تاریخ انتشار: ۱۱ اردیبهشت ۱۳۸۶ • چاپ کنید    
داستان 46، قلم زرین زمانه

موریانه ها همه جا هستند

ضربان قلبم را مثل مشت در دهانم احساس می¬کنم.
مهره¬های پشتم یخ زده¬اند می¬خواهم به گلهای یاس رازقی پشت پنجره¬مان فکر کنم ،کنار پنجره ایستاده بود. به من گفت: بیا گلهای یاس را ببین .گلدان کوچک یاس مان دو گل داده دستم را دراز کردم تا گلها را بچینم

دستهایم کوچک و کوچک می¬شوند. آسمان نزدیک و نزدیکتر می¬شود موریانه¬ها می¬دوند. خش، خش،خش.......... دارند همه چیز را می¬جوند.. در رگهایم راه می¬روند.مرا می¬خورند.موریانه¬ها برای بردن من آمده¬اند.

خواب می¬دیدم تمام خیابانها بسته¬اند و هیچ ماشینی از آنجا عبور نمی¬کند . پیاده باید می¬رفتم .راه طولانی بود و کفشهای من گم شده بودند.. صدای حرکت موریانه¬هامی¬آمد. نمی¬خواستم بیدار شوم. نمی¬خواستم بخوابم. آنچه مرا به هر دو دنیای خواب و بیداری می¬کشاند او بود و موریانه ها

هنوز هوا روشن نشده است . از صدای خروسها خبری نیست. فقط گاه گاهی صدای پای گربه¬ای که روی برف راه می¬رود و به دنبال شکار موش است می¬آید.

شبها طولانی شده اند.. شبهای کش داری که خیلی زود شروع می¬شوند.

ضربان شقیقه¬ام تندتر شده است..

کلید توی قفل در اتاق است. وقتی در را قفل کردم مدام در سرم صدای خش خش می¬آمد..

آ نروز در سلمانی به زن آرایشگر گفتم : موهایم را بزن گفتم : فقط بزن از ته با ماشین نمره صفر... گفتم : این موریانه ها همه جای موهایم خانه کرده¬اند. دورشان بریز. شاگردش را صدا زد ودر گوشش پچ پچ کرد. موهایم را زد. وقتی به خانه آمدم کمی احساس سبکی کردم. به اتاقم رفتم

کسی به من گفت: تمامش کن هیچ چیز اینجا نیست . هیچ صدایی نمی¬آید ببین داده¬ایم خانه را سمپاشی کرده¬اند. همه موریانه¬ها مرده¬اند توی اتاق می¬پوسی.

نه موریانه¬ها همه جا هستند. به همه اتاقها می¬روند.

خش، خش،........می¬جوند . همه چیز را از بین می¬برند.

اتاق کمی روشن شده است خورشید به آیینه می¬تابدو بعد منعکس می¬شود توی چشمانم. روی تخت غلت می¬زنم.توی آیینه ایستاده است با همان لباس نخی آبی . مثل همیشه لبخندی کج به لب دارد. آخرین بار که دیدمش چیزی در چشمانش بود . نمی دانستم چیست اما چشمانش چیزی کم داشتند. مثل همیشه نبود . سعی می کرد بخندد. از پشت شیشه¬های دو جداره¬ای که ما را از هم جدا می¬کرد گوشی به دست فقط لبخند می¬زد.

. چیزی در تنم کم شده است موریانه¬ها همه را جویده¬اند. دارم خالی می¬شوم. خالی خالی.

باید می فهمیدم . باید باور می¬کردم نبودنش را . آنروز از پشت حصارهای شیشه¬ای مثل همین حالا درآیینه، بانگاهی که من نمی فهمیدمش به من لبخند می زد. خیلی زود وقت ملاقات تمام شد.هنوز در آیینه است و برایم دست تکان می¬دهد . بلند می¬شوم و به سمت آیینه می¬روم

از صدای خش خش می¬ایستم . موریانه¬ها دارند می¬آیند .تمام آیینه پر از موریانه شده است. او را با خود برده¬اند . تمامش کرده¬اند من را هم با خود می برند .

خش،خش،......... آنروز هم او را بردند.هی به پشت سر نگاه می کرد و برایم دست تکان می داد من در طول راهرو می دویدم

موریانه¬ها از همان وقت هجوم آوردند

روی تختم می نشینم موریانه ها ی توی آیینه رفته¬اند.

شقیقه هایم تند تند می زنند . صدای حرکت خون در رگهایم را می شنوم. موریانه ها همه جای اتاق را پر کرده¬اند به سمت در می دوم باید قفل در را باز کنم کلید توی در نیست.همان جا روی زمین می نشینم . گوشهایم را با هر دو دستم می¬گیرم .

Share/Save/Bookmark

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)



آرشیو ماهانه