ستارگان میچرخند به دور خودتازيانه ها شديدتر شد. ولی نمي دانست که چه زمان از شاخه جدا خواهد گشت. با هر بادي به سمت و سويي، بدون آنکه بخواهد کشيده مي شد. يادش آمد، مدت ها پيش، زماني که تازه به بلوغ رسيده بود، از نوازش ها باد به وجد مي آمد. اما حال با هر بادي هرچند خفيف، ترسي از پايان، سراپاي وجود سلولزي او را فرا مي گرفت. هرچند که ديگر رنگ و رويش به زردي مي رفت. به دور و بر خود نگاه کرد. روزهايي را به ياد آورد که گاه از تنگي جا به تنگ مي آمد. حال خود را تنها حس مي کرد. کمتر پيش مي آمد که بر اثر باد، همين بادي که حال پايان را رقم مي زد، بتواند وجود برگ ديگري را در کنار خود، هر چند کوتاه حس کند. سرانجام موعود تلخ فرا رسيد. هميشه بدان فکر مي کرد، اما هيچ تصوري از آن نداشت. در موردش بارها با همسايه هاي هم شاخه ي خود به صحبت نشسته بود. هيچ کس واقعيت را نمي دانست. بود زماني که برگهاي خيلي بزرگ با قاطعيت در باب اين لحظه سخن مي راندند. اما حقيقت چيز ديگريست. هيچ برگي پس از افتادن برنگشته تا آنچه بر او گذشته را تعريف کند. لحظه تنها يک لحظه بود ! همين و ديگر هيچ. اينکه به چه چيز مي انديشيد اهميتي نداشت. او از شريان زندگي جدا شده بود و هيچ وقت راه بازگشت نداشت. شايد هم راهي بود، اما نه در دست او. هيچ برگي باقي نمانده بود. درخت لخت و عريان با خود انديشيد : خاک، اکنون فقط کنده اي به جا مانده |
لینکدونی
آخرین مطالب
آرشیو ماهانه
|