خانه
>
قصه زمانه
>
برگزیدگان مرحله یکم
>
مورچه آقاجون برگشت
|
داستان 96، قلم زرین زمانه
مورچه آقاجون برگشت
- برگشت، هورا! دیدی. نگفتم ژاندارک ... دیدی من دروغگو نیستم ... آخ عزیزم، کجا بودی؟
از خوشحالی جیغ میکشم. ژاندارک هم جیغ میکشد.
- هورا! برگشت. مورچهی آقاجون برگشت.
اکو جلو میآید. کلهاش را نزدیک مورچهی آقاجون میآورد و چشمان ریز قهوهایاش را چند بار، باز و بسته میکند.
تکانش میدهم:
- دیدی اکو ... دیدی؟
میگوید: دیدی اکو ... دیدی؟
میگویم: برگشت.
میگوید: برگشت.
میگویم مورچهی آقاجون برگشت.
میگوید مورچهی آقاجون برگشت.
توی سالن دراز راه میرود. لخ میکشد و بلندبلند میگوید:
- مورچهی آقاجون برگشت ... مورچهی آقاجون برگشت ... مورچهی آقاجون برگشت ...
پروانه میپرد توی اتاق:
- برگشته؟ مورچهی آقاجون برگشته؟
میگویم: آره ... به خدا آره. بیا. الان رو دستمه. نگاش کن!
- هورا! الان دیگه پوزِ دکترِ روز رو میزنیم.
پروانه مَلَّق میزند. هِل میکشد. دست میزند. روی در، ضرب میگیرد.
صدای اکو، از ته سالن میآید:
- مورچهی آقاجون برگشت ...
معشوقهی مایکل بیدار میشود. از روی تخت گیج نگاه میکند.
مورچه را نشانش میدهم. اکو میآید توی اتاق:
- مورچهی آقاجون، برگشت ...
معشوقهی مایکل جکسون لب برمیچیند. چشمانش را تنگ میکند. میزند زیر گریه و هی دماغش را بالا میکشد.
عادتش هست. هر موقع اوضاع هیجانی میشود، گریه میکند. آن هم چه گریهای. فکر میکنی الان سیل میآید و همهمان را میبرد. آن وقت ساراماهی میآید دورِ معشوقهی مایکل جکسون میچرخد. اشکهای معشوقهی مایکل را با انگشت اشارهاش میگیرد و به لب و بینی خود میمالد. میگوید اینجوری راحتتر میتواند نفس بکشد. آخر او یک ماهیست.
ژاندارک میگوید:
- حالا مورچهی آقاجون را چکار کنیم. باید یک جای امن نگهاش داریم تا به دکتر روز نشان دهیم.
آخر دکتر روز میگفت مورچهی آقاجون وجود ندارد. اینها همهاش هذیان است و من بهتر است مرتب قرصهایم را بخورم. از آن قرصهای لعنتی که حال آدم را به هم میزند. آدم را گیج میکند. اما حالا میتوانیم حالش را بگیریم. آخر مگر میشود مورچهی آقاجون دروغ باشد. حتی احسان هم شاهد بود. اما لعنتی هیچی به دکتر نمیگوید. آخر احسان هم همیشه سر سفره، مورچهی آقاجون را میدید. حتی وقتی هردوتایمان بچه بودیم. او هم با خاله میآمد خانهی آقاجون. هر بار سفره پهن میکردیم یک مورچه میآمد توی سفره. فقط یکی! آن وقت مامان میخواست مورچه را بکشد. اما آقاجون نمیگذاشت. حتی وقتی هم آقاجون مُرد؛ مورچه چندباری سرِ سفره آمد. آخر آقاجون مورچه را حسابی اهلی کردهبود. اما مامان که هر بار مورچه را میدید گریهاش میآمد، مورچه را از روی سفره پرت کرد. بعد هم مورچهی آقاجون قهر کرد. دیگر سرِ سفره نیامد. اما گهگاهی توی اتاق من میآمد. آخر بعد از آقاجون من او را از همه بیشتر دوست داشتم. حتی از احسان لعنتی که برایش لباس سفید پوشیدهبودم. اما احسان احمقتر از این حرفهاست. تمام خانه را سم زد. آخر مامان هر مورچهای میدید گریه میکرد. فکر میکرد هر مورچهای، مورچهی آقاجون است. احسان تمام خانه را سم زد. مورچهی آقاجون هم کلاًً از خانهی ما رفت. بعد من مجبور شدم برای پیداکردن مورچهی آقاجون بگردم و سرِ تمام سوراخهای مورچه بنشینم، شاید مورچهی آقاجون را پیدا کنم. آخر او، اهلی آقاجون بود. بعدِ آقاجون، باید مواظبش میبودیم. او مثل یک مورچهی وحشی بار نیامدهبود. اما مگر مامان و احسان لعنتی، حالیشان بود؟
ژاندارک یک قوطی کبریت آورد. هی! معرکه است. اگر دکتر روز قوطی کبریت را دستِ او ببیند، حسابی داغ میکند. گفت:
- مورچهی آقاجون را توی آن بگذاریم.
قوطی را از «اِز» گرفته بود. اما من گفتم دلم نمیخواهد مورچه را توی قوطی کبریت بگذارم. چون مورچهی آقاجون از تاریکی میترسد. اصلاً به همین دلیل بود که اهلیِ آقاجون شد چون از سوراخهای تاریک مورچهها میترسید.
اما ژاندارک گفت این قوطی فرق دارد. این قوطی را خدا برای «اِز» فرستاده. خب البته این یک راز است. خودِ «اِز» امام زمان است. و «اِز» مخففاش است. ما اینجوری او را رمزی صدا میکنیم. آخر نباید کسی بفهمد او امام زمان است. و گرنه او را میکشند، یا توی غذایش سم میریزند. آخر «اِز» خیلی دشمن دارد. ولی عوضش هر دعایی بکند برآورده میشود. ژاندارک میگوید او سفارش مورچهی آقاجون را چندبار به خدا کرده. خدا هم قول داده که او را برگرداند. تازه من همیشه فکر میکردم امام زمان مرد است. ولی «اِز» اصلاً اینجوری نیست. منجی یک زن است. تازه نشانهاش هم خالِ گوشهی لبش است. و با این حال او همیشه موهایش را کوتاه میکند تا آمادگی هر کاری را داشته باشد و موها دستوپا گیرش نباشد. البته به نظر من «اِز» واقعاً شبیه مردهاست. حتی بدنش. با آن قد بلند و شانههای پهنش، بدون هیچ برجستگی و گودی کمر! و اینکه او فقط منتظر دستور خداست که ظهور کند. آخر خدا همیشه با او حرف میزند. «اِز» با گوش خودش میشنود و تازه خدا را هم میبیند. فکرش را بکن. واقعاً معرکه است. میگوید خدا آبی است. آبی یک دست. و بویِ آب میدهد. آخر «اِز» بوی همه چیز را میفهمد و اینکه ما فکر می کنیم آب بو ندارد به این دلیل است که فرستادهی خدا نیستیم و تازه گفته که من و ژاندارک هم از یارانش میشویم اما معشوقهی مایکل جکسون، نه! چون معشوق یک انسان پلید است. چون مایکل جکسون خودش را تبدیل به زن کرده. «اِز» میگوید که این گناه است و ازهمان زمان هم که مایکل از مردانگی درآمد، معشوقهاش را آوردند اینجا. چون خیلی به احساساتش لطمه وارد شد. اوه، واقعاً که فجیع است! پسری را دوست داری آن وقت یکدفعه، دختر میشود.
البته دکتر روز میگوید که مایکل جکسون اصلاً عاشق او نبوده و اصلاً او را نمیشناسد. هیچوقت هم او را ندیده. چون او اصلاً یک جای دیگر دنیاست. اما من میدانم که دکتر روز عین چی، دروغ میگوید. همانطور که راجع به مورچهی آقاجون دروغ میگوید. همین حرفها را هم تحویل پدر معشوقهی مایکل میدهد. آنوقت پدرش میآید اینجا و زار میزند که دختر جان دست از این خُلبازیها وردار! هرچه بخواهی به پایت میریزم. تو بهترین خواستگارهار را داری و فلان و بهمان. اما به نظر من اصلاً مگر میشود مایکل عاشق او نباشد. اینها همه اراجیف دکتر روز است. معشوقهی مایکل سبزهی سبزه است. آنقدر که کمی هم به سیاهی میزند. با هیکل درشت. اماخدایی، خواستنیست. خُب مایکل هم یک وقتی سیاه بوده اما بعد دکترها سفیدش کردند. اما «اِز» میگوید این هم گناه است.
«اِز» گفت ممکن است پروانه را هم جزء یارانش بیاورد. بعدها برای «جنگ بزرگ» لازم میشود. آخر خیلی پرانرژیست. اما راجع به مریممومی تردید دارد. آخر مثل مجسمههاست. روی یک شکلی کلید میکند، چند ساعت همان شکلی میماند. بدون کوچکترین حرکت! یک ساعت، دو ساعت، سه ساعت، شاید هم تا شب. آنقدر مجسمه میماند که حتی تارهای طلایی موهایش هم تکان نمیخورند و هیکل استخوانیاش مثل میخ ثابت میماند. آنقدر که یا خودش از خستگی بیفتد یا دکترِ شب به او آمپول بزند. امادر هر حال دکتر شب خیلی بهتر از دکتر روز است. حتی با اینکه او هم آمپول میزند. بعضی وقتها آنقدر خوب است که «اِز» تصمیم میگیرد او را بیاورد جزء یارانش و به قول خودش جزء نجاتیافتگان! چون «اِز» میخواهد یک کشتی بزرگ مثل کشتی نوح درست کند و تمام نجاتیافتگان را تویش ببرد. میگوید وارث نوح است و خون نوح در رگهایش جاری است و اکنون سیصد و چهل و دو سال دارد. راستش اصلاً چهرهاش نشان نمیدهد. خیلی خوب مانده. در هر حال به نظر من دکتر شب استحقاقش را دارد.
خیلی شبها که خوابمان نمیبَرَد میتوانیم با او صحبت کنیم. فرضش را بکن با آن مرد به آن خوش تیپی. اصلاً کلاس هم نمیگذارد. یکبار هم برای موهایِ فریِ ژاندارک، گلِ سر آورد. آخر موهایش خیلی ژاندارک را کلافه میکرد. مدام در هم میپیچید یا توی صورتش میآمد. فکر کنم دکتر عاشق ژاندارک باشد. آخر ژاندارک خیلی خوشگل است. راستش اگر من هم پسر بودم عاشقش میشدم. فرضش را بکن. چشمانِ درشتِ مشکی با موهایِ حلقهحلقه که دورش ریخته و تا کمرش میآید.
اما در هر حال چه فایده؟ یکبار هم به دکتر شب گفتم که اگر عاشق ژاندارکشده بیفایده است. چون او نباید ازدواج کند. باید باکره بماند. این برای او یک اصل است. تا یک قدیس بماند. دکتر کلی خندید. البته نه بلند. آنقدر که دندانهای سفید ردیفاش دیده شود.
من حتی به دکتر گفتم که نگذارد ژاندارک بفهمد که عاشقششده. چون از دستش عصبانی میشود. حتی ممکن است بترسد. آنقدر که باز بیاندازد سر جیغ. چون ژاندارک از تنها مردی که نمیترسد دکتر شب است. بقیهی دکتر و پرستارهای مرد حق ندارند به او دست بزنند. حالا اگر بفهمه دکتر شب هم اینجوری از آب درآمده حسابی اوضاع خراب میشود. فکر را بکن. ژاندارک به آن حساسی. یازده نصفشب باز بنای جیغ و داد میگذارد که فلانی اینجا بود.
اما خب از حق نگذریم دکتر شب، انصافاً بادرک است. نمیتوانی فکرش را بکنی. اما او حتی معتقد است مورچهی آقاجون بر میگردد. فکر کن! چنین عقیدهای، اینجا، آن هم از یک دکتر. دقیقاً مثل کفر میماند.
مورچهی آقاجون را میگذارم توی قوطی. «اِز» میآید توی اتاق:
- بوی مورچه است. اتاق پُر از بوی مورچه است.
گفتم که بوی همه چیز را میفهمد. اکو میگوید:
- بوی مورچه است. بوی مورچه است.
پروانه باز هِل میکشد. «اِز» میگوید:
- مورچهنشانه است.
اکو میگوید: مورچه نشانه است. مورچه نشانه است.
«اِز» میگوید: جنگ بزرگ نزدیک است.
اکو میگوید: نزدیک است. نزدیک است.
معشوقهی مایکل باز گریهاش میگیرد. پروانه هِل میکشد. معشوقهی مایکل گریه میکند. ساراماهی دورِ معشوقه میچرخد. مریممومی میخ میشود.
احسانِ لعنتی میآید توی اتاق. عین جنها! مات میماند. بعد سرِ پرستار داد میکشد. پرستارها میریزند توی اتاق. مثل دستهی ملخها. میخواهند ما را غارت کنند.
پروانه بلندتر هِل میکشد. ساراماهی بپربپر میکند. «اِز» میگوید: حمله
اکو میگوید: حمله
احسان لعنتی همه جا را سم میزند. مورچهی آقاجون را نباید ببیند.
ژاندارک حمله میکند. پروانه حمله میکند. معشوقهی مایکل حمله میکند. ساراماهی حمله می کند.
دکتر روز میآید با آمپولهای چاق!
مریممومی سپر میشود جلویِ در. هُلاش میدهند. تکان نمیخورد. چشمان «اِز» برق میزند. فکر نمیکرد مریممومی اینقدر شجاع باشد. «اِز» میگوید: آنها دروغگویند. مورچهی آقاجون برگشت.
اکو میگوید: برگشت.
چشمها برق میزنند.
احسان میفهمد. لعنتی. لعنتی. در گوش دکتر روز میگوید.
ملخها به مریممومی آمپول میزنند. سپر، میافتد. ملخها حمله میکنند. به کنج اتاق میچسبم. کف دستهایم عرق کرده. گیسِ بافتهام را دور انگشتم میپیچم.
پروانه جیغ میزند. ملخها آمپولش میزنند. مثل رقاصهها، گیج میخورد. میچرخد. میافتد.
«اِز» میگوید: حمله! مورچهی آقاجون برگشت.
اکو میگوید: حمله! مورچهی آقاجون برگشت.
معشوقهی مایکل گریه میکند. ساراماهی دورش میچرخد و ملخ ها را از معشوقه دور میکند. ملخها ساراماهی را هم نیش میزنند. بعد هم معشوقهی مایکل را. معشوقه میگوید: آخ
اکو میگوید: آخ
معشوقه رنگش میپرد. سفید میشود. مثل مایکل جکسون.
«اِز» میگوید: رازمان را فهمیدند. میخواهند امام زمان را بکشند.
ژاندارک بالش پرت میکند.
«اِز» را نمیتوانند بگیرند. آخر او فرستاده است. تازه کلی هیکل است. سه تا از آن سفیدها جمع میشوند. دستهایش را میگیرند. میبرندش. «اِز» جیغ میزند. دست ملخها را گاز میگیرد. ملخها فحش میدهند.
اگر توی غذایش سم بریزند. دیگر از کشتی هم خبری نیست. حتماً دکتر شب هم کلی غصه میخورد آخر او هم جریان کشتی را میدانست. تازه کشتی امنترین جا برای مورچهی آقاجون بود.
ژاندارک جلویِ من میایستد. ملخها جلو میآیند. ژاندارک لرزه میگیرد. حتی صدایش هم لرزه میگیرد.
- دست ... نزن ... من ... باکرهام.
اکو میگوید: باکرهام.
ملخها بازوی ژاندارک را میگیرند. ژاندارک داد میزند: قدیس مُرد!
اکو میگوید: قدیس مُرد!
نفسم بندآمده. گونههایم میسوزد. حلقههای مشکیاش در هم میپیچد. مَردها به ژاندارک دست زدند. باکره مُرد. قدیس مرُد.
دکتر روز جلو میآید. قوطی را پشتم میبرم. میگوید:
- نشانم بده.
میگویم: دروغگو از آب درآمدی. آبرویت جلوی ملخها میرود. مورچهی آقاجون برگشت.
اکو میگوید: مورچهی آقاجون برگشت. مورچهی آقاجون برگشت
احسان بلند فوت میکند. چشمانش قرمز میشود. بوی سم میآید.
دکتر میگوید: نشانم بده.
قوطی را باز میکنم. مورچهی آقاجون میخندد. پس ژاندارک راست میگفت. مورچه از قوطی نترسیده.
دکتر میگوید: قرصهایت را نخوردی.
میگویم: آبرویت رفت.
مورچه را روی انگشت اشارهام میگیرم. احسان لعنتی مثل معشوقهی مایکل میشود. هی دماغش را بالا میکشد. درست مثل معشوقهی مایکل که آدم نمیفهمد کی خوشحال است، کی ناراحت. آخر روزی هم که من برایش لباس سفید پوشیدم. هی چشمانش اشکی میشد و هی دماغش را بالا میکشید. بعد مرا بوس کرد. اَه. عُقام میگیرد ... احسان لعنتی.
دکتر مورچه را میگیرد. میگویم: نترس. گاز نمیگیرد. اهلی است. اهلیِ آقاجون است.
دکتر میگوید: مورچهی آقاجون نیست.
به احسان نشانش میدهد. میگوید: مگر مورچهی آقاجون است؟
احسان لعنتی به هقهق افتاده. میگوید: نه. مورچهی آقاجون نیست.
بعد لبش را گاز میگیرد.
به یقهی دکتر میچسبم. به سینهاش مشت میکوبم:
- دروغگوی لعنتی. معلومه که هست. مورچهی آقاجون است.
اکو میگوید: مورچهی آقاجون است.
دکتر میگوید: آمپول
میگویم: مورچهی آقاجون را پس بده.
ملخ آمپول میزند. سرم گیج میرود.
مورچه گازش میگیرد. مورچهی اهلیِ آقاجون است.
مورچهی آقاجون را لای انگشت شست و اشارهاش، له میکند.
مات میشوم. گیج میخوردم. میچرخم. مثل رقاصهها، دیوارها سیاه میشود.
|
آرشیو ماهانه
|