خانه
>
قصه زمانه
>
برگزیدگان مرحله یکم
>
شست دالی
|
داستان 90، قلم زرین زمانه
شست دالی
خواهرم از پدر ومادرمان تا دلت بخواهد درد دل دارد.دو روزمی شود که برگشته و هی می رود بر سراینکه هر چی توی زندگیش بد بیاری آورده، باعث وبانی اش همینها بوده اند.آخرش هم می رسد به انگشت شست پایش که نوزده سال پیش قطع شد.پایش را از جوراب بیرون می آورد و با حوصله شست قطع شده را کرم می مالد.می گوید "برای اینکه وقتی نداری اش ،بیشتر دوستش داری. فلسفه اش همین است .به همین سادگی .نیست. اما خارش خارش همیشگی است."
ماجرای قطع شدن شستش تصویری محوی است از نوزده سال پیش. خونی که یکدفعه فواره زد و تاریکی ای که چشمهایش را پوشاند.یک صحنه هم با فاصله است ،ازشست پایش که مثل دم کنده شده مارمولک کنار قالب یخی پراز شتکهای خون افتاده است. حالا که با یک وقفه طولانی به این صحنه نگاه می کنم همه اش یاد چیزی می افتم که یک وقتی توی کلاسهای طراحی ،سردرکلاسمان روی مقوای له شده ای نوشته بودند .اینکه اگر یک خط خودش را از ضرورت بازنمایی یک شیئی رها کند خودش تبدیل به شیئی می شود.
خواهرم می گوید خانه را کاغذ گرفته.می گوید حالت از بوی رنگ وتینربه هم نمی خورد.اینهمه خون ومرگ ،کرم ومارمولک وعقرب از کجاها باید بیایند توی نقاشیهای تو؟.کنار این درخت نارنگی پر از بهار،لب حوض ماهی ، زیر سایه یاس همراه اینهمه گل وپرنده وقناری چرا چسبیده ای به مرگ وعفونت؟!.حالا من را بگویی یک چیزی .من که کارم جمع کردن دست وپا وقلب وجگر آدمها بوده. توی آن سالن تاریک وبدبو، لاشه ها را که اکثرشان هم هندی و پاکستانی و ایرانی بودند ،آدمهای بی کس وکار بیچاره را ،می گذاشتند توی فرمالین.بعدش نوبت ماها بود تا با چاقوهای نوک باریک اعضای بدنشان را بیاوریم بیرون و بگذاریم توی فرمالین تا دانشجوهای ریغو راحت وارسیشان کنند.هنوزهم وقتی بوی این تینر سگ مصب را می شنوم ...نه تو نمی دانی من چی کشیدم.فکر می کنی چرا من تلخم ؟!
سرم را تکان می دهد که یعنی حق با توست.اما می دانم چیزی را که که نمی خواهد بپذیرد این است که که تلخی اش فقط ازاین نیست که قلب وگوشت آدمها را ببری و بگذاری کنار دستت یا توی نمی دانم چی.اینها چیزهایی است که اتفاقا می توانی راحت راجع بهشان روده درازی کنی.امامن می خواهم بگویم که این زهرپنهانی روحش به خیلی چیزها برمی گردد.به لایه هایی که نمی شود توضیحش داد.به چیزهایی که بهشان می گوییم کینه های پنهانی.تبیعض در سکوت.رنج در حاشیه ماندن.بغض نیم خورده.و مهم تر از همه در سایه بودن من یا فرقی نمی کند ،در آفتاب بودن او.اینها همان زگیل قرمز روح ما است که می خواهم با انزجار، نه مثل او با لطافت،جلوی چشمش بگیرم.می خواهم با چاقو ببرمش و پرتاب کنم توی صورتش.عینا سفرآن تابستان که حکم دشنه تیزی را داشت که هر دو نفر ما را وشاید هرچهارنفرمان را مثل خطی جدا شده ازکل واحدی پرتاب کرد توی یک صفحه خالی،سفید ،بی لک.....
آن سال تابستان دو تا از عمه هایم رفته بودند مشهد.مادر عجیب دلش برای زیارت به قول خودش برکنده بود.به پدر می گفت بچه های بیچاره ام توی خانه پوسیدند واینکه شهر شده خاموشان.پدر می گفت کف دستم مو ندارد وهی کف دستش را بالا می آورد ونشان همه امان می داد.یک هفته مادر گفت وپدر دستش را بالا آورد.تا اینکه بالاخره مادر گفت مشهد نمی بری نبر، اما همین دور واطراف وگرنه به خاک مادرم....پدر دیگرکف دستش را بالا نیاورد.
دو روز بعدش پدربعد از ناهار، روبه ما کرد، که ،"هرچند اوضاعم خیلی خراب است اما چاره نیست،خدا کند آدم ،گیرزن زبان نفهم نیفتد".شکری گفت ورفت توی اتاق جلویی خانه تا زیر نور آفتاب تابستان زانوهای ورم کرده اش را گرم کند.
مادر بعد از اذان صدایمان کرد.پدرچشمش به پشته رختخواب وکومه قابلمه که افتاد با تغیر گفت" این همه اسباب و وسایل برای چیست؟!توی باغ سرهنگ شهپر،اندازه ده تا ازاین خانه های ما ،جار و اسباب است."
من وخواهرم هنی گفتیم وسر جای خودمان جنبیدیم.دو تا کلمه سرهنگ وباغ ،توی ذهنهای بسته ما یک کمی ،فقط کمی ،از خدا وباغ بهشت کمتر بود.
باغ سرهنگ شهپریک جایی بود به اسم چاه تلخ .ده کوچکی که سر تا ته اش را می شمردی سی تا خانوار نداشت ،توی برهوتی که از بی آبی، زمینش مثل پوست دستهایمان توی زمستان،قرمز وپوسته پوسته شده بود.چندتا گوسفند لاغر مردنی سرشان را کرده بودند توی آشغلها وبی اشتها نشخوار می کردند. . مادر گفت" اینجا کو آب وآبادی مرد؟!..."
پدرپیاده شد. رفت وبا سگرمه های توی هم برگشت " درست آمدیم.همین نزدیکی است"
راه پر کلوخ و ناهموارمان نیم ساعتی به چپ و راست کشیده شد.توی این پیچاپیچ بالا وپایین جز بوته های خم شده از باد،توی دشت ترک خورده بی آب چیزی ندیدیم .پشت تپه انگار بخواهند چیزی را ازچشم پنهان کنند،درست همینکه می پیچیدی، وسط دشتی خشک که حتا بوته های توسری خور توی راه هم عارشان شده بود بیایند، چند تا اتاقک عینا سربازخانه بی اجازه از زمین سر در آورده بود .
من وخواهرم ریز خندیدیم.
پدر عرقهای ریز روی طاسی سرش را با لنگ ماشین گرفت، داد زد خفه وپیاده شد.
ساکهایمان را برنداشتیم.جلوی اتاقکها چندتایی تخت فلزی ،داغ گرمای تابستان، لخت وبی فرش به هم چسبانده بودند.پیرمرد شب پای مفنگی با زیر پیرهن سوراخ سوراخ ،فرش کوچکی آورد وپهن کرد وپشت بندش توی سینی کثیفی چای بدرنگی.مادر نخورد .اما پدر از لج مادر سه چهار تایی پشت سر هم بلعید.
روی تپه نشسته بودیم وبا سنگهای نوک تیز دور وورمان زمین را می خراشیدیم.
خواهرم گفت" فکر می کنی سرهنگ پدرمان گهی باشد؟!.
"گفتم "کون لقشان ."یاد گرفته بودیم بد حرفی کنیم،از پسرهای محله امان که همبازیمان بودند وگاهی توی بازی قایم موشک می بوسیدنمان.
خواهرم موهای صاف طلایی اش را با گیره بست بالای سرش و گفت" ببین.خیلی هنر بکنند بدنمان به یکی ازهمین سرهنگهای جاکش که آخرش بیاوردمان همچین جایی کلفتی.گور بابایشان. من که می گذارم فرار می کنم. اصلا دلم می خواهد سوار یکی از همین موتورها بشوم بایک کوله پشتی وبزنم توی دل بیابان وپشت سرم نگاه کنم به این دو تا پیرزن و پیرمرد که دارند ضجه می زنند .نقشه فرارم را کشیده ام .خیلی وقت است.قبل ازهر کاری هم این موهای کثافتم را از بیخ می برم."
نور آفتاب موهایش را بی رنگ کرده بود.فکر می کنم همین حالا روبرویم نشسته است. بدون مو.بدون جاذبه.بدون مرد. بی عشق.تنها.حالا می فهمم چیزی را که آنموقع غریزتا دریافت کردم توضیح علمی اش این است که می توانی با برداشتن جز فرعی یک تصویر تقارن کل تابلو را به هم بریزی.اما آنموقع فقط فکر کردم که اگراو این شکلی باشد معنی اش این است که من خوشبختم.برای یک بچه ده -دوازده ساله به قول خواهرم،فلسفه اش این بود به همین سادگی.
گفتم "کچل حمزه".
خواهرم گفت" چی؟"
گفتم "کچل رو بردن به اردو برای یک قاچ گردو. گردو گیرش نیومد.سر کچلش خون اومد".
گفت "بی مزه" وسنگ توی دستش را پرتاب کرد به سمت مارمولکی که دورو ور سوراخ مورچه ها می چرخید.
خواهرم غروبها می نشیند لب حوض .تکه های ریز نان را می ریزد جلوی ماهیها وگوشت قرمز رنگ شستش را توی آب فرو می کند تا ماهیها به خیال غذا به انگشتش توک بزنند. سرش زیر آفتاب بی جان پاییزی برق می زند .سفید وبی لک.خودش می گوید با نمره چهار که بزنی دو هفته دیرتر نوک می زنند.مو هایش را می گوید.می گوید اینطوری راحتترم.اگرهم بخواهم بروم جایی که خیلی برایم مهم باشد .چاره اش یک کلاه گیس صد دلاری است.آفتاب که برود بارانی قرمز رنگش را می پوشد ودر امتداد دیوارها محو وکوچک می شود.می گوید نوزده سال کارش همین بوده. تاریک که می شود در ودیوار خانه یا فرقی ندارد، آنجا ،آپارتمانش آنقدر به هم نزدیک می شوند که انگار دارند خفه اش می کنند....بعداز رفتنش می نشینم لب حوض واز توی جمجمه شکستهء روی بوم مقابلم ،ماهیهای قرمز وطلایی یک چشم را بیرون می اورم که با دندانهای کوچک ونوک تیزشان بافه ها و تارهای دراز وپوسیده موهای شرابی رنگ را دنبال می کشند. توی مانداب ساعت وتکه های کرم زده دست وپا،لابلای چرخهای له شده دوچرخه وبالهای زنگ زده هواپیما دور خودشان می چرخند ومی چرخند ومن را بر می گردانند به چاه تلخ تا آرام بگیرم.به لحظه ای که خلق من بود .شاید تنها خلق همه روزهای زندگیم.
طرفهای غروب از توی جاده آنورتپه صدا وبعدش گرد وخاک موتوریها بالا رفت.من وخواهرم دویدیم طرف اتاقکها.از ترک یکی از موتورها ،پیرمردی لاغر وکوتاه، انگار بچه ای همسال خودمان،پایین پرید.کلاه دوری کهنه ای را از سرش برداشت وتوی هوا به طرف ما تکان داد وخندید. پوست صورتش توی آفتاب تند مثل برف آفتاب خورده از سفیدی به بنفش می زد.
دهاتیهای موتور سوار دورمان را گرفتند و همه با هم حرف زدند، طوریکه بینشان صدای پیرمرد گم بود. انگار همه جز پدر فراموشش کرده بودند.پدر گفت "جناب سرهنگ اینها دخترهایم هستند. اینهم عیال بنده."معلوم بود مادرهمانقدری متعجب است که من وخواهرم.پیرمرد بدون اینکه توجهی به من بکند چشمکی به مادر زد ،نگاهی به خواهرم وبا صدایی زنانه گفت"جان نثار...". ودستش را به طرف مادرکه با دهان باز به پدرخیره شد بود دراز کرد.مادر دستش را از زیر چادرش بیرون کرد وناشیانه توی دست پیرمرد گذاشت.
همانوقت بود که شب پای مفنگیش جلودوید.خروس لاغر وبیحالی را که انگار بیهوش شده بود جلوی پایمان گذاشت.پیرمرد صورتش را کشید توی هم که،" نگفتم جلوی من از این کارها نکنید."بعدش رو کرد به پدر وچشمکی زد که،" دهاتی اند دیگر." هیچکس پیدا نشد خروس بیچاره را که نای رفتن نداشت وبه زمین خالی جلوی پایش نوک می زد سر ببرد.این بود که مادر از توی سبد کاردش را برداشت ورفت پشت اتاقکها وبا دست خونی وخروس بی سر برگشت.
شب توی دل بیابان ،روی تختهای جلوی اتاقکها نشستیم وبی رغبت گوشت سفت وبدبوی خروس مادر را خوردیم که بی ادویه و مزه بود.بعدش ، خوابیدیم تا فردایش برویم یخسازی وبه ستاره ها خیره شدیم .
خواهرم زیر گوشم پچ پچ کرد که،"صدای خروس را می شنوی؟ "گفتم "نه." و واقع اش چیزی نشنیدم.گفت "چطور نمی شنوی؟! یکجایی همین اطراف باید باشد.نمی توانم بخوابم.ببین کجاییم !!توی گه دانی.توی امریکا مردم می روند توی یک جاهایی لب دریا ،لباس شنا می پوشند وبا نامزدشان عشق می کنند.اما ما باید بیاییم اینجا.مرده شور یخ سازیش راببرند."من که ازش پنج سال کوچکتر بودم وخوابم گرفته بود زیرشمد خزیدم .اما چشمهای خواهرم بازوغمگین به یک جایی آنور کویر دوخته شده بود.
فردا صبحش همینقدرش یادم است که رسیدیم جایی پشت کوه ها .ساختمان مخروبه بی شیشه ای ، با قابهای فلزی زنگزده و تابلوی براق شرکت یخ سازی وخدمات فروش سرهنگ شهپر.
اینکه خیلی یادم نمی آید آن روز چه اتفاقاتی دورو ورم افتاد ، دلیلش بیشترمریضی ام بود که وادارم می کرد دم به ساعت بروم پشت تپه وخروس سفت شده توی دلم را از پایین یا بالا بیاورم بیرون.همینقدرش یادم است که شرکت یخ سازی سرهنگ شهپر، سه تا تالار بزرگ بود با استخرهای پر از آب زنگ زده که یخ ها را با زنجیرهای وصل به دو پایک فلزی ازش در می آوردند و می گذاشتند روی صحفه های پوسته شده.مادر رفته بود توی مثلا دفتر مدریت و پدرم توی حیاط پشتی.خواهرم رفته بود روی لبه یکی از استخرها که ادای سرهنگ را در بیاورد.پشت سرش قالبهی یخ توی صفهایی منظم می آمدند و می رفتند.جرقه اش همانوقت توی سرم روشن شد.یک لحظه.اینکه بگویید یک بچه ده- دوازده ساله نمی تواند برنامه ریزجنایت هولناکی باشد همه اش چرت است.من بهتان می گویم ذهنش مثل نقشه کش تازه نفسی بدون اینکه درگیر قبل وبعدش بشود روی چرخ دنده های بازی چفت می شود.شک نکنید.
به خواهرم گفتم "ببین .یکی ازاین قالبها را بگیر،پرتش کن این وسط.محشر می شود.هم کون سرهنگه می سوزد.هم این پیرزن وپیرمرد جلوی این مرتیکه مفنگی کنفت می شوند."
خواهرم برگشت و به یکی از یخهایی که توی صف، آخراز همه می امد نگاه کرد و گفت "این جناب سرهنگی که من دیدم کونش نمی سوزد. جانش از ماتحتش می رود بیرون"و از خنده روی لبه استخر پیچ وتاب خورد.
همان موقع بود که خروس توی دلم دوباره راه افتاد.پشت تپه وسط کارچشمم خورد به آفتاب پرستی که روی سنگی نشسته بود وبه جایی توی دل دشت نگاه می کرد که یکهو صدای جیغ از جا پراندم.سنگ کنار دستم را گذاشتم روی نجاستهایم که دیگر فقط آب بود و دامنم را کشیدم پایین. توی درگاه تالار اول که رسیدم ،پدر پای خواهرم را گرفته بود توی دستش وخون از لابلای انگشتهایش روی زمین مرطوب چکه می کرد.سرهنگ هم داشت روی زمین دنبال چیزی می گشت.پدررو کرد به سرهنگ که،"ولش کنید .برویم" وخواهرم را برد سمت ماشین.خواهرم برگشت وبی گریه یا جیغ یا ضجه ،به من نگاه کرد .چشمهایش باز و وحشت زده انگار آفتاب پرست روی تپه که دارد به راز جهان نگاه می کند یا به مرگ یا همچین چیزی.
سرهنگ دوید دنبال پدر وپشت سر رو به من گفت "انگشتش گم شده. بگرد پیدایش کن ".مثل اینکه بگوید، سوزنی را که افتاده روی زمین پیدا کن تا توی پای کسی نرود.صدای ماشین پدر که بلند شد نشستم روی زمین توی خیسیهای سر رفته از استخر زنگ زده و خیره شدم به تکه یخهای خرد شده ای که از قالب بزرگتر یخ پاشیده شده بود همه گوشه سالن.بی حرکت،ساکن ،سنگین.نمی دانم چقدر طول کشید که یکدفعه از جایم بلند شدم. یعنی چیزی از جنس شهود یا الهام یا حس بعد از فاجعه سراپایم کرد.نمی دانم،چی بود وچطوری آمد .توضیحش حتی حالا مشکل است.اما اولش یک جایی بود گوشه ذهنم وبعدش تمام بدنم .انگار خیسی آبی که اولش یک گوشه بدنت را می گیرد و بعدش ناگهان می بینی تا بن موهایت خیس خیس است.جایش را فهمیدم .پشت قالب بزرگ یخ افتاده بود.به قسمت جدا شده انگار قیر مالیده باشند ،لخته های خون، خشک شده بود.نترسیدم.مشمئز هم نشدم. برش داشتم .گرفتمش توی دست و لخته هایش را با نوک انگشت شستم پاک کردم .پشت تپه کنار سنگی که آفتاب پرستم نشسته بود وحالا نبود، چا لش کردم.سنگریزه ها را ریختم روی گودال کنده شده تا با باقی جاها فرقش نباشد.نشستم روی تخته سنگ وزل زدم به یک تکه ابر که بالای سرم مثل خروسی چهار انگشتی با سیخک جنگی اش جاخوش کرده بود.خروس توی دلم آرام بود .
این لحظه سکون وآرامش خلق من بود.شاید این بود که شروع کردم به نقاشی .همان بعد از برگشتنمان.یک چیزهایی می کشیدم روی کاغذهای کاهی بزرگ.می نشستم وسط کاغذ و دور تا دور طرح می زدم. می خواستم همان لحظه برسد.همانی که همراه ذهنم آسمان وکویر،بوته ها و سنگریزه ها،مورچه ها و مارمولکها آرام گرفته بودند.بعضی وقتها کاغذ کم می آمد. دو سه تا را وصل می کردم به هم.بعدها یاد گرفتم یک چیزهایی را باید بگذاری توی ذهنت، یک چیزهایی را بیاوری روی کاغذ.آنموقع دیگر18-17 ساله بودم .اما هنوز هم آخرش شک دارم آنهایی که می ایند روی کاغذ اصلند یا الباقی که جا مانده اند...
اما هرچه که بود، اصل یا بدل،این همه سال، خوشحالیم را چیزی تیره می کرد.حلقه های طلایی دور صورتی مهتابی وکشیدها اما کدر. انگاراین حلقه های طلایی تاج خارش باشد.تحقیر شده .سرافراز.مالک زمین و آسمان.معلق میان زمین و آسمان.دست نیافتنی .دور.
همان سال بعد از سفر،خواهرم ،پدر را وادار کرد پول بلیطش را بدهد که بگذارد از این خراب شده برود.برود که دیگر ریختمان را نبیند وپدر هم می خواست ریختش را نبیند.مادر موهای طلایی اش را برای بار آخر گیس بافت کرد، اما بدرقه اش نکرد.
دو سه باری پدر خواست برود ببیند آنجا چکار می کند که خواهرم گفته بود نه.حالا نه. بگذارید برای بعد.گفته بود دارم زندگیم را می کنم شما هم زندگیتان را می کنید ، فکرکنید از اولش همان یک دختر را داشتید که داریدش.من را گفته بود.
وقت مرگ پدر وبعدش مادرچند باری با هم تلفنی حرف زدیم .خواهرم گریه کرد وقول داد توی ویکند اش ده روزی بیاید.که حالا آمده.
سرهنگ پدررا چند سال بعد دیدم خمیده ورنجور.نشسته بود روی پله های سنگی خانه ای وزیر لب می خندید.جلو رفتم وخودم را معرفی کردم.از جایش بلند شد ،چشمکی زد ودستش را دراز کرد.گفت" از اولش شناختمت، ازهمان دور که آمدی .انگشتت را پیدا کردم.گوشتهایش را مورچه ها خورده اند.می دانی که،مورچه های آنجا ازاژدها بدترند.... خواستم بگویم که انگشت خواهرم بود نه من.... دستش را باز کرد و استخوان سفیدی را که به سیخک پای خروس شبیه بود توی دستم گذاشت.گرم وخیس .گفت فکر نکن به یادت نبودم هر روز می آیم همینجا.می دانستم بالاخره می ایی.زمین کروی است دیگر.از هر جایی شروع کنی بالاخره می رسی به همان جا.حالا بگذارش یک جای امن...راستی مادرم را بهتان معرفی نکردم" وبا دستش اشاره کرد به فضایی خالی روی پله سنگی....دیگر ندیدمش .اینها مال هفت، هشت سالی بعد سفرمان بود.
اینکه چیزی که دیدم واقعیت بود یا نه ؟بستگی به تعبیرمان از عینیت دارد واینکه عینیت می تواند امر واقعی وفراواقعی را یکجا در بر بگیرد. شاید این استخوان حالا لخت یخ زده توی دسته کلید من هم از همان گستره هایی باشد که می خواهم توی اصلیت و عینیت دایره زندگیم بزور هم که باشد جایش بدهم تا بمانم.
اما هرچه که باشد خواب یا واقعیت ،با خودم عهد کرده ام که،اگر بپرسد ،از انگشت لعنتی اش، بگویم. همه رابگویم، اما نمی پرسد.انگار نبودنش موهبتش باشد.به جایش اینجا نشسته ومی گوید که"دیگرازاین کشور سرد وتاریک ولعنتی خسته شده وباید برود جایی که گرم باشد" می گوید"تو نمی فهمی همیشه درسایه بودن.بی افتاب ،بی روشنایی یعنی چی؟."لبخند می زنم ومی گویم"تو می دانی؟" منظورم را نمی فهمد شاید هم بروی خودش نمی اورد، به جایش می گوید"فکرش را کرده ام اصلا با هم می رویم .مدارکت را آماده کن ."می خواهم بگویم "آخر مرده شورت راببرند، به جای همه اینها ،توی چشمهایم نگاه کن .بپرس انگشتم را کجا بردی؟".می دانم که می داند و می خواهد کلافه ام کند تا خودم بگویم.به جایش می گوید" با خودم می برمت جاهایی که جز دلتنگی اش وبدبیاریهایش یرای ما آدمهای وصل به مزخرفاتمان همه چیز دارد". شستم را می کشم روی تیزی استخوان دسته کلیدم و آرام وسنگین به تاج خروسی های پژمرده باغچه که از بی آبی یکور شده اند خیره می شوم.تا رفتنش سه روزی مانده .اما اینطوری که هی می رود برسر بدبیاریهایش که همه اش هم به پدرومادرمان برمی گردد، یعنی طاقت گفتنش را دارم؟...
|
آرشیو ماهانه
|