|
داستان 84، قلم زرین زمانه
جمال خان
ـ سلام رفيق..چطوري؟!
ـ عليك..شكر خدا خوبم!
ـ تازه اومدي اينجا؟
ـ تازه؟..بله، دو ماهي ميشه!
پيرمرد چشمانش را گرد كرد و متعجبانه نگاهي به سر تا پاي جمال خان انداخت. جمال خان آرام به نيمكت لميده بود و داشت او را نگاه ميكرد.
ـ پس چرا تا حالا نديده بودمت رفيق؟!
ـ خب...شايد فرصتش پيش نيومده بود.
پيرمرد قهقههاي زد و دستش را به طرف جمال خان دراز كرد.
ـ خوش اومدي، به آسايشگاه خوش اومدي رفيق!
جمال خان از شنيدن كلمه آسايشگاه غصهاش گرفت، اما دست پيرمرد را به گرمي فشرد و بدين ترتيب اين فرصت پيش آمد تا اولين رفيق آسايشگاهي احتمالاً دلشاد و بيغصه را پيدا كند.
جمال خان قدمزنان به اتاقك كنار باغچه محوطه نزديك ميشد. هر گاه هواي قدم زدن به سرش ميزد سعي ميكرد تا از مقابل اتاقك رد شود؛ گر چه هواي قدم زدن هميشه و هر روز عصر با او بود. هر وقت از جلوي آن رد ميشد احساس عجيبي پيدا ميكرد؛ آواي سحرانگيز سنتور هميشه از درون آن شنيده ميشد.
دو ماه ميگذشت و جمال خان به نواي سنتوري كه از اتاقك به گوش ميرسيد بدجور خو كرده بود. با نوازنده ساز قبلاً آشنا شده بود؛ زن ميانهاندام و كوتاه قدي كه در مدت اين دو ماه هميشه او را با روسري دور مخملي ساده و زيبايي ميديد كه سفيدي موهاي ظريفش در زير آن به جذابيت چهره و و متانت لبخندش ميافزود. با اينكه زن، برخوردي بسيار رسمي و سرد با جمال خان داشت، اما جمال خان دلش ميخواست تا بار ديگر باب گفتگو را با او باز كند.
با باز شدن ناگهاني در اتاقك، جمال خان كه پشت آن ايستاده بود سر جايش خشكيد. آب دهانش را با هول و هراس قورت داد و چند قدم به عقب برداشت.
ـ بفرماييد؟!
ـ سلام..م..من هموني هستم كه چند روز پيش تو نمايشگاه ديديد!
ـ بله، شناختمتون..حالتون چطوره؟!
ـ شكر خدا خوبم..ب..ب..ببخشيد كه اينجا ايستاده بودم مي..مي...
ـ از موسيقي سنتي خوشتون ميياد؟
ـ ب..بله..خيلي زياد!
ـ پس چرا در نزديد و داخل نشديد؟!
ـ فك كردم شايد ناراحت بشيد!
ـ نه..ايرادي نداره، مي تونيد تشريف بياريد تو...
جمال خان ذوق كرد. ميخواست حرف ديگري بزند كه زن به راه افتاد و او نيز به دنبالش.
ـ لطفاً درُ باز بذاريد..هواي بهاري براي تنفس خيلي خوبه...
ـ چشم!
جمال خان روي تنها مبل چرمي انتهاي اتاق نشست. خودش را جمع و جور كرد و تظاهر كرد مشغول تماشاي اتاق است.
زن با متانت خاصي پشت دستگاه نشست. جمال خان مشتاقانه به او و سنتور پر نقش و نگارش چشم دوخت؛ زن لبخند كمرنگي بر لب نشاند ومضراب ها را ميان انگشتانش گرفت.
بعد از به پايان رساندن موسيقي، جمال خان حال ديگري داشت. بياختيار شروع كرد به كف زدن. زن با يك لبخند دلنشين از تشويق او قدرداني كرد.
ـ ببخشيد، خانمِ...!
ـ اسفندياري...
ـ ب..بله! كارتون عالي بود، خيلي زيبا مينوازيد!
زن كه ديگر با نام خانم اسفندياري شناخته شده بود، نگاه دقيقي به جمال خان انداخت و پرسيد: شما تازه اينجا اومديد، درسته؟ جمال خان جواب داد: بله..دو ماهي ميشه كه اومدم.
ـ مرد مبادي آدابي هستين و..خيلي دلنشين صحبت ميكنيد!
قند در دل جمال خان آب شد، خانم اسفندياري متنفذانه او را زير نظر داشت. بالأخره جمال خان دل به دريا زد و پرسيد: شما چطور خانوم اسفندياري..خيلي وقته كه اينجا هستين؟
ـ بله، پانزده ساله!
ـ پونزده سال؟! يعني پونزده سال كه بچههاتون شما رو آوردن اينجا؟!
خانم اسفندياري خندهكنان سري به نشانه انكار تكان داد و در جواب گفت: نه..كسي منُ اينجا نياورده، من اصلاً بچهاي ندارم! جمال خان كه گيج شده بود گفت: آخه..پس..
ـ اين باغ و تجهيزات، همه متعلق به منه.صاحب اينجا منم!
اين حرف او، جمال خان را بيشتر در بهت و حيرت فرو برد. هر دو لحظاتي در سكوت به هم خيره شدند.انگار نه جمال خان ميتوانست حرفي بزند و نه خانم اسفندياري چيزي براي گفتن داشت. گويا اشتياق جمال خان براي آشنايي با او بيشتر بود، چرا كه خانم اسفندياري حتي نام جمال خان را هم نپرسيد.
باز هم سروكله پيرمرد پيدا شد. جمال خان حال و حوصله گپ زدن با كسي را نداشت؛ اصلاً به زور از اتاقش بيرون آمده بود وداشت در باغ قدم ميزد. پيرمرد عصاي رنگ و رو رفتهاي را به زمين ميزد و به طرف جمالخان ميآمد.
ـ سلام رفيق..چطوري؟!
ـ سلام، شكر خدا خوبم.
پيرمرد شاد و سرحال بود و با هيجان و گرماي زيادي هواي بهاري را به درون ريههايش ميريخت.
ـ به به..عجب روز خوبي..خدا چقدر بزرگي!
ااما جمال خان مثل پيرمرد دل و دماغي نداشت. دلش گرفته بود و از نگاهش انتظار عميقي ميباريد. چهار روز از آخرين باري كه خانم ااسفندياري را ملاقات كرده بود، ميگذشت و اكنون چهار روز ميشد كه درِ اتاق خانم اسفندياري قفل بود. اورا در محوطه و در هيچ كجاي ساختمان نميديد و از شنيدن آواي سنتورش هم محروم بود.
ـ چيه رفيق..كجايي؟!
ـ هيچ جا..حالم خوبه!
پيرمرد با حالتي كودكانه بشكني زد و گفت: به زودي قراره يه سور حسابي بدم..منتظر باش واسه يه شيريني! جمال خان لبخند كمرنگي زد و پرسيد: براي چي؟! و پيرمرد تنها به نگاه رمزآلودي اكتفا كرد و بنا را گذاشت به آواز خواندن.
ـ پيري..پيري آن نيست كه در سر... بزند موي سپيد...ها ها ها ها...ي...هر جواني..كه به دل عشق ندارد...پي..ر است! مگه نه رفيق؟...عشق اينه!
جمال خان ميتوانست حدس بزند كه اين سرخوشي پيرمرد از چه سرچشمه گرفته، پس حال او را درك ميكرد، اما بدون اينكه در آن لحظه توجهي به حال شاعرانه پيرمرد بكند پرسيد: راستي خبر داري كه..كه خانم اسفندياري كجا هستن؟! پيرمرد از حال خود خارج شد و پس از تأملي كوتاه جواب داد: نه..باهاشون كاري داري؟
ـ نه..را..راستش آره!
جمال خان از نگاه پرسشگرانه پيرمرد تعجب كرد.
ٍـ خب..ميخواستم كه..ازشون بپرسم چن وقتِ سنتور ميزنن، البته مسئله مهمي نيس!
پيرمرد قهقههاي زد و گفت: نه..بابا..خيلي مهمه! اما اين روزا خانم اسفندياري سرش خيلي شلوغه..كلي كار داره!
بالأخره چشم جمال خان به ديدار خانم اسفندياري روشن شد. اورا باز هم در اتاقش يافت كه گرم نواختن بود. اين بار، اما، آن سوز دلفريب از دل سنتور به گوش نميرسيد، آهنگ شاد و پرنشاطي داشت.
مؤدبانه كنار در ايستاد. چند ضربهاي به آن زد. خانم اسفندياري سرش را بلند كرد و همين كه نگاهش به چهره مهربان جمال خان افتاد، از جا بلند شد و به استقبال او آمد.
ـ سلام... حالتون چطوره؟
ـ س...سلام خانوم اسفندياري، ميبخشيد مزاحم شدم!
ـ بفرماييد تو...
ـ البته..با اجازهتون..
خانم اسفندياري مينواخت و جمال خان تمام تلاش خود را ميكرد كه بتواند تا پايان يافتن قطعه موسيقي، بهترين جمله را براي خواستگاري از خانم اسفندياري پيدا كند.
ـ جناب..جناب؟!
ـ ب..بله؟
ـ نظرتون در مورد كارم چيه؟
جمال خان احساس كرد كه قلبش الآن ميايستد، زبانش بند آمده بود، دستش را لرزلرزلن درون جيبش كرد و شاخه گل سرخي را ميان دستانش گرفت.
ـ خانوم اسفندياري...خيلي شنيدني بود، آدمُ بانشاط ميكنه، نه؟
خانم اسفندياري با گفتن همين طوره حرف او را تأييد كرد. جمال خان گل سرخ را روي سنتور گذاشت و من من كنان ادامه داد: اي...اين براي شماس! خانم اسفندياري اخمي كرد و پرسيد: متشكرم، اما..براي چي؟!
ـ مي..مي...ميخواستم كه..ميخواستم...
هنوز جملهاش تمام نشده بود كه چهره خندان پيرمرد ميان چارچوب در ظاهر شد درحاليكه يك جعبه شيريني هم ميان دستانش خودنمايي ميكرد.
ـ سلام..سلام به همگي...ببينم رفيق، بالأخره جواب سؤالتُ گرفتي يا نه؟بيا، بيا كه اين شيريني خوردن داره! جمال خان خنديد و پرسيد: پس بالأخره داماد شدي، آره؟!
ـ پس بالأخره توام شستت خبر دار شد..ب..له ديگه!
ـ حالا اين بانوي خوشبخت كي هست؟
پيرمرد جعبه را به سمت خانم اسفندياري گرفت و با لحن كنايهآلودي گفت: كي بهتر از صابخونه؟! خانم اسفندياري گوشه لبش را گزيد و گلايهمندانه گفت: قرار نبود از اين كارا بكني ها...از دست تو! به وقتش خودم به دوستان ميگفتم.
خانم اسفندياري حرف خود را ميزد اما در دل جمال خان آشوبي بود، ويرانگر! تمام تلاش خود را ميكرد تا هيچ اثري از بهت و حيرت در چهرهاش نمايان نشود، نفس سردش را در سينه حبس كرد و با خونسردي گفت: تبريك ميگم...خ..خ..خبر خوبيه!
اين را گفت و به زحمت از جا بلند شد؛ اما همينكه خواست از اتاق خارج شود ناگهان كنترلش را از دست داد و نقش زمين شد. چقدر احساس سنگيني ميكرد...
يك سال ميگذشت و جمال خان از قبل هم شكستهتر و كمحرف تر شده بود. حالا ديگر نه خانم اسفندياري را ميديد و نه پيرمرد را، هر دو او را تنهاگذاشته بودند و اتاقك كنار باغچه براي او هميشه بوي غم ميداد.
جمال خان سعي كرده بود كه صداي گرم و نگاه گيراي خانم اسفندياري را در ذهن خود بميراند؛ اما...او هرگز نتوانست نواي آن ساز سحرانگيز را كه با دستان خانم اسفندياري به حرف ميآمد فراموش كند. لااقل تا اين زمان كه دومين بهاراز عمر شصت و پنج سالهاش در آسايشگاه ميگذشت.
اوقات خوش آن بود كه با يار به سر رفت
باقي همه بيحاصلي و بيخبري بود
|
آرشیو ماهانه
|