|
داستان 40، قلم زرین زمانه
آخر زمان
همه در اتاقی چهار زانو نشسته ایم، اتاقی تاریک که تنها صدایش سکوت است و شاید صدای خمیازه ای از فرط انتظار. گاه گاهی صدای شلیک فشنگی گوش را نوازش می دهد. صدای انفجاری از دوردست قلب هایمان را به لرزه می اندازد.
برادر کوچکم ناگهان به سوی پنجره می رود و سکوت اتاق شکسته می شود. پدرم که در حال بازی با گل های فرش بود با فریاد به برادرم می گوید "ای لامصب نرو کنار پنجره دیگه. چند بار باید یک چیز رو بهت گفت تا بفهمی. شاید تیری ترکشی اومد و بهت خورد تا ما از دستت راحت بشیم الهی."
خواهر کوچکترم که در بقل مادرم لم داده با فریاد پدر به گریه می افتد. به مادرم می گویم "مادرجان خواهر را بده بقل من، شاید بتونم آرومش کنم."
پدر با عصبانیت به من می گوید "تو از جایت تکان نخور، مامانت خودش بلده بچه را ساکت کند." مادرم که تا حالا سعی کرده بود خونسردی خودش را حفظ کند به حرف می آید و با ناراحتی به پدرم می گوید " دیگر با این بچه چه کار داری، بنده خدا می خواهد تو این گیر و دار یک کمکی به من بکنه و تو جلویش رو می گیری. دیگر هیچ کسی نبود که تو به این گیر دادی." جر و بحث بالا می گیرد و سکوت اتاق هرچه بیشتر به صحنه دعوای خانوادگی تبدیل می شود. ترکیب شدن داد و فریاد با صدای بمب و موشک که از بیرون می آید، مرا به یاد آهنگ های راک و متال می اندازد.
مادرم به پدر می گوید "حالا چرا اینقدر جوش می خوری، صداها که خیلی از ما فاصله دارد. فکر می کنم چندتا محله آن طرفتر باشد." پدرم با قیافه حق به جانب حرف مادر را قطع می کند و می گوید که "خانم شما کی می خوای بفهمی که تیر و توپ محله چه می فهمه؟ ما که شانس نداریم، اومد و خورد تو این خراب شده ما."
پدر بزرگم گوشه ای نشسته و کتاب ژنده پیل را در زیر نور شمع می خواند. این همه سر و صدا پدر بزرگ را خسته می کند و او در حالی که سعی می کند صدایش را محکم کند، می گوید "بابا دیگه ول کنید. تو این جنگ و مصیبت چرا به جون هم افتادید باز؟! عجب دنیایی شده ها! به خدا آخر زمان شده دیگه. آخه مگه می شه دنیا بدتر از این هم بشه. ای خدا! آخر این امام زمان کی می خواد ظهور کنه؟ ایشالا هم ما رو از دست آمریکایی ها خلاص کنه و هم از دست شما زن و شوهر که همه اش مثل بچه ها به هم می پرید. تو را به خدا به این بچه نگاه کنید که چه آروم نشسته". پدر بزرگ از وقتی مادر بزرگم فوت کرده به خواندن کتاب های فلسفی و عرفانی روی آورده است. او فکر می کند آینده دنیا را عارفان صدها سال پیش در کتاب ها نوشته اند.
پدرم که از حرف پدربزرگ ناراحت شده بود با نگاهی طعنه آمیز سعی داشت به من بفهماند که "بچه پرو نشی ها، تو هنوز هیچ پخی نیستی." پدر بزرگ فکر می کرد با این حرف ها می تواند پدرم را هم مثل من آرام کند. آرامشی که نتیجه دلی خالی و زندگی ای بی هدف هست.
پارسال خوشحال بودم که سرانجام دوره مهندسی را در دانشگاه آمریکایی تهران با موفقیت گذراندم. اما این خوشحالی چند روزی بیش دوام نیاورد. وقتی که درگیری ها در تهران دوباره شروع شد، دانشگاه هم تعطیل شد و زحمت چهارساله من بی مدرک ماند. با این که دانش خودم را مدیون آمریکایی ها هستم اما هنوز در دوگانگی عجیبی به سر می برم. از طرفی استادهای آمریکایی برایم سمبل علم و تلاش شده اند و از طرفی دیگر با دیدن سربازهای آمریکایی که قبلا همبرگر فروش و یا بیکار بودند نظرم راجع به آمریکا عوض می شود.
نوزده سال پیش که من فقط پنج سال داشتم آقای احمدی نژاد برای بار دوم کاندید ریاست جمهوری شد و رای آورد. چند ماه بیشتر از انتخابات نگذشته بود که دیگر در رسانه های داخلی و خارجی حرفی از صلح و مذاکره نبود. گویی همه چیز عوض شده بود و همه رسانه ها تبدیل به شیپوری برای شروع جنگ و جهاد شده بودند.
کوچک بودم ولی بعضی از اخبار آن زمان را هنوز به یاد دارم. زمانی که اعراب منطقه به تازگی با اسرائیل صلح کرده بودند را خیلی خوب یادم هست. در همان گیر و دار بود که حکومت ایران در حداکثر خشم خود به سر می برد. کلمه صهیونیست جای خود را به شریک تجاری داده بود و ایدئولوژی آزادی بیت المقدس در حال از دست دادن معنای قبلی خود بود.
پدر بزرگم یک ضرب المثل ساخته که می گوید "جنگ جهانی بسی بهتر از صلح اعراب است". او بعضی وقت ها می گوید که بدترین روزهای تاریخ ایران یعنی روزهای انقلاب را زندگی کرده. پدرم هم سعی می کند حق را به جانب خودش بدهد و سالهای تحریم و حمله آمریکا را که دوران جوانیش بوده به رخ پدر بزرگم بکشد. آنها برای اثبات این که کدامشان بدبخت تر بوده با هم رقابت سختی دارند.
اما دورانی که من در آن زندگی می کنم چه نام خواهد داشت؟ نه مغولان و نه اعراب، نه اسکندر و نه صدام هیچکدام ایران را این چنین ویران نکرده بودند. شاید دلیلش این است که این جنگ هنوز برنده ای ندارد. در جنگهایی که در تاریخ ایران وجود داشته بلاخره سپاهی پیروز می شد و قدرت را به دست می گرفت. حالا چه با زور و چه با نرمش، مردم زندگی خودشان را به پیش می بردند.
اما من فکر نمی کنم این جنگ برنده ای داشته باشد. این روزها دیگر جبهه جنگ پیاده روی جلوی خانه است. خیلی ها در همان ابتدا اسبابشان را زود بستند و به ناکجا آبادها رفتند و آنهایی هم که ماندند همه تفنگ به دست گرفتند و جنگیدند. امروز از تهران چیزی جز خرابه ای برای تاریخ باقی نمانده است. ساختمان ها چندین روز می سوزند و مردگان در خیابان ها می گندند. این شهر دیگر نه آتش نشان دارد و نه پزشک. همه یا از این جهنم فرار کردند و یا به امید بهشت جنگیدند.
روی به پدر بزرگ پیرم می کنم و طلبکارانه از او می پرسم "پس کجاست این امام زمان که شما مدام حرفش را می زنید؟". پدر بزرگ لبخندی می زند و می گوید "من توی کتاب شاه نعمت الله ولی خواندم که بعد از رهبری سید حسن خمینی، امام زمان ظهور خواهد کرد. نوه گلم! امام زمان وقتی ظهور می کند که دیگر کاری از دست کسی بر نمی آید."
پیش خودم فکر می کنم که وقتی همه چیز نابود شده و همه آدم ها کشته شدند دیگر ظهور امام زمان به چه درد می خورد.
بعد از رهبری آقای خامنه ای و در حالی که حملات آمریکا برای تسخیر تهران در اوج خود بود، سید حسن خمینی رهبری ایران را به دست گرفت. آن روزها انگار انقلاب جدیدی شروع شده بود. استعداد در رهبری مانند ارثی بود که از پدربزرگ به نوه یعنی سید حسن خمینی رسیده بود. گویی مردم همه بدبختی ها و ظلم هایی که در طول حکومت جمهوری اسلامی بر آنها وارد شده بود را فراموش کرده بودند.
یک استاد آمریکایی که با وبکست (Webcast) برای ما درس فلسفه می داد روزی گفت که ایرانی ها واقعا مردم عجیبی هستند. او این جمله را شاید قبلا زیاد شنیده بود ولی این بار به باور محض رسیده بود. زمانی که آمریکا برای اولین بار تهران را بمباران کرد، اکثر کسانی که قدرتی داشتند و یا در نعمت زندگی می کردند به هر نحو ممکن بارشان را بستند و رفتند. از طرفی دیگر جوان هایی که در خارج از ایران و در غربت زندگی می کردند با شور و شوق عجیبی برگشتند تا شاید بتوانند از وطن دفاع کنند.
این بود که اکثر جنگجوهای ایرانی زبان انگلیسی را به خوبی و با گویش درست انگلیسی صحبت می کنند. جوان های تازه از فرنگ برگشته و تحصیل کرده دانشگاه های غربی با زیرکی و هوش فراوان در بسیاری از موارد توانستند سربازان آمریکایی را فریب دهند و بر آنها پیروز شوند. امروز تنها جبهه ای که هنوز در حال مقاومت با دشمن است همین تحصیلکرده های سیستم آموزشی دانشگاه های غربی هستند.
یادم نیست چه کسی ولی یک سیاستمدار آمریکایی خیلی وقت پیش ها گفته بود که "دمکراسی غربی در خاورمیانه خریداری ندارد". این بود که دمکراسی غربی برای رسیدن به صلح باعث شد که آتش جنگ در سرتاسر خاورمیانه برپا شود. امروز دیگر مرزی بین افغانستان، پاکستان، ایران، عراق، کردستان، سوریه، لبنان و فلسطین وجود ندارد. همه جا جنگ است. چند روز پیش رئیس سنای آمریکا می گفت که "شرایط خاورمیانه با 20 سال پیش بسیار فرق کرده، ما دیگر با اسلام گرایان افراطی نمی جنگیم. ما در حال جنگ با منطقه ای هستیم که تنها انگیزه پیکارجویانش احساسات وطن پرستی
آنها است."
پدرم که حوصله اش سر رفته اسم من را فریاد می زند. "معلوم هست توی چه فکری هستی؟ حواست کجاست؟ یالا آن رادیو را که پشتت افتاده به من بده تا ببینم توی این جهنم چه خبر هست". من رادیو کوچکی را که از عهد پدر بزرگ برایمان به غنیمت مانده به پدرم می دهم. او کمی با رادیو و باطری ها ور می رود تا اینکه صدای خش خش گوینده رادیو صاف شود. مرد صاحب صدا در رادیو، بلند و با تمام قدرت فریاد می زند "ایرانیان آزاده شاد باشید که پیروزی نزدیک است. جوانان سلحشور سرزمین ایران امروز در اطراف خرابه های برج میلاد توانستند تلفات ...".
برایم جالب است که در این دنیای تکنولوژی، دیش های ماهواره ای و تلویزیون های اینترنتی، تنها رسانه ای که در این حال و روز به درد ما خورده همین رادیوی قدیمی پدر بزرگ هست.
ساعتی در خاموشی می گذرد تا صدای تیر و توپ ساکت شود. دستم را به زیر چانه ام زده ام و مثل دیوانه ها به دیوار اتاق خیره شده ام. برایم جالب است که چطور گذشته ها آنقدر زیبا بوده ولی آینده اینقدر ترسناک به نظر می رسد. پدرم، مادرم و پدر بزرگم امروز در حال مشاهده آینده خود هستند. از خودم می پرسم که آینده من چه خواهد شد؟ خواهر و برادر کوچکم چه کار خواهند کرد؟ آیا روزی خواهد رسید که من هم عاشق شوم و عروسی کنم؟ این فکر آنقدر پوچ است که ناخودآگاه لبخندی بر روی صورتم نقش می بندد. تنها دارایی من امیدی است که به زحمت تا امروز در قلبم زنده نگاه داشته ام. امید به آینده ای که هیچ وقت بهتر از گذشته نبوده است.
|
آرشیو ماهانه
|