خانه
>
قصه زمانه
>
برگزیدگان مرحله یکم
>
اتوبوس صلواتی
|
داستان 47، قلم زرین زمانه
اتوبوس صلواتی
جونم براتون بگه! یه روز با اتوبوس سِدخندان، داشتم میرفتم میدون رسالت. هوای گرم تابستون و ازدحام مسافرا، کلافهم کرده بود. از گرما داشتم هلاک میشدم. میلهٔ سقف اتوبوس رو گرفته بودم و، سعی میکردم با تمام فضای شُشم، بادی رو که از پنجره بزور از لابلای مسافرا تو میاومد، تنفس کنم. نیم ساعتی میشد که توی راهبندون اتوبان گیر کرده بودیم. من که خیلی گرماییام، بد جوری جوش اورده بودم. از دعوای شب گذشته با بابام هم، هنوز آروم نشده بودم. وقتی حرفاش یادم میاومد، بیشتر داغ میکردم. سعی کردم توجهام رو به چیزای دیگه بدم، تا بلکه بگومگوی دیشب یادم بره. پس رو کردم به انتهای اتوبوس، تا یه کم چشمچرونی کنم!؟ آخه دخترای این خط خیلی دلچسبتر از محلهٔ ما فقیرفقرا بودن! همه سُرخابزده، شیک و باکلاس! خلاصه دیدنشون حال دیگهای داشت!؟ همینجوری داشتم یکیکی ورق میزدمشون، که یهو یه صدای نکره از وسط اتوبوس بلند شد که: "محمّدیاش صلوات!" مسافرا هم به دنبالش صلواتی فرستادن. اما هنوز صلوات تموم نشده بود که، یارو ادامه داد: "برای شادی روح شهدا، صلوات دوم رو بلندتر ختم کن!" صلوات دوم هم، اگه یواشتر نبود، که بلندتر هم نبود، ختم شد. اما باز هنوز به انتها نرسیده بود، که یارو ادامه داد: "برای سلامتی آقا امام زمان..." اینبار حرفش تموم نشده بود که یکی از مسافرا که جلوی من ایستاده بود، داد زد: "بس کن دیگه حاجآقا! بابا دیگه رمقی ازمون نموده که تو هم سلام و صلوات میخوای!؟"؛
با گفتن این حرف، همه ساکت شدن؛ و نگاها، همه سمت اون بابا شدن. اونایی هم که نمیتونستن ببیننش، هی سرشون رو اینور اونور میکردن تا ببینن این کیه که انقدر جسورانه پرید وسط صلوات. خداییش من هم چه حالی کردم! اصلن همه مشکلاتم یه دفه یادم رفت. قیافهٔ اون حاجآقا دیدنی شده بود. اما ازون بدتر، یه جوجهفکلی پشمالو بود که با عصبانیت از روی صندلی جلوی اتوبوس بلند شد به سمت مسافر جلوی من. بزحمت داشت خودش رو از لابلای مسافرا سمت ما میکشید و داد میزد: "یعنی چی مرتیکه؟! الان حالیت میکنم!" حاجآقا که همون وسط -مسطا نشسته بود، با دست جلوش رو گرفت و گفت: "آروم باش جوون! بذار ببینم این برادرمون چی میگه!" بعد ادامه داد: "صلوات که عیبی نداره برادر من!؟ عیب داره؟" مسافره که دیگه همهٔ بالا و پائینش رو به خوبی برانداز کرده بودم، و سر و وضعش نشون میداد که همچین مایهدار هم نیست، و کلهٔ کچلش هم توی ذوق میزد، گفت: "آخه عزیز من! من و این آقایون الان سه ربع ساعته که توی این راهبندون و هوای گرم، از این میلهها آویزونیم. اونوقت شما اونجا باسه خودت نشستی و میگی صلوات بفرست!؟" حاجآقا که سنی هم ازش گذشته بود، سریع از جاش بلند شد و گفت: "بیا برادر من! این جوون محبت کرده بود و جاش رو به من داده بود. حالا شما بیا بشین!" آقای کچلخان، بلافاصله جواب داد: "نه پدر من! شما راحت باش! ولی کاش بجای اینکه سهتا-سهتا امر به صلوات کنی، از مسافرایی که از اول ایستگاه نشستن روی صندلی میخواستی تا جاشون رو با بقیه عوض کنن. تا یکی مِث این بندهٔ خدا که با بچهش سرپا واستاده، یه کم خستگیش در میرفت. آخه تکوندادن ِ یه زبون نیممثقالی و سهتا صلوات فرستادن که زحمتی نداره. اگه میخواین ثواب کنین، این هیکل صد کیلویی رو یه تکون بدین!" و بادستش به اون جوونک پشمالو اشاره کرد؛
بچهه که بهش میخورد از اون بسیجیای دورگه باشه، که یه رگ روی گردن دارن و، یکی روی زبون(!) با عصبانیت اومد طرف ما: "آشغال عوضی! من اگه صد کیلواَم، عوضش مث تو بیشور نیستم که حرمت آقا رو نگه نمیداری و صلوات رو ضایع میکنی!" با جلو اومدن بچهه، مردم دست بکار شدن و جلوش رو گرفتن. یکی گفت: "بابا صلوات بفرستین!" بچهه گفت: "این آشغال صلوات نمیدونه چیه آخه!" یکی دیگه گفت: "نکنین این کارا رو! خوبیت نداره!" بچهه درجواب گفت: "آخه این بابا حیا نداره!"؛
حاجآقا که بلند شده بود، اومد جلوتر و پسره رو نگه داشت. من هم که هی توی دلم میگفتم: «آخ جون! الان دعوا میشه!» گفتم: "ولش کن حاجآقا! بچه عقدهای میشه! بذار بیاد ببینیم چی کار میخواد بکنه!؟" بچهه با شنیدن حرف من، دیگه از کوره در رفت، و جفت رگاش خونی شد!؟ داد زد: "مث اینکه تو هم تـَنِت میخاره! هان؟! نکنه باهمین؟! اگه مَردین ایستگا پیاده شین! به مولاعلی جُفتِتون رو یهنفره حریفم!"؛
از سروصدای توی اتوبوس، راننده هم عصبانی شد، و ازون جلو فریاد زد: "تمومش کنین دیگه! همهتون رو همینجا وسط اتوبان پیاده میکنما!" بچهه روش رو کرد سمت راننده و داد زد: "آره آقای راننده نگه دار تا من حال این دوتا کثافت رو بگیرم!" راننده یه دفه زد روی ترمز. ترمزدستی رو کشید و داد زد: "همه پیاده! آخــرشه!" مسافرا صداشون درومد. یکی میگفت: "آقا برو جون بچهات! من دیرم شده به خدا!" اون یکی میگفت: "بابا بیخیال شین! قباحت داره!" راننده اومد جلو. یقه بچهه رو گرفت و هلش داد سمت در و گفت: "بیرون!" بعد هم به ما اشاره کرد و گفت: "شما! کدومتون بودین؟ بیرون!" من که دلم باسه دعوا غش میرفت، و میخواستم پیش دخترا هم خودی نشون بدم، رفتم جلو. یارو کچله هم به دنبال من؛
اون وسط، حاجآقا جلوی یارو رو گرفت و گفت: "برادر من! زشته! در شأن شما نیست با این سن وسال دعوا کنی. بیا بشین جای من." من که دیگه رسیده بودم جلوی در، با ناباوری دیدم، یارو صورت حاجآقا رو ماچ کرد و گفت: "ببخشید حاجآقا! قصد توهین نداشتم." حاجآقا هم گفت: "میدونم! اشکال نداره!" در همین حین بچهه که پائین منتظر واستاده بود، یهو من رو که هاج و واج مونده بودم، کشید بیرون؛
آقا روز بد نبینین! تا اومدم به خودم بجنبم، اولین مشت اومد صاف زیر ِچشَم. من گیجومات که چرا تنها دارم کتک حرفای اون کچلَ رو میخورم، مشت دوم رو هم دریافت کردم. راننده در اتوبوس رو بست. و اتوبوس در حالیکه همهٔ مسافراش به ما نگاه میکردن، راه افتاد. آقا حالا بخور، کی نخور! من که بچه پائین شهر بودم و با کلی ادعا، از بس متحیر بودم، هیچ عکسالعملی نشون نمیدادم؛ و میذاشتم بچهه هرچی میخواد بزنه. اون بیوجدان هم که انگار داشت با قاتل امامحسین میجنگید! هرچی زور داشت تو مشتاش جمع میکرد و، حواله صورت و شکم من میکرد؛
آقایی که شما باشی، و البته خانمی هم که شما، اون روز سیاه و کبود رسیدم خونه. سر کوچهمون، هیأتی راه انداخته بودن، و شربتِ صلواتی میدادن. دوتا لیوان گرفتم و، دوتا صلوات زوری فرستادم. یارو با لبخند گفت: "صلوات سوم رو هم برای سلامتی آقا امام زمان بلندتر بفرست!" با اینکه دوتا لیوان بیشتر نگرفته بودم، گفتم چشم: "الهم صل علی محمد و آل محمد"؛
|
آرشیو ماهانه
|