خانه
>
قصه زمانه
>
برگزیدگان مرحله یکم
>
نقطهای وسط پیشانی
|
داستان 89، قلم زرین زمانه
نقطهای وسط پیشانی
« هر کس پیشانی نوشتی دارد که مال خودش است . با مال بقیه فرق دارد »
- مادر بزرگ -
زیبا بودی اما به خاطر آن نبود که من آن جور مبهوت مانده بودم . نفهمیدم که پیرزن چند بار صدایم کرد . دست چپم را دو دستی گرفته بود . زیر لب زمزمه کردم « تو فالتو بگیر » بعد لب گزیدم . مگر خودت نبودی ؟ اولین دیدارمان یادت نیست ؟ چند سال پیش بود ؟ نمی دانم . تنها می دانم زیر آن سرو نیمه خشک سر گذر ، وسط یک ظهر پائیزی ایستاده بودی و بی صدا اشک می ریختی . باران هم می بارید انگار .
پرسیدم : « چیزی شده خواهر ؟ »
سرت را بلند کردی . چشم های سرخ ات را به من دوختی و من دیدم که لباس سیاه چقدر برازنده ات است و زیر لب ، آن طور که تو هم بشنوی ، گفتم « جل الخالق » بعد سرم را پائین انداختم و وقتی دوباره نگاه کردم دیگر نبودی . کجا بودی پس این همه سال ؟ پیر زن محو خطوط کف دستم بود و تو آن گوشۀ اتاق به من خیره بودی . به چشم هایم شاید . یا به نقطه ای وسط پیشانی ام . خودت بودی دیگر با همان لباس سر تا پا سیاه که تا پلک زدی من زیر لب گفتم « جل الخالق » ، طوری که پیر زن هم شنید و گفت « چی گفتی ؟ » نفهمیدم که چه گفتم . اما آرزو کردم که کاش مثل آن ظهر پائیزی باران می بارید و من مست بوی موهایت « تو ای پری کجایی » را می خواندم . پیر زن گفت : « هوای بختت بارونیه جوون » .
زل زده بودی به من و من می دانستم که مدتی است پلک نزده ام چون تو . حتماً می دانی که این جور وقت ها پلک های آدم آنقدر سنگین می شوند که اگر زور نزنی روی هم می افتند و آدم انگار هزار لحظه را از دست می دهد . لب هایم به زور از هم باز می شد ولی حتماً شنیدی که گفتم « بی معرفت کجا بودی این همه سال ؟ » پیرزن همان جور که به کف دستم زل زده بود گفت : « نگفتم مگه که گوشام سنگینه ، بلند تر بگو ... » و تو لبخند زدی . از آن لبخند ها که توی صورت گم هستند و تنها وقتی می شود تشخیص شان داد که به چشم هاي طرف نگاه کنی . پیرزن دستم را ول کرد و گفت « تمام شد » . و من در این آرزو بودم که کاش این دم ، این لحظه ؛ هیچ گاه تمام نمی شد تا من می توانستم در آن رودخانۀ سیاه موهایت که ول بود روی شانه هایت هزار بار غرق شوم و هزار بار نجاتم دهی . زبان در دهانم نمی چرخید که با تو حرف بزنم یا لااقل از پیر زن بپرسم « مادر ، این دختر ، دختر شماست ؟ » پیر زن خودش را جمع کرد و گفت : « بلند شو برو ... یه زن مو سیاه چشم درشت تو بختته ... » و پیش از آنکه بگویم« بیشتر بگو» با اخم گفت : « د زود باش ... صد نفر پشت درن ... » بلند شدم . سرت پایین بود که آرام گفتم « بر می گردم » و پیر زن آنقدر گوش هاش سنگین بود که هیچ از این راز من و تو نشنود .
و آن روز که باز گشتم ، خیلی ها نشسته بودند و نوبتشان بعد از من بود . پیرزن که داخل اتاق شد اولین نفر من بودم . بوی کندر بود . عود بود . پیرزن بود . اما تو نبودی . چشم دواندم و ندیدمت . پیرزن سرش را تکان داد یعنی که « بنشین » . نشستم . کف دستم را دو دستی چسبید . تو نبودی و من مست جای خالی ات بودم و می لرزیدم از ترس اینکه مبادا کیمیا شده باشی باز . این بار زبان باید در دهانم می چرخید که بلند بپرسم « مادر اون دختره کجاست ؟» و وقتی پرسیدم تو نبودی که نگاهت کنم و تو سرت را بیندازی پایین . پیرزن صدایش می لرزید وقتی که گفت « يه زن مو سیاه چشم درشت تو بختته ... » نه نشانی های تو نبود که می داد . آرامتر گفتم « اون دختره ، دختر شما بود ؟ » .
دستم را رها کرد . با آن چشم های زاغی پر چروکش خیره شد به من . به چشم هایم شاید یا به نقطه ای وسط پیشانیم . دو قطره اشک هم از نوک چانه اش سرید روی زغال های سرخ منقل و بخار شد . گفتم « همون دختری که هفتۀ پیش اون گوشه ... » با من نبود انگار که گفت « اینجا دختری نبود جوون . من همه ش یه دختر داشتم که ده سال پیش افتاد توی چاه . موهاش سیاه بود . چشاش درشت ... » بقیۀ حرفش گم شد توی های هایش
دستم را گذاشتم پس سرم و دویدم بیرون . چطورش را نمی دانم فقط می دانم نبودی که سرت پایین باشد و من بگویم « بر می گردم » . تو همه جا بودی و نبودی . از پله ها خودم را به خیابان انداختم . یادت مثل هوا ، مثل بو ، بوی کندر و پر سیاوشون ، توی فضا جاری بود . گریه می کردم . گویا « تو ای پری ... » را هم زمزمه می کردم . روبه روی خانۀ پیر زن ، زیر همان درخت سرو که حالا خشک خشک است نشستم و زانوهایم را بغل کردم . هوا خیس بود و من از پشت اشک هایم دیدم که آنها – همۀ آنهایی که آمده بودند فال بگیرند – یکی یکی دست بر سر می آیند بیرون . صورتشان خیس بود ، موهاشان پریشان .
|
آرشیو ماهانه
|