خانه
>
قصه زمانه
>
برگزیدگان مرحله یکم
>
ارکیده های سفید
|
داستان 55، قلم زرین زمانه
ارکیده های سفید
مینو جان الان که دارم این نامه را برایت می نویسم آنقدر خوشحالم که روی پا بند نمی شوم. فقط آرزو می کنم که اینجا پهلویم بودی.عصری که از مراسم تدفین حمید برگشتم خانه دیدم گلدان ارکیده ام غنچه کرده. میدانی چند وقت بود آن شاخهای بی ریختش که قبلا چند تا گل ارکیده سفید سرش داشت را تحمل می کردم؟ فکر می کردم شاخه خشک است و من به یک سیخ چوبی دراز بی نور آب می دهم. فقط بخاطر دوتا برگ پهن سبزش نگه اش داشتم و گفتم ببینیم چه می شود. امروز که دیدم همان سیخهای دراز غنچه داده اند کلی قربان صدقه اش رفتم و ماچش کردم و فکر کنم زیادی آبش دادم چون گند زد به موکت زیرش... گفتم ارکیده ، باید به زودی یک سری به سرو ناز بزنم ببینم شاید ارکیده های او هم غنچه کرده باشند. دیروز که رفتم پهلویش حالشان تعریفی نداشت. با آنهمه مراقبتی که من از آنها می کنم اگر سگ بود گل داده بود.
وای که ای کاش اینجا بودی. راستی وفا را در خاکسپاری حمید دیدم. تا مرا دید آمد و شروع کرد به یاد آوری خاطرات دانشجوئی ما چهارتا وبعد هم از تو گفت و از آن موقع هائی که با هم توی" کلورادو ریور" قایق سواری می کردید و تو چقدر نترس و کله خراب بودی و چه جوری از روی صخره ها با قایق می پریدی و او همیشه نگرانت بود و از آن روز آخری گفت که با هم رفتید قایق سواری و آن حادثه وحشتناک و بعد هم از حمید گفت و آنقدر گریه کرد که دلم برایش سوخت. اما من هر کاری می کردم یک قطره اشک هم از چشمهایم نمی آمد. فکر کردم همه دارند چپ چپ نگاهم می کنند ولی اشکم نمی آمد. شانس زنده بودن و زندگی کردن یکبار در خانه هرکسی را می زند و اگر خوب زندگی کنی دیگر رفتنت چه اهمیتی دارد. قاری میخواند که از یک گوشه جیم شدم آمدم خانه که گلدان ارکیده را دیدم. اگر سروناز بود حتما می گفت باید همه باغچه را ارکیده بکاریم اما من یک طرف را شمعدانی کاشته ام . قرمز و صورتی. گلهائی داده اند اندازه یک نعلبکی. گل یاس و کاغذی هم از دوسوی نرده ها به طرف هم دست دراز کرده اند و همین روزها وقتی به هم برسند باید یکی را فدای آن یکی کنم. یک طرف باغچه را هم سبزی خوردن کاشته ام ولی مگر به این سادگیها بود؟ دور تا دورش را حصار کشیده ام و سرش را هم با توری فلزی پوشانده ام تا این خرگوشهای با نمک بدجنس سراغشان نروند. چشم به هم می زنی آن هیکل قلنبه سلنبه شان را کمان می کنند و به طرف سبزی ها می جهند. سروناز می گفت مامان کاری به کارشان نداشته باش بگذار بخورند. سبزی خوردن می خواهیم چه کار. این خرگوشها که قشنگترند. می گفتم آخر این پدرسوخته ها زندگی برای باغچه من نگذاشته اند. ولی بخاطر سروناز کاری بهشان نداشتم فقط سبزی ها را حصار گرفته ام. باید باغچه ام را ببینی که چطور زیر نور آفتاب مثل یاقوت چند رنگ می درخشد. سبز و سفید و سرخ. همه رنگ گل و گیاه درآن کاشته ام. چند روز پیش که این مردیکه با وکیلش آمده بود خانه را ببیند چشمش که به باغچه افتاد چهارتاشد. باید قیافه نکبتش را می دیدی. دود از همه جایش بلند شده بود. ولی همینکه سرو بلند ته حیاط را دید انگار پشتش خم شد. خودم دیدم که پشتش خم شد. میخواستم بگویم چه شده؟ میخواهی خانه را بفروشی؟ آنهم حالا با این درخت سرو رعنائی که مثل سرونازم قد کشیده و لوندی می کند؟ حالا اگر می توانی بفروش. جناب وکیل دائما ور ورمی کرد. می خواستم به آن مردیکه بگویم سرونازم را از من گرفتی بس نیست؟ حالا نوبت این خانه است که هر گوشه اش جای پاهای اوست. جای پاهائی که تازه تاتی تاتی می کردند، بعد هم می دویدند دور تا دور این حیاط که قبلا جز علف هیچ چیز توش نبود و حتی خرگوشها هم رغبت نمی کردند پاتوش بگذارند. از در همین خانه برای اولین بار فرستادمش مدرسه و از درهمین خانه آمد تو و پرید توی بغلم وقتی دانشگاه قبول شد. یادت که می آید آن روز را مینو جان؟هیچ فکر نمی کرد همه دوستهایش را بدون خبرش جمع کرده باشیم. وقتی آمد تو از خوشحالی هی بالا و پائین می پرید. خانه را چقدر قشنگ تزئین کرده بودی چه گلدان ارکیده قشنگی برایش خریدی همه عکسهایش را کنار همان گلدان انداخت یادت هست؟ راستی هیچوقت فرصت نکردم از تو تشکر کنم. خیلی کمکم کردی آنروز. یادم می آید چقدر دوستانش بهش خندیدن وقتی که گفت می خواهد اگر روزی عروس شد بجای گل دست عروس یک گلدان گل ارکیده سفید دستش بگیرد. بدجنسی نکنم خودمان هم خندیدیم . یادم می آید تو بهش گفتی مجبور نیست خود گلدان را دست بگیرد و می تواند یک دسته گل ارکیده سفارش بدهد و او گفت که منظورش همان بوده و باز همگی خندیدیم.
آخ مینو مینو چقدر جایت خالی است. چقدر این روزها هوایت را می کنم. چقدر خر بودم وقتی به حرفت گوش ندادم . وقتی آن شب گذاشتم سرونازم با آن مردیکه برود بیرون. آخر می گفت دلش برای پدرش می سوزد . می گفت او هم تنهاست و میخواهد در این لحظه خوشحالی ، خودش را شریک کند. می خواستم بگویم آخر آن دائم الخمر عوضی چه چیز از شراکت می داند اما نگفتم. دلم برایش سوخت. برای سرونازم که پدر می خواست و من خودم را به اندازه کافی مقصر می دانستم که چنین پدری برایش انتخاب کرده بودم. تو گفتی باران شدید است. آن مردک هم که همیشه کله اش داغ است و رانندگی در این هوا ... خدای ناکرده ... گوش نکردم. سرونازمن با آن قد رعنایش درست مثل همین سروی که توی باغچه دارم، از در همین خانه رفت بیرون. آنقدر با عجله رفت که انگار یک ماهی از دستهای من سرخورد و رفت توی آبها. نه. هیچ جور نمی شد جلوی لحظه ها که تند می آمدند تا بگذرند را گرفت. حتی اگر من آن مردک مست را می دیدم که در باران تلو تلو می خورد باز نمی توانستم جلویش را بگیرم. از آسمان سیل می بارید سیل. ولی نمی دانم چرا بارانی اش را نپوشید. هنوز هم وقتی به آن لحظه فکر می کنم با آن بلوز پرپری نازک دلم ریش می شود که چرا بارانی اش را ندادم بپوشد. سرخورد و رفت.
به جعفر آقا گفتم درست است که تو باغبانی ولی باید بیائی باغچه مرا ببینی. آنوقت می فهمی که منهم دست کمی از تو ندارم. بیخود نگو نمی شود. خوب هم می شود. یک سری پیاز ارکیده دور تا دور سنگ قبرش کاشتم. تجیر و سایبان و خلاصه هرچه که لازم بود هم برایشان گذاشتم. هی گفت خشک می شوند . خیلی هم خوب سبز شده اند آمده اند بالا. حالا که این یکی توی خانه گل داده حتما آنها هم می دهند. همین فردا می روم سراغشان. خب الان فصل گل ارکیده است دیگر. راستی همین چند وقت پیش یادم نمی آید چه کسی مرده بود که یکی از زیباترین دسته گلهای ارکیده سفید را دیدم... آهان نه ، یادم آمد.عروسی دختر شهدخت بود. یادت که هست همان دخترش که همسن سروناز من است. از در که آمد تو انگار قرص قمر. یکدسته گل ارکیده سفید هم دستش بود. مثل فرشته ها شده بود. آنقدر زیبا بود که ناخود آگاه از جایم بلند شدم و شروع کردم برایش دست زدن. دیگران هم با من دست زدند. احساس می کردم کف دستهایم می سوزند بس که کف زدم . رفتم وسط شروع کردم به رقصیدن. نمی دانم چرا آهنگ ملایمی گذاشته بودند ولی من دلم می خواست برقصم اما همه بجای آنکه بیایند برقصند به من زل زده بودند. انگار تا آن موقع رقص مرا ندیده بودند. هی داد زدم برقصید. از نگاهشان بدم می آمد. می خواستم برقصند ولی زل زده بودند. خیس عرق شده بودم و اشک شوق می ریختم. شهدخت و چند نفر دیگر آمدند دستهایم را گرفتند. نمی دانم چرا نمی خواستند برقصم. یکی گفت آب خنک برایش بیاورید. شهدخت شانه هایم را گرفت و می خواست مرا روی صندلی بنشاند. فکر کردم یعنی اینقدر بد می رقصم؟ ولی اشکها امانم را بریدند و نشستم. عروس آمد با آن دست گل ارکیده کنارم نشست و اشکهایش سرازیر شد. خیلی خجالت کشیدم. گفتم آخر عروس که گریه نمی کند آنهم عروس به این رعنائی آنهم با دست گل به این قشنگی.
نمی دانم. آن شب را دیگر خوب به خاطر ندارم. فقط می دانم که دلم می خواست الان اینجا بودی و مثل همیشه دلم را گرم می کردی. نگفتم ، وکیل این مردیکه دیروز زنگ زده بود و با آن لهجه آلمانی مزخرفش می گفت که اگر این بار نروم دادگاه خانه را خودشان می گذارند برای فروش و چه و چه. هرچه از دهانم در آمد بهش گفتم. گفتم آخر اینهمه سال درس خوانده ای که به اینجا برسی؟ که خانه مرا از چنگم در بیاوری؟ حیف آنهمه کاغذ و خودکاری که خرج توی لندهور شده آقای محترم وکیل. دوتا کشور پیشرفته آلمان و آمریکا کلی انرژی و وقت و پول خرج توی نکبت کرده اند که بیائی زورت را به من نشان بدهی. تف به پیشرفتشان که حاصلش تو باشی.
آخ... مینو جان حالا که تو نیستی فردا درد دلم را می برم سرخاک سروناز. به ارکیده هایش هم سر می زنم ببینم گل داده اند یا نه. توی فکرم که شاید یکی از این خرگوشهای حیاط را هم ببرم برایش.
مینو جان خیلی دلم برایت تنگ شده. فردا این نامه را سر راهم می برم می اندازم توی رودخانه " کنیون کریک". آخر تازگیها فهمیده ام که این رودخانه به " کلورادو ریور" می ریزد. دیگر مجبور نیستم تمام راه را تا کنار آن رودخانه رانندگی کنم. خیلی خوب شد حالا که راهم نزدیک تر شده بیشتر برایت می نویسم.
|
آرشیو ماهانه
|