تاریخ انتشار: ۱۲ اردیبهشت ۱۳۸۶ • چاپ کنید    
داستان 95، قلم زرین زمانه

سفید برفی و قصه شماره‌ها

باز تلفن که زنگ می زند انگشتانت بی تاب می شوند، در هم فرو می روند پشت هم پنهان می شوند یک تصمیم بزرگدر یک بعد از ظهر بیش از حد روشن می تواند این باشد که بدون نگاه کردن به شماره انداز گوشی را برداری.
باید این فکر مسموم را دور انداخت ریسک بزرگی است آن هم در این بعد از ظهر بیش از حد روشن شاید اگر هوا کمی ابری تر بود یا گرگ و میش ده صبح می شد این کار را کرد بازکمتر دیده می شدند چیزها و غیر چیزها.. هیچی ها هم حتی کمتر دیده می شد پر ها و خالی ها اما حالا توی این بعد از ظهر بیش از حد روشن ...

زنگ تلفن خودش را و تو را می زند گوشی را بردار گره کور انگشتانت را از هم باز کن انگشتان ؟؟؟؟ غیر بی حلقه ات را روی سطح صیقلی و مشکی تلفن بگذار گوشی را بر دار این فکر مسموم که دست از سرت بر نمی دارد لااقل گوشی لعنتی را بردار دیده هم که شدی اگر به جهنم. این بعد از ظهر که روشن است به هر حال. تا گرگ و میش صبح هم راه زیادی ست . شاید ده ساعت یا کمترک یا بیشترک تا آن موقع اگر پر کار باشی شایدبتوانی پنج یا شش تلفن را با توابعش پاسخ دهی اگر دست از این بازی مسخره برداری.

باید تن صدایت رابا شماره تنظیم کنی بدون دیدن شماره تو چه می دانی کدام کلمه را اول بگویی صدایت نازک باشد یا کلفت فرق می کند.

نگاه کن به آن شماره انداز لعنتی سعی کن یکبار هم که شده از داشتن چیزی خوشحال باشی که هیچ وقت خوشحال نشدی از چیزی. از بودنش یا نبودنش. فقط نگاه کردی صاف و بی حالت که مرده بهتر نگاه می کند و آیا مرتضی با آن سرِ تاسش بهتر نگاه می کند و عروسک مو طلایی چشم شیشه ای بهتر نگاه می کند.

یکبار هم خوشحال باش نمی گویم به خاطر کفش های پاشنه ده سانت که دیروز خریدی اش یا به خاطر کاناپه های پهن و کرم رنگ که سه شنبه توانستی سه ساعت تمام رویش درازبکشی (دردها را بی خیال) حتی نمی گویم به خاطر رنگ شرابی موهایت که این بار آرایشگاه خوب در آوردش فقط به خاطر شماره انداز به این خاطر یکبار هم که شده خوشحال باش که یک چند قابل پیش بینی ست در زندگی. که شده یک لحظه قبل از وقوع حادثه ای می توانی بفهمی اش . حتی می توانی جلویش را بگیری اگه نخواستی امروز آن شما ره را ( فقط یک شماره اند نه هیچ چیز دیگری لا اقل برای تو) جلوی وقوعش را بگیری.

نگاه کن به آن. به شماره انداز لعنتی که هی اتفاق ها سیلی نشود به صورتت. بعد تنه و پشت سر هم سیگارها را حروم و حراجِ بازی ات کنی. بازی یک بعد از ظهر بیش از حد روشن ها خاکسترهای سیگار روی قالی قرمز رنگ بریزند خاکسترها روی رگ های سبز کف دستانت بریزند. خاکسترهای لای موهایت بروند در زندگی ات بپاشند بازدلت بد شود از لباسهای خاکستری، از پرده های خاکستری، از دیوارهای توسی همیشه ی خدا یکجای کارت می لنگد.

تلفن زنگ می زند. بلند شو از کنج دیوار هی فشار نده کمرت را به آن گوشه. هر قدر هم که خودت را دیوار فشار دهی از آن فرو نمی روی. جامد که در جامد فرو نمی رود. تو سالها ست که این را میدانی و اینکه هر قدر هم چشمهایت را محکم به هم فشاردهی باز هم دیده می شوی . حتی بدتر.بازهم می بینی.

بردار گوشی را با ؟؟؟ بدون نگاه کردن به شماره انداز بردار که شماره ها منتظرند. بردار که شاید نیازی به پیش بینی هم نباشد.بردار بگذار یکبار دیگر حادثه ای سیلی شود به صورتت یک حادثه تکراری، یک سیلی تکراری، یک سوزش آشنا مگر فرقی هم می کند شماره ها با شماره دیگر و فرقی می کند آدمی با آدم دیگر شماره ای با شماره دیگر ...

جریان خیلی ساده است گوشی را برمی داری شماره چیزی می گوید که اگر گوش هم ندهی می دانی بعد نوبت پوشیدن لباس و کفش ده سانت و عطر کنزوست . تو آنقدر مهارتت در این کار بالا رفته که ظرف نیم ساعت سر و ته این کار را به هم بیاوری فقط می ماند طعم گند رژ. هنوز یاد نگرفتی نخوری اش بعد مجبور شوی تند و پی در پی طعم رژ را تف کنی بیرون.

بردار گوشی را ... این کاری ست که می کنی هر قدر هم که قبل از هر صدای زنگ با خودت کلنجار روی. هر قدر هم که خودت را بزنی هر قدر هم که گریه کنی که زنجیر کنی که زنجیر کنی دست و پایت را . بر می داری تلفن را . باز می کنی دررا . یکی دیگر می شوی. هر کسی . بستگی دارد به شماره . که شماره دختر دلخواهش که باشد. بلند بخندد یا کوتاه. باله برقصد یا ترک. شاعر باشد یا واعظ. دست آخر هم بچه های مرده . بچه های یک سانتی . پنج سانتی . رکوردت سه ماه بوده . قبرستانی شده باغچه کوچک خانه از آدمک هایت. این تمام قصه است. تو آن را از بر می دانی. تو چهل و هشت بار این قصه را بازی کردی. می دانی ... همه ی چیزهایی را که حتی مادرت نمی داند. این که دیگر قصه ی سفید برفی نیست که مادرت آن را از تو بهتر بلد باشد : « شاهزاده جوان دستش را به گونه سفید برفی زد . طلسم شکست و سفید برفی از آن خواب جادویی عمیق و چند ساله بیدار شد...» این قصه ها را مامان خوب بلد است. حتی مادر بزرگ . اما قصه ی شماره ها را فقط تو خوب بلدی فقط تو و نه هیچ کس دیگری فقط تو با این قصه می گریی فقط تو بر این قصه می خندی. این قصه مال توست . سناریو کارگردان بازیگر این قصه مال توست و تو هیچ وقت از داشتن چیزی خوشحال نبودی.

دیگر خسته ای هوا ابری ست چه قدر! شاید هم گرگ و میش صبح! چند ساعت مگر گذشته ؟ چند ساعت است مگر که تلفن زنگ می زند . چه تاریک است این بعد از ظهر.

گوشی را که بر می داری شماره می گوید : « آن سینماست؟» می گویی: « اشتباه گرفتید» صفحه شماره انداز تلفن خالی است!

Share/Save/Bookmark

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)



آرشیو ماهانه