خانه
>
قصه زمانه
>
برگزیدگان مرحله یکم
>
ترانه های مفیستویی در باغ همسایه
|
داستان 83، قلم زرین زمانه
ترانه های مفیستویی در باغ همسایه
تقدیم به شاعر مفیستومَسلک امین
نوشته ی شولیا نوشه*
روی صندلی ای نشسته ام که یک پایه اش لق است. پای درخت طلایی. رئیس بزرگ مرا دوست دارد و من رئیس بزرگ را دوست دارم، اما پایه ی صندلی من همیشه لق است. منتظرم تا بیاید. بیست دقیقه است که منتظرم بیاید. بیست دقیقه دیر کرده و من می دانم رئیس بزرگ اگر از قرار ملاقات ما با خبر شود این بار حتماً اخراجم می کند.
... حرف احمقانه ای زدم. رئیس بزرگ می داند که من قرار دارم. او همه ی اسرار را می داند. برای او سری وجود ندارد. او رئیس بزرگ است و با هیچ کس شوخی ندارد. همین حالایش هم که هنوز اینجایم و اخراج نشده ام جای تعجب دارد.
گاهی فکر می کنم رئیس بزرگ خودش رقیب من است. دوستم دارد. من هم دوستش دارم اما این مثلث عشقی میانه ی ما را به هم زده. چرا این مثلث عشقی؟ این مربع عشقی! مربعی که جفت ایوا با من و رییس بزرگ و ایوا می سازد. ایوا با کدام ما کنار می اید. ایوا که را دوست دارد؟ من نمی دانم. کاش رابطه ام با رییس بزرگ به صمیمیت سابق بود! ریئس بزرگ می داند ایوا که را ترجیح می دهد. مرا ؟ رییس بزرگ را؟ جفتش را. وقتی چشمم به دستهای جفتش می افتد که دور کمر او حلقه شده آتش می گیرم ، اما وقتی صورت جفتش را می بینم، صورت معصوم و چشمهای خیلی درشتش را که از درشتی به چشم گاو شبیه است؛ آنوقت انگار روی آتشم آب می ریزند. جفت ایوا را دوست دارم و این بدبختی بزرگی است. ایوا را دوست تر دارم و این بدبختی بزرگتریست. به آن برگ انجیر سرگردان می اندیشم . ایوا دارد می آید. می خندد و از زیر درختها می آید . دستهای جفتش دور کمر او نیست و حالا مربع مثلث شده.
این یادداشت تاریخ ندارد.
مفیستو دفتر را بست. از روی صندلی بلند شد و تعظیم کرد. صندلی روی پایه ی لق خود بالا و پائین رفت. ایوا خندید.
- تاب سواری می کنی؟
- بیست دقیقه دیرکرد داری خانوم زیبا.
- کار داشتم. چی می نوشتی؟
- چیکار داشتی؟
- اول من سؤال کردم.
- خاطرات روزانه.
- درباره ی ؟!
- همه چیز.
- من داشتم با آدام عشق بازی می کردم.
- تو هنوز از اینهمه عشق بازی تو یه روز خسته نشدی.
- چه اشکالی داره؟ دوست دارم.
ایوا خندید. مفیستو خندید. روی صندلی نشست. صندلی لق خورد و مفیستو به عقب پرتاب شد. بعد از تابی مختصر روی صندلی آرام گرفت. ایوا ریسه رفت. لپهاش گل انداخت. مفیستو به برگ انجیر نگاه کرد. ایوا مفیستو را نگاه کرد. خندید: نمی خوای چشم برداری؟
مفیستو خندید. دست دراز کرد و دستش رفت تو شاخه های درخت. طلا را کند. شاخه ها تکان خوردند. درخت لرزید. مفیستو خندید. ایوا خندید . بدن سفید و بلندش از رعشه ی خنده می لرزید. مفیستو سیب را بو کرد. میوه طلا بود. طلای ناب. ایوا سرش را تکان داد و انبوه موهاش از رو شانه هاش افتاد پشت سرش. دو دستش را باز کرد و بلند گفت: یه سورپریز برات دارم.
انگشت های دستهاش تک تک خمیدند، دو انگشت کوچک صاف مانده را کرد تو دهانش، زبانش را لوله کرد و سوت کشید. آدام از پشت درختی که یا بید بود یا اقاقیا بیرون دوید.
پاش رفت تو نهر عسل ( در روایات امده که در بهشت نهرهایی از عسل و شیر روان است که مؤمنان از آن می نوشند و هرگز رو به قِلَت نمی رود. جنت را حوریانی است خوب چهر برای مردان پارسا که صبحدم تا شباهنگام کمر به خدمت ایشان می بندند. درختانی سنگین از میوه که سر خم می کنند تا مؤمنان میوه ی ایشان را برچینند. کاخهایی از خشت های طلا و نقره برای ذکرها و اعمال صالحی که از آن دنیا به این دنیا فرستاده اند، چه این اعمال و اذکار با پست سفارشی فرستاده شده باشد و چه با پست معمولی و چه با پست الکترونیکی یا اس ام اس ارزش آن برای خدای تبارک و تعالی یکسان است که در حدیث امده است مهم نیت عمل است نه خود عمل. پس ای جوان بدان و آگاه باش که نیت خیر تو کاخهای زرین فام تو را در آن جهان بنا می نهاد. پس به عمل نیندیش و نیت را در نظر آر که همه نیت است که بِه از صد بنا و معمار و عمله و مهندس کاخهای انباشته از حوریان تو را با خشت های نیات پاک تو بنا می نهد. وزنهار زنهار زنهار ... بترس از دوزخ. والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته) حوا جلو پرید اما پریدن او مانع از آن نشد که مفیستو یک آن کنار رفتن برگ انجیر را از میان دو پای آدام نبیند و چشمهاش را نبندد. ایوا پای آدام را لیسید و خندید. آدام معصومانه به او لبخند زد ، لپهای ایوا سرخ شد و ریسه رفت.
هوا را ازمن بگیر، خنده ات را نه!
آنگاه طولانی ترین بوسه ی جهان.
مفیستو منتظر شد تا صدای ملچ مولوچ آرام شود و چشمهاش را باز کند. تصویر چهره ی رییس بزرگ که داشت این صحنه را می دید خنده اش می انداخت. می دانست این خنده مجازاتش را سنگین تر می کند. اما آن چشمهای سرخ غضبناک به جای آنکه وحشت آور باشد مهربان به نظر می رسیدند و همین بود که همیشه باعث می شد تا رییس بزرگ را مثل پدرش دوست داشته باشد.
ایوا گفت: خوشحال شدی ، نه؟
مفیستو آه کشید: قرار ما تنهایی بود.
آدام سرش را پایین انداخت: من نمی خواستم بیام. من می دونستم که شما حرف خصوصی دارین . ایوا مجبورم کرد. حالا من می رم تا شما بتونین راحت...
ساکت شد. چشمهای بهت زده اش به طلا در میان دستهای مفیستو خیره ماند. با چشمهای درشت گاوی اش نگاه می کرد و یک قطره اشک از گوشه ی چشمش پایین سرید. ایوا گفت: این چیه که از چشمت ریخت پایین؟ زبان کوچک و سرخش را بیرون آورد و قطره ی بیرنگ را نوشید.
- چه مزه ی عجیبی!
مفیستو با یک حرکت، رگهای گرفته ی گردنش را شکست . تَتَق تَتَق تَتَق. آدام آرام گفت: این چیه؟
مفیستو هنوز گردنش را به چپ و راست تکان می داد: سورپریز من برای ایوا.
آدام همانطور بهت زده و آرام گفت: خیلی قشنگه.
مفیستو گفت: در حقیقت بی نظیره.
ایوا دستهاش را دور گردن آدام حلقه کرد : نگاه کن . یه سیب طلایی .
آدام گفت: خودشه!
ایوا گفت: خودشه. خندید. آدام سرش را پایین انداخت.
- بهتر بود نمی اومدم.
ایوا گفت: چرا؟ داری بدقلقی می کنی ها!
آدام از روی نهر عسل پرید: من می رم.
- آدام!
- من نمی تونم ایوا .
- به خاطر من.
مفیستو گردنش را مالید: گوش کنید دوستان من. من باید برگردم اداره. رییس بزرگ فقط یه مرخصی دو ساعته بهم داده. نمی تونم خیلی بمونم.
( مفیستو دروغ می گوید. مفیستو می ترسد که حقیقت مثل گنجشکی از دهانش بیرون بپرد و روی لاله ی گوش ایوا بنشیند. مفیستو می ترسد که ایوا معنی همه ی جیک جیک های پی در پی حقیقت را بفهمد. مفیستو می داند که همه چیز خراب شده. مفیستو می داند که آدام تا آخر عمر با ایوا می ماند. مفیستو فداکار است و عاشق پیشه . مفیستو می خواهد از مربع عشقی بیرون برود و زیر سایه ی یک بید کهنسال بنشیند و سخت گریه کند. مفیستو می داند که برای همیشه اخراج شده. مفیستو می داند که ایوا مثل ماهی ای از دست او سر می خورد و به نهری دیگر می پرد. مفیستو نمی خواهد شاهد این صحنه باشد. مفیستو نمی خواهد از دست رفتن آن برگ انجیر، آن بدن پاک و بلند و سفید، آن لپهای گل انداخته و آن ریسه های کودکانه را ببیند. مفیستو می خواهد برود و به هر قیمتی شده زیر آن بید کهنسال زار زار اشک بریزد. آن هم برای آخرین بار.
توضیح: این یادداشتی از نویسنده بود به دلایل زیر:
این یادداشت برای جلوگیری از هر گونه اتلاف وقت و حدس و گمانهای باطل خوانندگان درباره ی مفیستوی عاشق پیشه نوشته شد. باشد که دعای خیر شما بدرقه ی راه آن شهید راه عشق شود.)
ایوا دستش را دراز کرد . گردنش را کج کرد و گفت: بمون دیگه.
مفیستو گفت: آخه رییس بزرگ ناراحت می شه. تو که اخلاقشو می دونی.
ایوا گفت: اَه. با هر دوتاتون قهرم. خیلی لوسین. رییس بزرگ اگه من ازش بخوام اجازه می ده بمونی.
ایوا فریاد زد: رییس بزرگ. رییس بزرگ.
مفیستو سرش را با بدبختی تکان داد: نه ایوا. نه.
رییس بزرگ از بالای آسمان آرام گفت: اشکالی نداره. اگه ایوا می خواد هر دوی شما باید بمونید. باید بمونید.
صدایش مثل صدای بچه گربه ای همه ی برگ های درختان را نوازش کرد و جان مفیستو را لرزاند. مفیستو تعظیم کرد و زیر لب گفت: بله قربان.
ایوا دستهاش را به هم کوبید و به هوا پرید. از گردن آدام آویخت و او را غرق بوسه کرد. مفیستو چشمهاش را بست. ایوا رفت روبروی مفیستو و دستش را دراز کرد. مفیستو سیب طلایی را تو دست او سراند. ایوا ریسه رفت. طلا را سفت گرفته بود تو جفت دستهاش و انگشتهاش را محکم حلقه کرده بود دورش. گفت: مال من؟
مفیستو سعی کرد لبخند بزند. ایوا جلو رفت ، لبهاش را بر گونه ی راست مفیستو گذاشت. مفیستو چشمهای سیاه او را دید که بسته شد و طعم اولین و آخرین بوسه ی ایوا را بر گونه اش چشید که شور بود و مزه ی اشک می داد. برگ همه ی درختها لرزیدند. ایوا لرزید، چشمهاش را باز کرد، عقب رفت و گفت: شنیدی؟
مفیستو گفت: چی؟
ایوا به طرف آدام برگشت: تو شنیدی؟
آدام شانه هاش را بالا انداخت. ایوا بالا را نگاه کرد: صدای یه بچه گربه بود، هان؟
مفیستو گفت: شاید. نوک انگشتهای پاش را رو خاک فشار داد. ایوا به سیب طلایی نگاه کرد . به طرف آدام برگشت: بیا جلوتر عزیزم. چرا اینجوری نگاه می کنی؟
آدام با چشمهای بهت زده اش به سیب نگاه می کرد. ایوا گفت: چت شده؟ مفیستو گفت: من می خوام برم. ایوا گفت: یه کمی دیگه صبر کن. مفیستو گفت: من نمی تونم ایوا، خواهش می کنم. ایوا گردنش را کج کرد: به خاطر من. به خاطر من. مفیستو آب دهانش را قورت داد ، تف تو همان سیب آدم گیر کرد و پایین نرفت. مفیستو سرفه اش را نگه داشت. ایوا به آدام گفت: ببین تا بهش گفتم گوش کرد. تو چرا ناز می کنی؟!
آدام مردد قدمی جلو رفت. ایوا میوه ی طلایی را پیروزمند بالا آورد. مفیستو که سرخ شده بود قدمی از آنها فاصله گرفت. ایوا شتابان گفت: نری ها! یه کاری نکن جلوی آدام خیط شم. مفیستو سر جاش ایستاد ، سرخ. ایوا خندید. سرش را جلو برد. طلای گرد بین دهان او و آدام قرار داشت.
- سرتو بیار جلو دیگه. آهان. دندوناتو بذار روش. منم میذارم. بعد با انگشتای دستم می شمارم با هم گاز
می زنیم. مثل اولین میوه ای که با هم خوردیم. مفیستو راه افتاد. داشت از زور سرفه می ترکید . هر چه زور می زد آب دهان از سیب آدم پایین نمی رفت. ایوا بلند گفت: کجا بی معرفت؟
مفیستو ایستاد. یاد درخت بید کهنسال در ذهن او ذوب می شد و تصویر برگ اجیر مقابل چشمهاش جان
می گرفت که نسیمی ملایم داشت برای اولین بار تکانش می داد. ایوا دندانهاش را بر روی میوه ی طلایی گذاشت. آدام هم با چشمهای بهت زده اش میوه را می پایید، انگار ماری می خواست از تو میوه بیرون بجهد و تخم چشمش را نیش بزند. دندانهاش روی طلا قفل شده بود. ایوا دستش را بالا آورد و شروع کرد انگشتهای مشت بسته اش را تک تک باز کردن. یک. مفیستو داشت از زور سرفه خفه می شد. دو. مفیستو نوک انگشت پاهاش را رو زمین فشار میداد. سه. خررررررررررررررت. مفیستو به سرفه افتاد . سرفه ای شدید وَ تُفَش سفید و درخشان افتاد تو نهر عسل. باد تندی وزید و برگ انجیر را در آسمان پرواز داد. ایوا هراسان دستش را گذشت جای برگ انجیر. مفیستو با دو چشم بهت زده به راز برگ انجیر خیره مانده بود. برگِ تمام درختها بر سر و روی آنها فرو ریخت. آدام دوید پشت درخت بید. جفت پاهاش تو نهر عسل فرو رفت. ایوا دستهاش را باز کرده بود و دور خودش می چرخید و به قهقهه ای مستانه می خندید. آسمان رعدی زد و صدای بچه گربه ای همه ی برگ های انجیر فرو افتاده را نوازش کرد.
نفس عمیقی کشید. ساکت ماند.گفت: خوب؟
گفتم: خسته نباشی.
گفت: خوب؟
گفتم: نمی دونم باید بهش فکر کنم.
- یعنی الان هیچ نظری نداری؟
- چرا! نمی دونم. فضاش خیلی عجیب بود برام.
- کجاش عجیب بود؟
- نمی دونم. مکانش . شخصیتها. داستان عجیبی بود کلاً.
- معلوم بود سیر داستانیش؟
- آره . گنگ نبود. ولی نمی فهمم چرا این شخصیت ها و این مکان؟
- معلومه. چون من دوست داشتم.
- ببین افسانه ...
- شولیا، امین . یادت رفت به همین زودی . من که بالای داستان رو برات خوندم. پانویسش رو هم خوندم. شولیا نوشه اسم مستعار افسانه نوری نویسنده ی این داستان است که دوست دارد اسمش شولیا نوشه باشد.
- آخه نمی شه که. تو الان داری به عنوان افسانه با من حرف می زنی.
- آره . ولی دوست دارم تو این داستان و مطالب مربوط به اون شولیا باشم.
- باشه. ولی من نمی فهمم داری چی کار می کنی. یعنی چرا داری این کار رو می کنی. من نمی فهمم اصلا این کارا لزومی داره یانه.
- تو به لزومش چیکار داری. فرض کن من یه داستان پست مدرن نوشتم.
- پست مدرن یعنی چی افسانه...
- شولیا.
- خیلی خوب شولیا. من نمی فهمم این تب پست مدرن که همه ی نویسنده های ما رو گرفته از کجا اومده! تازه تو که همین جلسه ی پیش یه داستان رئال خوندی.
- مگه آدم حق نداره تغییر کنه.
- آره . ولی نه اینقدر ناگهانی و بی مطالعه.
- من بی مطالعه ام ؟ واقعا فکر می کنی بی مطالعه ام؟
- نه نه. ببین داستان پست مدرن هم قواعدی داره.
- می دونم.
- می دونم که تو اینا رو می دونی . ولی نمی تونه همه چیز تو بی نظمی مطلق بگذره.
- من اصلاً تو این داستان بی نظمی ندیدم.
- می دونم افسان... شولیا. من منظورم بی نظمی نیست. من دارم از یه قواعد نهادینه شده حرف می زنم . من نمی دونم تو می خوای با این داستان چی بگی یا اصلاً چرا این فرم رو انتخاب کردی؟
- برای اینکه تو حواست نیست. با دقت گوش نمی دی امین.
- نه نه . این چه حرفی یه؟
- حرف حساب! تو داری مضمون داستان منو می بری زیر سؤال. لابد می خوای بگی به خاطرموضوع داستانم مثل هدایت که افسانه ی آفرینش رو نوشت و کلی رفت زیر سؤال منم کافر و زندقیم.
- من کی همچین حرفی زدم؟ اصلاً من کی همچین عقایدی داشتم؟
- تو نداشتی ولی دیگران دارند.
- دیگران چه ربطی به من دارن؟
- به هر حال تو هم داری تو این جامعه زندگی می کنی، تو هم تحت تأثیر حرف دیگرانی.
- وای این چه بحث احمقانه ای یه که ما می کنیم.
- احمقانه است؟ واقعا فکر می کنی احمقانه است. منم احمقم که سه ساعته تلفن خونمون رو اشغال کردم و دارم برات داستان می خوانم. واسه اینکه سر ماه بابام هی سرکوفت پول تلفن رو به من بزنه و من با گردن کج نیگاش کنم. من فکر می کردم تو این کلاسای داستان نویسی تو تنها کسی هستی که درک درستی از نوشته های من داره. مگه ندیدی داستانم رو به تو تقدیم...
- آره. نویسنده.... نه، شاعر مفیستو مسلک امین.
- تو فکر کردی من مسخره ات کردم یا بهت توهین کردم. تو ندیدی که این شخصیت صادق ترین شخصیتی بود که من تا حالا تو داستانام نوشتم. یعنی متوجه ی رابطه اون با ایوا نشدی. خدایا من برای کی داشتم داستان می خوندم؟
- چرا عصبانی می شی افسانه. من می فهمم. منظورم این نبود که...
- شولیا.
- شولیا گوش کن، من نمی خواستم که با این حرفا به اینجا برسیم... من... من می خواستم یه حرفی رو... خیلی وقته می خوام بهت بگم ... من دوستت ...
- اِ . صدای کلید اومد. مامانم اینان. سلام.
- سلام. باز که مشغولی افسانه جان .
- آزادی یه. داریم برنامه های فردای دانشگاه رو با هم چک می کنیم. خوب فعلاَ کاری نداری آزادی؟ شب به خیر.
- ببین فردا می تونیم حرف بزنیم. می تونم بیشتر توضیح بدم، هان؟
- افسانه ظرفا هم که تو ظرفشویی مونده .
- شب به خیر.
- افسانه من...
- خدافظ مفیستو.
گوشی را گذاشت. گوشی را گذاشتم. خزیدم زیر پتو. خانه ساکت است و من از تنهایی می ترسم.
سه ساعت گذشته و من بیدارم. ساعت دو و نیم است. بلند می شوم. چراغ مطالعه را روشن می کنم. خودکار ولو روی دفتر بازم را بر می دارم و می نویسم.
در پرانتز: (یادداشت دفتر امین که لحظه ای بعد خط خورد:)
تو داستان می خواندی و من نمی شنیدم
تو داستان می خواندی و من به آن برگ انجیر کهن می اندیشیدم
تو داستان می خواندی و چشمهای سیاه سوزانت در قلب من شعله ور می شد
ایوای من
گوش کن،
گنجشک کوچکی بالای درخت انجیر ترانه می خواند.
بر می گردم تو رختخواب. چراغ مطالعه روشن مانده. غلت می زنم. بلند می شوم و کنار میز می ایستم.
می خوانم:
تو داستان می خواندی و من نمی شنیدم
تو داستان می خواندی و من به آن برگ انجیر کهن می اندیشیدم
تو داستان می خواندی و چشمهای سیاه سوزانت در قلب من شعله ور می شد
ایوای من
گوش کن،
گنجشک کوچکی بالای درخت انجیر ترانه می خواند.
خودکار را محکم روی نوشته ها می کشم. همه را سیاه می کنم. پشت میز می نشینم . همه ی سیاهی را با لاک سفید می پوشانم.
زیرش می نویسم.
در پرانتز: (یادداشت دفتر امین که هرگز خط نخورد:)
لعنت بر همه ی برگ های انجیر جهان که نصف شبی آدم را شاعر می کنند.
سرم را روی میز می گذارم. احساس می کنم برگ های انجیر به آرامی از میان خطوط مغزم می رویند و خش خش کنان طرح دو چشم سیاه سوزان را در قلبم می پوشانند.
* پانویس: شولیا نوشه اسم مستعار افسانه نوری نویسنده ی این داستان است که دوست دارد اسمش شولیا نوشه باشد.
* پانویس: آزادی اسم دختر است ، نه پسر. درضمن آزادی از دوستان نزدیک دوره ی تحصیل افسانه نوری در رشته ی تئاتر در دانشگاه سوره بوده است.
|
آرشیو ماهانه
|