و به مشت هاي محكم عاليجناب « م » لعنت مي فرستاد. البته به نظر من كار « ر » نابخشودني ست. چون اگر شما مي توانستيد آن روز حال عاليجناب « م » را ببينيد، آن وقت متوجه گناه بزرگ « ر » مي شديد. عاليجناب « م » جلوي درخت زانو زده بود و عاشقانه ترين حرفهايي را كه تا آن زمان به گوش هيچ بني بشري نخورده بود، به درخت بي قواره نثار مي كرد. و من از يك طرف به نويسنده كاغذها در دل تحسين مي گفتم. چون اگر واقعا كسي به كاغذها عمل كند رستگار مي شود و از يك طرف، دلم به حال آن بيچاره مي سوخت. هم به حال او و هم به حال بانو « ط » كه در برابر « ط » بزرگ هي عشوه گري مي كرد. هي پا روي پا مي انداخت. هي موهايش را دورش تكان مي داد. هي ناز مي كرددر برابرش. (مادرش را مي گويم. چون « ط » ها چهارتا بودند: « ط » بزرگ و دخترانش بانو « ط »، « ط » ي متوسط و « ط » ي كوچك.) به نظر من اين واقعا فجيع است.كه بانو « ط »، « ط » ي بزرگ را با عاليجناب «م » اشتباه بگيرد. آن زن چاق بي درك را با عاليجناب « م » فيلسوف شهر « سن »! كه در وصف عشق زيباترين فلسفه ها را... اوه، اين وضع واقعا غير قابل تحمل بود. و اينها همه به خاطر ناسپاسي « ر » بود. من نمي دانم، مگر كاغذها چه عيبي داشتند كه « ر » ... .

اما خب، مشكل وقتي خودش را واقعا نشان داد كه مردم شريف شهر « سن » به تشييع جنازه آقاي « س » رفتند. البته فكر مي كنم فراموش كردم كه بگويم، آقاي « س » در درگيري با عاليجناب « م » جان خودش را از دست داده بود. درست است كه عاليجناب « م » مشتي به او نزده بود و اصلا آن جا نبود؛ اما آقاي« س » كه اين را نمي دانست و آنقدر از درد به خودش پيچيد تا مرد. و حالا مردم مهربان شهر « سن » مي خواستند او را به خاك بسپارند. و چون آقاي « س » يك سياستمدار بزرگ بود همه مردم شهر « سن » آمده بودند. بانو « ط » دست در بازوي « ط » بزرگ انداخته بود و شهردار به جاي ماشينش سوار يك گوسفند پشمالو شده بود و بيچاره عاليجناب « م » كه يك درخت بزرگ را دنبال خود مي كشيد و هي شر و شر عرق مي ريخت. و « ن » كوچولو به جاي دامن مادرش به عباي بلند بزرگوار « الف » چسبيده بود كه براي دعا و نماز تشريف فرما شده بودند. البته « الف » اسم واقعي آن بزرگوار نبود. چون در شهر « سن »،« الف » وجود ندارد و اين فقط يك لقب است براي كسانيكه خيلي پرهيزگارند و دعا و نماز مي خوانند.

بله « ن » كوچولو به عباي او چسبيده بود. و ما بايد به « ر » حق بدهيم، كه هي قاه قاه مي خنديد. چون درست است كه كار او گناهي نابخشودني بود؛ اما هر گناهكاري در جاهايي حق دارد.

اما درهر حال اين قهقهه و اين لباس سفيد كار خودش را كرد. همهمه شهر « سن » براي لحظه اي خاموش شد. مردم، پيراهن بلند و سفيد « ر » را ديدند. همه خط شان را گم كردند و چشمهايشان تند و تند دنبال خط مي گشت. آخر لباس سفيد كجاي كاغذها نوشته شده بود؟ و هر كس با خودش فكر مي كرد مگر مي شود خط را گم كرده باشد. و صداي خنده كجاي كاغذها نوشته شده؟ و اين هر لحظه مردم بيچاره شهر « سن » را بي تاب تر مي كرد و احساس گناه را در آنها افزايش مي داد، كه خط را گم كردند، و مردم شهر « سن » هي لبهايشان را مي جويدند و « ن » كوچولو شلوارش را خيس كرد.

چه خوشبخت بودند و چه شهر زيبا و منظمي بود اگر « ر » آن كار را نمي كرد. در چند قرن اخير و يا حداقل از زماني كه « پ » ي بلند به ياد مي آورد، اين اتفاق بي سابقه بود. پيرترين زن شهر سن را مي گويم كه عمري به بلنداي نوح داشت آن قدر بلند كه به گفته خودش ورود كاغذها را به ياد مي آورد. كه يك روز كاغذها را باد آورد و شهر پر از كاغذ شد. شهر « سن » كاغذي شد. و مردم به خيابانها ريخته تا هر كدامشان كاغذ بيشتري جمع كنند. و كاغذها را از هم چنگ زدند و ...

البته اكنون شهر « سن » خيلي فرق كرده. متمدن شده. همه كاغذهايشان را به كاغذ فروش تحويل دادند تا كاغذ فروش كم كم و به نوبت كاغذها را به مردم متمدن اين شهر بدهد و باز كاغذها را جمع كند و دوباره پخش كند. ( در هر صورت هر چيزي محدوديتي دارد و كاغذها هم از اين امر مستثني نبودند! ) اما « پ » ي بلند اصلا يادش نمي آيد كه قبل از ورود كاغذها، شهر « سن » چگونه بوده. و مي گويد كه هيچكدام از ساكنان آن شهر هم پس از چند دقيقه از دريافت كاغذها، چيزي از گذشته به خاطر نمي آوردند. انگار كه اين شهر به يكباره به وجود آمده و قبل از آن چنين شهري وجود خارجي نداشته. اما در هر حال « پ » ي بلند مطمئن بود كه هيچگاه تا به حال شهر « سن » اينقدر بي نظم نبوده. و اينقدر مضطرب! حتي اگر اضطراري هم بود، با موعظه هاي بزرگوار « الف » حل مي شد. اما اكنون از هر كسي بيشتر، خود او مضطرب بود.

و مدام فكر مي كرد كه من با اين كارم به جهنم خواهم رفت. تا كنون هيچ « الف » ي خط خود را گم نكرده بود. اگر مردم شهر مي فهميدند؟! آن وقت ديگر هيچ كس او را « الف » نمي خواند و شايد به درجه « ج » نزول پيدا مي كرد. عبايش را كشيد: « چه كسي هي عبايم را چنگ مي زند؟ ».

« ن » كوچولو لحظه اي به بزرگوار « الف » خيره ماند و بزرگوار « الف » به « ن » كوچولو. واي خداي بزرگ! اين اصلا در كاغذها نبود. و « ن » كوچولو فكر كرد كه اين اصلا شبيه مادرش نيست. بزرگوار « الف » فرياد زد: « پناه بر خدا! ديالوگها جابه جا شده! صحنه ها جا به جا شده! » و عاليجناب « م » اولين كسي بود كه عمق فاجعه را فهميد. هر چه باشد او يك فيلسوف بود. و وقتي در كنارش به جاي بانو « ط » ي زيبا، يك درخت بزرگ بي قواره را ديد نزديك بود از حال برود. حالا فكر كنيد كه « ط » ي بزرگ با ديدن بانو

« ط » و آن حركات عشوه گرانه و سبك در كنارش دچار چه حالي شد! چون در كاغذها نوشته شده بود كه « ط » ي بزرگ تا چند سال نبايد پي به عشق بانو « ط » و عاليجناب « م » ببرد. و تمام مردم « سن » سرهايشان را بالا كردند و يك صدا جيغ زدند. اينجا چه خبر است؟ اينجا كه شكل كاغذها نيست! اينجا كسي در جاي تعيين شده نايستاده! و آقاي «س » بيچاره ناچار شد زنده شود و جيغ بكشد. و شهردار جيغ كشيد...

هيچ كس تا به حال شهر « سن » را اين طور نديده بود. اينقدر ساكت! انگار كه هيچكس اينجا نيست. انگار كه هيچكس نفس نمي كشد يا نفس كشيدن نمي داند! بعد از آن شلوغي اين سكوت خيلي عجيب بود. بيچاره مردم شهر « سن »! آنها در هر زماني سعي كرده بودند به كاغذها وفادار بمانند و منحرفين را به اشد مجازات برسانند، تا ديگر كسي هوس انحراف از كاغذها را در سر نپروراند. شايد باورتان نشود اما، وقتي مردم شهر « سن » پيراهن سفيد و بلند را ديدند و وقتي ديدند موهايي باز است و باد لايش بازي مي كند و وقتي صداي خنده را شنيدند، به حدي عصباني شدند كه از شهر « سن » دود بلند شد! البته به استثناي بزرگوار « الف »؛ كه اگر چه در ظاهر خشمگين بود، در دل از اين كشف بزرگ به خود مي باليد. و اينكه موقعيت « الف » بودن خود را نجات يافته مي ديد. در هر صورت كشف گناهان كار او بود و اصلاح و حكم هم كار او! و او در كمال درستكاري حكم را صادر كرد و از اينكه دوباره خط اش را در كاغذها پيدا كرده بود دلش آرام گرفت و با « شرافت كاري » اي كه همه در او سراغ داريم به مردم رنج كشيده شهر « سن » اجازه داد تا موهاي « ر » را بكشند. ( توي كاغذها نوشته شده بود، هيچ مويي نبايد باز باشد تا باد با آن بازي كند. [1] ) و اجازه داد كه سنگش بزنند و پيراهنش را پاره كنند. ( توي كاغذها نوشته شده بود هيچ پيراهني نبايد آن قدر بلند باشد تا بتواند با آن بازي كند [2]) و خانه اش را گفت تا خراب كنند و دسته كاغذها را از او بگيرند تا محكوم به سكوت ابدي شود! و به كاغذ فروش فرمان داد كه ديگر هيچ كاغذي به « ر » ندهد. چون « ر » مجوز كاغذش را از دست داده! اما « ر » ي پاره پاره شده از شنيدن اين حكم آن قدر خنديد كه به سرفه افتاد. مخصوصا قسمتي كه قرار شده بود كاغذها را از او بگيرند تا محكوم به سكوت ابدي شود. ومن نمي دانم كه يك دختر پاره پاره، كه موهايش يك در ميان كنده شده و سنگ زده شده است، آنهمه خنده را از كجايش در آورده بود؟! فقط مي دانم كه پس از اجراي حكم، تمام مردم وظيفه شناس شهر « سن » يك نفس راحت كشيدند، و خط هايشان را پيدا كردند. تنها اشكالي كه پيش آمده بود، اين بود كه مجبور شدند چند روز به عقب برگردند و صحنه ها و ديالوگها را دوباره اجرا كنند. خب، حقيقت اين است كه اگر يك نفر در جامعه گناه كند براي همه مردم خوب ديگر نيز درد سر درست مي كند. اما من نمي دانم اين ديگر چه بلايي بود كه سر اين مردم شريف آمد! همه ما شاهد بوديم كه مردم شهر « سن » تا چه اندازه به كاغذها وفادار بودند. طوري كه با كوچكترين تخطي از كاغذها چه برخوردهايي مي كردند!

هيچكس تا به آن روز شهر « سن » را اينقدر ساكت نديده بود. مردم رنج كشيده شهر «سن » تازه از آن بلا، جان سالم به در برده بودند كه باد آمد و همه مي دانيم كه اهالي محترم اين شهر تا چه اندازه از باد بدشان مي آيد ( و يا اگر بخواهيم روانشناسانه با اين مسئله برخوردكنيم؛ تا چه اندازه از باد مي ترسند! ) چون باد با همه چيز بازي مي كرد. همه چيز را جابه جا مي كرد و نظم را به هم مي زد، و اين براي كسانيكه تا اين درجه پايبند نظم اند، بسيار سنگين مي آمد. براي همين هم بود كه آنها همه چيز را محكم بستند. موها را، در خانه ها را، پنجره ها را و لباس هاي تنگ مي دوختند...

باد آمد و ديگر كاري از دست هيچكس ساخته نبود. باد كه ديگر « ر » نبود كه بشود موهايش را كشيد، سنگش زد، لباسهايش را پاره كرد. باد فقط باد است. وتازه مو ندارد. و تازه سنگها از آن رد مي شوند و خانه ندارد و پيراهن سفيد ندارد.

ما نمي دانيم كه از مردم شهر « سن » چه گناه بزرگي سرزده بود؟! تا آنجا كه ما مي دانيم مردم شهر « سن » هميشه مردم خوب و وظيفه شناسي بودند. اما آيا چه گناهي از آنها سرزده بود كه كاغذها را باد برد( وآنها محكوم به سكوت ابدي شدند). مردم شهر « سن» تمام تلاششان را كردند كه كاغذ ها را نگه دارد. اما باد خيلي خيلي، قوي بود و همه كاغذها را برد و هر چه مردم شهر « سن » دويدند، نتوانستند كاغذ ها را بگيرند. بيچاره مردم شهرِ « سن »

باد كاغذ ها را برد و هيچ كس تا به آن روز شهر « سن » را اينقدر ساكت نديده بود. بي هيچ حركتي و حتي نفس كشيدني. انگار همه در يك لحظه مجسمه شده بودند. و تنها گه گاه صداي خنده « ر » از پستوي زندان شهر « سن » به گوش ميرسيد.

________________________________________

1 – كاغذ 247 خط پنجم.

2 – كاغذ 564 خط دوازدهم.

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

سلام،
اول كه داستان را خواندمگفتم عجب!سمبوليسم خوبي بود. اما چند روز است نميدانم چرا "ر" از يادم نميرود.صداي خنده اش پيچيده توي سرم...
موفق باشيد.

-- هديه شايگي ، Aug 7, 2007

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)



آرشیو ماهانه