|
داستان 74، قلم زرین زمانه
آینه
دیشب بعد از مدتها خواب تو را دیدم. مثل همهي آنروزهايي كه با همان دو
چشم سبزو زمردیات که زل ميزدي و نگاهم میکردی. دلم میخواست آنقدر
نگاهت میکردم که تلافی همهي این روزهای ندیدنات میشد ولی مثل یك شبح
آمدی و زود هم رفتی و وقتی بیدار شدم از تو فقط یك چيز گنگ، مثل بوی عطر
بهجاي مانده بود ...
اَه! بازهم كه من را کشاندی به آن روزها. اصلا بگذار تا از اول
بگويم.از اول اول... از روزی که همديگر را پیدا کردیم و شدیم یار هم!
نمیدانم چندم بهمن بود.بهمن همین دو سال پیش يا سه سال پيش؟!. یك روز که
سردي هوا، وحشتناک منرا ميلرزاند، تو از كنارم رد شدی. باور كن براي
لحظهاي كه نگاهت با نگاهم گره خورد ، ديگر از آن حس سرد، خبري نبود؛
درست مثل الان! تو نگاه کردی و رد شدی ؛ بههمين سادگي.اما با رفتن تو
بود که رد نگاهم تا ته کوچه کشیده شد.نميدانم چرا با چشمانم بدرقهات
کردم، سایه كمرنگ قد تو را كه تا ته کوچه به آخر رسید.
هنوز تصویر چشمان زمردی رنگ و درشتات ، در قاب چشمهام بهيادگاري
مانده است.يادت هست كه فرداي آنروز، باز آمدی و اینبار با مکث بیشتری
نگاه کردی و باز همان اتفاق؛ كه دلم لرزید.چند روزي خنگ بودم و منگ، ولي
فهمیدم عاشقات شدم! آن روز سرد بهمن ماه، تبديل شد به روز آغازين
زندگیام و من خوشحال بودم که عاشق تو شدم و میتوانستم به همه
بگويم:واي! چهقدر خوشبختم...
خيلي طول نكشيد كه فهمیدم تو هم مثل من شدی. آخ این گونه بود که با خانوادهات هم
آشنا شدم. اين چيز غريبي نبود كه پدر و مادر تو هم مثل خودت مهربان
باشند...
نمی دانم از کدام روز لعنتی بود که حس کردم مثل بقیه روزها نیستی. شايد
آن روزي که آمدی زل زدی توی چشمام و گفتی: خوشت نمیاد کسی بهت امرو نهی
کنه! آنروز ، با آن كه دلم شکست و گفتم تو حتما عصبانی هستی وگرنه
هیچوقت سابقه نداشته تا با من اینگونه حرف بزني.
دلم بدجوری گرفت ، ولی باز هیچی نگفتم و اشکهايم را در گلوم خفه كردم
تا يك وقت تو ناراحت نشوي. از آن روز شوم، چندي گذشت . چند روز بعد كه
آمدي، سعي كردي تا كدورت آن روز از بين برود. اما نمیدانم چرا حس بدي
بهمن ميگفت: «تو» از من دور شدی!
درست یکشب اردیبهشت ماه بود که در کنارت نشسته بودم و تو با شور داشتی
حرف ميزدي. يادت هست؟ درباره «چت» میگفتی و اینکه چهگونه ميشود تا
از طريق یك کامپیوتر ساده با یکی ار آن طرف دنيا،ارتباط ارتباط سالم داشت
و کلی هم دوستان خوب پیدا کرد. وقتی بهت گفتم: فقط با دختر؟و تو
خندیدی:«نه با همه!» آنجا بود كه دلم خون شد. با اخم من، تو قهر
کردی.من كه اصلا جنبه شنیدن این چیزها را نداشتم و ندارم، باز كوتاه
آمدم! ولي فكر تلخ اینکه بر فرض تو را ببینم با دیگران و آناني که حتما
از جنس خودت هم نیستند،من را خُرد کرد.نه! من را سوزاند.
شاید تا آن موقع درست و حسابی نمیدانستم چهقدر بهتو تعصب پيدا
كردهام.پشيمانم از اينكه هیچوقت فرصتي دست نداد تا شفاف و صريح به
تو بگويم كه تو خبر نداري چهقدر دوستت دارم. شاید غرور لعنتيام زیاد
بود و یا توقع تو کم دیگر نمی خواهم ببینمت.؛هیچوقت ... حس کردم تمام دنیا
در حال خیانت به من هستند. آن روز، فقط گریه کردم و شکستم.
دلم ميخواست مثل بچهها بروم و به مادر و پدرت بگويم، اما حقيقتاش
ترسیدم كه مبادا بلایی سرت بیاورند.كاش آن لحظه ميدانستي كه
ديوانهواردوستت داشتم.
چند باري هم كه شما دو نفر را در كنار هم ديدم (و اتفاقا تو هم من را
ديدي با آن خندههایی که من هیچوقت خوشم نمیآمد)،دستهاي او را محكمتر
گرفتی و رفتی .
گذشت و گذشت ، تا اینکه روزي سراسیمه و نگران آمدي. اصلا.فکرش را
نمیکردم دوباره ببينمت... گریه میکردی و آن چشمان سبز و قشنگ سرخ،
بارانی بود. نگران تر از تو پرسيدم: گريه چرا؟ و تو فقط گریه ميکردی.
دلم میخواست اجازه داشتم تا با دستان لرزانم ، گونههاي خيسات را پاك
كنم. ولی حيف.... تو گریه کردی و گفتی که او به تو خيانت کرده . يادت
هست كه چهقدر درگریههاي تو سهيم شدم؟ .دلم میخواست می رفتم و پیداش
میکردم و حق از دست رفتهات را پس میگرفتم. ولی، ولي... نه او بود نه
حق تو گرفتنی.
آن آخرین دیدارما بود تا همين خواب لعنتي... آن روز كه از پیشم رفتی،
هزارتا نقشه را در سرم مرور كردم. بخشیده بودمت و دلم میخواست تا به کمک
تو بشتابم. ولی با رسيدن آن نامهي وحشتناکت كه فرداي آن ماجرا بهدستم
رسید ، برای همیشه دلم مُرد.برای همیشه احساسم شکست.تو نوشته بودی براي
هميشه خانه را ترك ميكني و رفتي ...
حالامن ماندم و یك دنیا غصه و تصویر از دو چشم سبز و زمردی که یاد
آنها، دلم را به آتش ميكشد.
امروز سالگرد رفتن توست و نمیدانم در كدامين نقطهي كره زمين
ايستادهاي؟ كاش ميدانستم غصههايات را براي كه تعریف میکنی و باز
نمیدانم شبها با که پچ پچ سر ميدهي و زیر زیركی براي كه میخندی؟
و نمیدانم که ستارهات کجای آسمانست و به سوي كه سوسو میزند؟
تو که رفتی، من را هم بردند توی انباری!
حالا افتادم گوشهي تاريك دخمهاي كه خاطرات كمرنگات، شده روشنايي آن
انباري تنگ و تاريك..
راستی!
شب عید و است و همه میدانند« آینه»ي «لیلا» ،همهي مونساش بود.
بگو ! بعد من، « آینه»اي تازه نگرفتهاي؟
|
آرشیو ماهانه
|