تاریخ انتشار: ۱۱ اردیبهشت ۱۳۸۶ • چاپ کنید    
داستان 10، قلم زرین زمانه

ن"""""نقاشی

" و در شهادت یک شمع
راز منوری است که آن را

آن آخرین و آن کشیده ترین شعله خوب می داند."

فروغ



- شنیدم نقاش خوبی هستید. می خواهم نقاشی مرا بکشید.

*****

لخت شد.تنش شفاف و درخشان بود. مرا به یاد ماهی انداخت که تو دست می لغزد و می سُرد .

پیراهن سفید نازکی به تن کرد. روی تختی نشست با ملافۀ صورتی نامرتب و آشفته ای که نصفش روی زمین رها شده بود.

یک پایش را برد زیر باسن و پای دیگرش را از گوشه تخت آویزان کرد ، روی ملافۀ مچاله شدۀ زمین.

این تمام آنچه بود که باید روی بوم با کادرمستطیل می کشیدم. دوست نداشتم موهای آبشاری اش روی پیراهن نازک بیفتد که بود ونبودش تفاوتی نمی کرد وآن دو گوی اناری لغزان را پنهان کند .شره موهایش تا کمر می رسید . گاهی مجبور می شدم به بازو یا کمرش دستی بزنم و آن وقت حس می کردم دستم از تماس با پیکرش می گدازد.

*****

- بله شوهرم نقاش معروفی است .اما هنرمند نیست.

- چطور؟

- خواستم درهمین حالت ، نقاشی ام را بکشد. قبول نکرد . معتقد است زیبایی فناپذیر است و ماندنی نیست. چه می دانم از این خزعبلات.

ادامه داد: دوست داشتم زیبایی ام یک جایی ثبت شود. اگر نویسنده بود می خواستم تو نوشته اش اگر دکتر تو طبش اگر شاعر تو بهترین شعرش و اگر آهنگساز تو بهترین نُتی که خلق می کرد. او نقاشی های خوبی دارد اما فقط نقاشی اند نه چیز دیگر ، نه ، هنر ندارد.

نگاهی به او انداختم هفته ای از کارم کردنم می گذشت ، در همان حالت بود جز اینکه خواستم موهایش را جمع کند وقبول کرد.

مویش که آشفته و رها بود چهرۀ سکسش تو جزء جزء بوم پخش می شد. دوست داشتم تمام هنر و ذوق و خلاقیتم تمام آرزوها و ناکامی ها را تو فرصت کمی که داشتم تو اثری به جا بگذارم.

نقاشی های فراوانی داشتم ، هیچ کدام اثر همیشه ماندنی نبودند، هیچ کدام.

این است که خواستم تو پیکر او تو دایره ها و منحنی ها و خطوط عاصی او هنرم متجلی شود واگر روزی نبودم ، هنرم هستی من باشد.

*****

با عصبانیت و پرخاش هُلم داد و داد زد: این چیزی است که می خواستم؟

- ببین خانم می دانم یک نقاشی می خواستید منحصر به خود و اتاق خوابتان اما من ، من می خواستم این نقاشی یک طورهایی مال همه باشد.

پنج بسته دوهزار تومانی را پرت کرد به سروصورتم. در حال رفتن شنیدم که گفت: به درد عمه ات می خورد.

*****

سرفه امانم را بریده است به سختی خودم را به کارگاه رساندم.



- بچه ها، امروز می خواهم اثری را نشانتان بدهم. نظرتان را بگویید.

پرده را از روی بوم برداشتم.

*****

همه هنرجوها رفته بودند فقط او مانده بود. او تنها کسی بود که به خلوت تنهایی من راه داشت .

- استاد، این شاهکار شماست. نقاشی های دیگر خوب است ولی این بی نظیر است. از دور که نگاه می کنی پیکر یک زن را می بینی با تمام برجستگی ها و قشنگی بدنش اما نزدیک که می شوی هم هست و هم نیست. دیگر پیکری روشن در کار نیست مه و ابر و دود است. هاله ای از بشر شایدم فرشته. چرا چهره ندارد؟ چرا سرش را نکشیده اید استاد؟ چرا به جای سر هاله ای از ابر نشسته؟

- خواستم به جای تمام معشوق های دنیا باشد و هر آدم تصویر معشوقش را روی آن گردن باریک جا دهد. اگر موها و چشم براق و قشنگ او را می کشیدم فقط همانی که بود باقی می ماند.

این نقاشی تمام هنر من است ، تمام سبک ، تمام عشق ، تمام روح و تمام ملکوت من در این جسم خاکی در این نقاشی است.



*****

مرد تابلو را گذاشت روبروی زن.

- این چیه؟

- نقاشی ِ نقاشی بی پول و پله. هنرجوهایش داشتند تمام نقاشی هایش را می فروختند تا هزینه بیمارستان را تأمین کنند. دوستم خبرم کرد.سر این تابلو و قیمتش مسابقه بود.

مرد سیگاری روشن کرد.کنارزنش نشست و گفت:انگار تو این نقاشی روح دمیدند. می فهمی چه می گویم جسمِ اما انگار روحِ کل معنویت، کل زیبایی است.

آن شب به اصرار زن ، مرد چهره او را توی ابرها روی گردن باریک آن نقاشی به تصویر کشید.



*****

زن گریه کنان گفت:چهره مرا اضافه کردی ولی انگار یک چیزی کم شد از این نقاشی. دیگر چیزی که بود نیست.

مرد عصبانی داد زد:نصفه شبی از خواب بیدارم کردی که چه ؟ پاکش کنم؟سه روز رویش کار کرده ام. عمرا ً پاکش کنم.



*****

- تمام تلاشم را کردم. پرستارها گهگاه چشم غره ای به او می روند.

می نشینم روی تخت و ذره ذره چهره اش را از روی بوم پاک می کنم. من زیبایی او را از او منتزع کردم و در تابلو نقش زدم.

*****

صدای زن را از دور دورها می شنوم کم جان وبی رمق : اسم نقاشی چی باشد؟

قلم مو را به گوشه بوم می برم و می نویسم اسم من... قلم مو از دستم سُرید مثل ماهیی که اگر بگیری اش می لغزد و می سُرد .به بوی دست و دست تو عادت ندارد. به بوی دریا و دریا ست تعلق خاطرش.

*****

زن دستی به روی چشم های نقاش کشید و پرستار ملافه را روی صورت جسد کشید و حزین خواند:

" ودرشهادت یک شمع

راز منوری است که آن را

آن آخرین و آن کشیده ترین شعله خوب می داند."

*****

بیست سال از تولد تابلوی بی سر ، بی اسم گذشت. نقاش ها گرداگرد تابلو جمع شدند.

- من می گویم این تصویر از تخیل نقاش سرچشمه گرفته است.

دیگری: به نظر من پیکر معشوق نقاش است.

دیگری: یعنی نقاش گمنام این تابلو، چه اسمی را می خواسته روی این نقاشی بگذارد؟

دیگری: نمی دانم .رازهای کشف نشده این نقاشی آن را زیباتر کرده است. هر چه هست زیباست. زیبا.

Share/Save/Bookmark

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)



آرشیو ماهانه