خانه
>
قصه زمانه
>
برگزیدگان مرحله یکم
>
بوي پا و شبهاي شيزوفرني
|
داستان 87، قلم زرین زمانه
بوي پا و شبهاي شيزوفرني
بوي پاهايش مخلوطي از بوي علف تازه بارانخورده و لوبياي پخته است. سوغاتي خانه آمدنش همين است. نزديك خانه كه ميشود، صداي به هم خوردن كليدهاي دستهكليدش را ميشنوم، تپش قلبم تندتر ميشود، در اتاقم قايم ميشوم. صداي پرت شدن دستهجمعي كت و شلوار و جوراب و جلقيه كه ميخورد به سراميك كف اتاق و عين صداي شيرجه زدن يك اسب داخل استخر ميماند...
بله، گفتم اسب. هميشه فكر ميكرد سال اسب به دنيا آمده، در حالي كه اگر اينطور بود، بايد 36 ساله ميشد يا 48 ساله. اما هيچكدام نبود. من هم نفهميدم چه سالي به دنيا آمده. شايد هم درست ميگفت، نميدانم. شايد من اشتباهي به دنيا آمدم، شايد هم اصلاً به دنيا نيامدم ولي گرمم و خودم خبر ندارم...
بساط چاي در دو ثانيه علم ميشود و دو ثانيه بعد هم برچيده! هيچ وقت نفهميدم كي چاياش دم ميكشد و كي خورده ميشود. نميدانم، شايد هم من تا حالا چاي خوردن كسي را نديدم كه بشمارم چند لحظه طول ميكشد:
- نزديك عيد شده. برويم برايت كفش بخريم؟
- ها؟ كفش بخريم؟ خودم چلاقم؟ يا پول ندارم؟ ميخواهي بعد در كل فاميل جار بزني كه فلاني خرج كفش خريدنش را هم مياندازد گردن من؟ لازم نكرده...
چند ثانيه سكوت را تحمل ميكنيم. تحملش سختتر است. بايد قال همه چيز از اول كنده شود و ما هم بفهميم خلاصه آخر ميتينگ چه طور از آب درميآيد!
- همين شده ديگر. زندگي مان شطرنجي شده. حتي اختيار كفش خريدن خودم را هم ندارم. الهي آن لحظهي نحسي كه من به دنيا آمدم آتش بگيرد...
چند لحظه دوباره آن سكوت سخت كه از تحمل كردن هزاران فركانس داد و فرياد سختتر است، ادامه پيدا ميكند. مهم آخرش است. پس چرا هيچ كاري نميكند. البته هميشه همين بوده، هيچ وقت جرات كار كردن نداشته. مثل برادرهايش اهل بلوف زدن و هيچ كاري نكردن. آن يكي برادر كه از تمام دنيا فقط بلد است بازو بگيرد و شش تا قلمبه از بازوهايش بزند بيرون، فوقش هشت تا! اين ميشود باديبيلدينگ، آن يكي برادر هم كه يك قران پول داخل جيبش نيست، بعد ميرود به زنش ميگويد هفتهي بعد با رونيزمان دور دنيا در هشتاد روز را ميگرديم!
يك بشقاب برميدارد. كل قيمتش سرهم 400 تومان نميشود. تهديد ميكند كه الان اين را توي سر خودش خرد ميكند! هيچ چيز نميگويم، منتظر ميمانم بكوبد، نميكوبد لعنتي! مثل چاي خوردنش، در دو ثانيه ساعت مچي به دستش ميشود، جليقه و كت و شلوار و بلوز كه همگي همان بوي پا را ميدهند، به تن ميشوند، صداي به هم خوردن در اولي و بعد كوبيده شدن در دومي... چند لحظه بعد برميگردد:
- اگر تا شب برنگشتم، بدانيد دارم رفتگري ميكنم. نيازي نيست به كسي زنگ بزنيد. خودم شغل شريف رفتگري را ترجيح ميدهم. پول درميآورم كفش بخرم تا منت تو روي سرم نباشد.
فحش ميدهد، در دوباره بسته ميشود... ايندفعه با شدت بيشتري. حساب ميبريم!
***
پنجره ها را باز گذاشتم تا بوي پا از خانه برود بيرون. Deep Black هم زدم، شايد خوشبو بشود يك مقدار. بوي ديپ بلاك با بوي جوراب در همآميخته، يك چيزي مثل بوي كلم گنديده درست شده! در راهروي دم در نشسته، با چاقو افتاده به جان كفش قديمياش. در را باز ميكنم. مرا ميبيند، جا نميخورد، نميترسد، ادامه ميدهد. دهنم باز ميماند. اهميتي نميدهد...
چند لحظه بعد با اين دادوفريادها داخل ميشود:
- كسي نميخواهد از اين رفتگر زحمتكش تشكر كند؟ كفشهايم پاره شده بس كار كردم، ولي شرافت دارم به آن كسي كه بابت 5 هزار تومان كفش، سر شوهرش منت ميگذارد...
خودش ساكت ميشود، دوباره پرت شدن لباسها، همان گوشه روي سراميك، دوباره بساط چاي دوثانيهيي و اينبار عكسهاي سيد حسن نصرالله كه با افتخار داخل دستش ورق ميخورند، يك عكس با فيگور فرياد، يك عكس با فيگور چشمان بسته... زير لب هم زمزمه ميكند: عشق يه چيزي مثِ كشك و دوغه...
نفهميدم بايد كدام را باور كنم. آن موسيقي مبتذل زيرزميني را يا اين عكسهاي ارزشي و گرانبها! پشتشان را با اسم خودش امضا ميكند، ميگذارد داخل كيف سامسونت سبزي كه هفده سال است رمزش عوض نشده. كيف هم يك گوشهيي پرت ميشود. اينجا خبري از "قرار دادن" و "گذاشتن" نيست. همه چيز پرت ميشوند.
پاي تلويزيون نشستهام، پتوي جديدم را رويم انداختهام، ميمون عروسكيام هم بغلم است. اين ميمون را نداشتم، تا حالا دويست بار دقمرگ شده بودم. اسمش "اگلي" است، يعني زشت. ولي از هر آدمي قشنگتر است برايم. تازه عروسك نيست كه. از هر آدمي واقعيتر است... بوي خودم را گرفته بس كه بغلش كردم. بو ميكنمش. كلهي پشمالو و خوشبويي دارد. بوي خودم را ميدهد، هم بوي مادرم را. بچه كه بودم، پشتي خواب مادرم را بو ميكردم. حالا اگلي همان بو را ميدهد. دارم مسابقهي فوتبال نگاه ميكنم، اگلي هم نگاه ميكند. آبميوه گذاشتم دم دهنش كه بخورد. تلويزيون خاموش ميشود، يك نگاه خشمناك كه يعني "برو رد كارت..."
ويسيدي روشن ميشود، يك دگمه، دگمهي دوم، استارت: عشق يه چيزي مثِ كشك و دوغه... به سيد حسن نصرالله فكر ميكنم. ميآيم بالا، پاي كامپيوتر مينشينم... كاري براي انجام دادن ندارم. خاموش ميكنم... صداي شكسته شدن چيزي ميآيد. مادر سراسيمه ميدود از پلهها پايين:
- مگر نگفته بودم 12 خاموشي است؟ چرا بيداريد؟ ميخواستيد قدرتنمايي كنيد؟ از فردا شب، 11 خاموشي است. يا جاي من در اين خانه است يا جاي...
كلمه كم ميآورد. به لكنت ميافتد:
- خودم جمع ميكنم. بگير بخواب، آن پسرت را هم بخوابان كه از فردا كارش دارم...
***
ميروم مدرسه. دير ميرسم. معلم هندسه شيرين عقل است: باز هم كملطفي كردي؟
مينشينم پشت ميز. ميز جديد آوردند. ديروزي را بچهها بعد از رفتن من، دستهجمعي رويش رقصيده بودند، شكست... يادگاريهاي ميز جديد را ميخوانم: "الهام جان، شمارهام را يادداشت كن..."
مدرسه پسرانه است. ياد اكسپارتيهاي شمال شهر تهران ميافتم. موبايل را روشن ميكنم، زير ميز ميگيرم، يواشكي اساماس ميزنم: مادر، مواظب اگلي باش... معلم هندسه گير ميدهد، تخسهاي كلاس صدايشان در ميآيد: تبعيض نژادي تا كي؟ حالا اگر ما بوديم از كلاس اخراجمان ميكرديد!
معلم هندسه زير لب فحش ميدهد...
چند دقيقه در سكوت و دريوري گفتنهاي پيرمرد هندسه ميگذرد. از پشت يكهو احساس ميكنم تبري خورده به ستون فقراتم، مهرههاي هفت و هشتم جابه جا شدند! دست همكلاسي ميز عقبي، دو دفتر 200 برگ ميبينم كه روي هم چفت شدند و خوردند وسط كمر من: خوبي رفيق؟ اين نشانهي دوستي بود. حال كن براي خودت!
زنگ ميخورد. زنگ بعد فيزيك، زنگ بعد جلبك... بچهها كليد ميكنند: كلاس فوقالعاده بگذار با ما انگليسي كار كن. كلاس فوقالعاده ميگذارم. 10 نفر ميمانند. آخر كلاس حتي خودم هم نفهميدم چه نوشتم و چه ننوشتم. بر ميگردم خانه. در باز است. اثري از بوي پا نيست. مادر نشسته، چاي شيرينش را هم ميزند.
يك ساعتي ميگذرد، اتاق را چند كيلومتري دور ميزنم! صداي دسته كليد، وارد شدن به خانه مثل سربازهاي صهيونيست! كه در خانهي فلسطينيها را ميشكنند، من نديدم، ولي ميگويند صهيونيست يعني بد، فلسطيني يعني خوب. فلسطيني بميرد يعني شهيد شده، صهيونيست بميرد، يعني هلاك شده. ميپرسم صهيونيست يعني چه؟ يعني خونآشام، نام فرقهيي از بهاييت است... از پاسخ تشكر ميكنم.
دسته كليد پرت ميشود روي ميز شيشهيي وسط هال. ميز خراش ميخورد... حمله ميكند سمت كيف سيديها. داد ميزند: هرچه شوي تصويري و ياني و اندي و شجريان داريم! برايم رايت كن، ميخواهم بروم چند شب هتل بمانم!
- چرا هتل؟
- شايد رفتم ديگر برنگشتم، از دستم راحت شديد!
- ]سكوت[ چرا ناراحت؟ ما كه مشكلي نداريم؟
- مشكلي نداريم؟ كفش من را عمهام پاره كرد؟ چيپسها را خالهام قايم كرد كه نخورم؟
درست ميگويد. دلايل قانعكنندهيي براي رفتن هست...
يادم ميآيد سال اسب به دنيا آمده. همان 48 سالش است... اشتباه نميكنم. جمع ميكند ميرود... قبل از رفتن هم پيام اخلاقياش را يادش نميرود:
- اگر فكر كردي قرص ميخورم و برميگردم، كور خواندي... كاري به كار من نداشته باشيد، تازه دارم صفا ميكنم... اوج لذت از زندگي...
درست ميگويد. سيديها را جمع ميكند، دسته كليد را برميدارد. ميز دوباره ميخراشد... از خانه ميزند بيرون. حتي براي چند شب در هتل ماندن، چمدان هم نبرده... چند متر از خانه دورنشده، يك گوشهي كوچه مينشيند، چاه درست ميكند. بچه كه بودم، وقتي مينشست و دستهايش را دور پاهايش حلقه ميكرد، آنقدر كوچك بودم كه آنجا جا ميگرفتم. ميگفتم: بابا، داخل چاهت بروم؟...
سرش را ميگذارد داخل چاهش، هق هق ميكند. ميفهمم...
بر ميگردم داخل اتاقم تا از پنجره صدايش بزنم. روي طاقچهي پنجره، يكي از پوسترهاي سيد حسن نصرالله هست. پشتش را برميگردانم... برايم امضا كرده. هيچ وقت در عمرش مرا "پسرم" صدا نكرده بود، و ميدانم كه نخواهد كرد: "پسر جان، من راهم را انتخاب كردم. من به بشريت خدمت ميكنم. مواظب مادر باش.."
ميروم آشپزخانه، داخل كابينت اول... داخل قنداني كه هيچ وقت تويش قند نبود و نيست. قرصها را پيدا نميكنم. جايشان همينجا بود. او كه قرار نبود بخورد؟ بهتر ميگردم... خرده چيپس پيدا ميكنم... ياد سيد حسن ميافتم، ياد صفاي زندگي، ياد هقهق، بوي پا، ياد شيزوفرني...
|
آرشیو ماهانه
|
نظرهای خوانندگان
در داستان درد را میتوان دید. حداقلش این است که آدم میفهمد این نویسنده آنچه که نوشته را از روی هوا نیاورده. درکش کرده، زندگی کرده...
-- بدون نام ، Aug 6, 2007