خانه
>
قصه زمانه
>
برگزیدگان مرحله یکم
>
روایتگران مشغول کارند!
|
داستان 53، قلم زرین زمانه
روایتگران مشغول کارند!
صحنه اول
[ پارکی در شهر A، در فصل زمستان.یک مرد جوان آهسته در پارک قدم میزند. دانای کل زیر درختی میایستد. ]
دانای کل
دی ماه بود، و یک مرد جوان داشت در پارکی قدم میزد. آهسته. مرد جوان با خودش حرف میزد. مرد جوان همین طور که آهسته راه می رفت صدای نا آشنای زنی او را صدا میزند. " مرد A ، مرد A " ...
{ زن جوان به مرد جوان رسید و در مقابلش قرار گرفت. زن چهرهاش کاملا شکسته و زیبایی گذشتهاش در پشت آن پنهان بود. چادر مشکی بر سر داشت و زیر آن مانتوی یشمی بر تن.}
دانای کل
زن نفس نفس می زد. مرد جوان که ازاین به بعد او را با نام مرد A میشناسیم مدتی متوجه نبود زن چه میگوید. مرد نمی خواست روزش را با یک سوء تفاهم غیر قابل پیش بینی شروع کند.به همین دلیل با زن جوان حرف زد.
مرد A
می بخشید خانم اشتباه گرفتید من مرد A نیستم.
دانای کل
زن جوان گفت:
زن جوان
یک سال غیبت زده تمام بدبختیهای خانواده را من باید به تنهایی به دوش بکشم، حالا میگی مرد A نیستم؟ این دفعه نمیگذارم بری،دیگه خسته شدهام. دیگه نمیتونم. طاقتم تمام شده.
دانای کل
مرد A نگاهی به آسمان آبی انداخت و با حالت جدیتری گفت:
مرد A
خانم اشتباه گرفتید. مردمو نگاه کنید به ما دوتا خیره شدهاند.
دانای کل
زن کمی مکث کرد. حالا رنگش کلی برگشته بود.
زن جوان
چه با ادب شده ای! محض رضای خدا یه دفعه شده تو زندگیمون این طوری با من صحبت کنی؟ حالا زود بیا بریم خونه و خودت را به کوچه علی چپ نزن مادرت بدجوری مریضه. من دارم دیونه میشم.
دانای کل
مرد A برای اینکه خیال زن را راحت کند در جیبهایش به دنبال کارت شناسایی گشت. ولی هر چه گشت پیدا نکرد.
مرد A
ببین خانم محترم،مثل اینکه متوجه نشدید، من مرد A شما نیستم.
دانای کل
بغض گلوی زن شکست و با صدای گرفته گفت:
زن جوان
حالا دیگه همه چیز رو فراموش کردی، حتی من و مادرت را؟ کی بود که به خاطر من داشت دیونه میشد. حالا دیگه خاطره برایت شده غریبه. راست میگویند که همه مردها از یه کرباسند. تا به جایی میرسند همه چیز رو فراموش می کنند حتی خودشان را.
دانای کل
مرد کم کم پی برد که اگر همین طور ادامه پیدا کند ممکن است سوء تفاهم به این کوچکی شروع یک حادثه عظیم باشد. فکر کرد یا او دیوانه شده است و یا این زن. ولی پیش خودش گفت به قیافه او که دیوانگی نمیخورد. لحظه ای سکوت کرد و گفت:
مرد A
باشه حاضرم کمکتان کنم. ولی مشکلتان چیست؟
دانای کل
اگر فکر میکنید از برق چشمان زن میگویم سخت در اشتباه هستید. چون زن از حالت اضطراب در آمد و گفت:
زن جوان
خوشحالم از اینکه حافظه ات سر جایش آمد و خودت را پیدا کردی.
دانای کل
مرد از گفته زن تعجب کرد. پیش خودش فکر کرد که حافظهاش سر جایش است! او که خودش را گم نکرده بود!
مرد A
؟؟؟
دانای کل
زن جوان ادامه داد:
زن جوان
میدونی مرد A، زمونه عوض شده. همین طور آدمهایش من خیلی دنبالت گشتم، ولی هیچکس حاضر نبود به من کمک کند.همه میگفتند تو دیونه شدی، بیا حالا بریم.
دانای کل
مرد گفت:
مردA
خانم من مرد A نیستم. من الان از خانه آمدم بیرون. اونجا پیش برادرهایم بودم. من که زن نگرفتهام.
دانای کل
زن چادرش را به دورش بیشتر پیچید و با حالت دلسوزانهای گفت:
زن جوان
اونجا خانه تو نبود، تورو برادرهایم به اینجا آوردند. چون میگفتند تو دیونهای.
دانای کل
مرد گفت:
مرد A
خانم ، تو رو خدا اول صبحی دست از سر من بردار.
دانای کل
زن که از حالت چشمهای مرد ترسیده بود گفت:
زن جوان
مرد A ، مادرت مریضه ، میخواد لحظات آخر تورو ببینه، بیا از اینجا بریم شاید با دیدن تو هر دویتان خوب بشوید.
دانای کل
مرد به حالت اظطراب گفت:
مردA
اما مادر من سالهاست که مرده، اون هم تو قبرستون امامزاده طاهر خاکه، بغل قبر پدرم.
دانای کل
زن بلافاصله ادامه داد:
زن جوان
نه مردA ، اون پدرته که بغل قبر مادرش خاکه.
یادداشت: خواننده عزیز این داستان در این جا تمام می شود. یعنی باید تمام شود. بعد از این هر روایتی جز تکرار مکررات چیز دیگری نيست. هر روز صبح، منِ دانای کل بعد از پیاده روی صبحگاهی در زیر درخت کهنسال پارک ِ شهرA میایستم. مرد A قدم زنان به من که میرسد نگاهم میکند و بازی تک نفره خود را از نو شروع میکند. باور کنید حتا درخواست من برای بازی در مقابلش را رد کرد.
صحنه دوم
[ پارکی در شهر A،در فصل زمستان. یک مرد جوان آهسته بر روی نیمکتی _ که دانای کل بعد از گردشهای عصرانهاش بر روی آن مینشیند _ کنار دانای کل مینشیند.]
من ِ دانای کل
دی ماه بود که مرد جوانی _ که به علت پایان روایت فرصت نمیکنیم او را از این به بعد با نام مرد A بشناسیم _ آرام ،کنارم بر روی نیکت نشست. تازه سیگاری گیرانده بودم.همان وقت که هر دو حس کردیم این سکوت لعنتی باید شکسته شود او گفت:
مردی که فرصت A بودن پیدا نکرد
همه دانای کل ها این قدر خود خواه هستند؟
(وبا مكثي كوتاه ) آتیش داری؟
من ِ دانای کل
فندکم را به طرف سیگار گوشه لبش هدایت کردم. ( در فکر این بودم که بعد از این جمله چه باید بنویسم که ) زنی به آهستگی از جلوی من رد شد و بر روی نیمکت کنار مرد آرام گرفت. مثل خاطرهای غریب که روزی _ شاید در یک روز زمستانی همان طور که بر روی نیمکتی نشستهای _ غریب تر یقه ات را میچسبد. هیچ نگفتم. هیچ نگفت. زن گفت:
زنی که شاید اسمش خاطره بود
آخرین باری که سیگار کشیدی سطر اول روایت دانای کلی بود که صبح ها چند ساعتی پشت پنجره خانه اي در خيابان شاهرضا سابق ميايستاد.
واقعن آقای دانای کل این روایت احتیاجی به آن یادداشت داشت؟
من ِ دانای کل
سیگار دیگری گوشه لبم گذاشتم. روشن کردم. مرد از روی نیمکت بلند شد و سرم فریاد کشید که او را مردA روایت کنم. به سیگارش پک محکمی زد به آهستگی دور شد. زن هم از روی نیمکت بلند شد. چادرش از روی سرش سر خورد روی زمین ... سرم فریاد کشید که روایت کنم زن جوان چادرش را خودش از روی سرش به روی زمین انداخت. زن با مانتوی یشمیاش به دنبال مرد راه افتاد.
صحنه سوم : [ پارکی در شهر A، در فصل زمستان. روایتگری در این پارک مشغول به کار نیست.]
|
آرشیو ماهانه
|