تاریخ انتشار: ۱۱ اردیبهشت ۱۳۸۶ • چاپ کنید    
داستان 34، قلم زرین زمانه

آن بهار پاییزی

مردّدم. چرا باید این قدر به خودم سختی بدهم تا به آن¬ها بباورانم سینای تصورات من و خاطرات من نمی¬توانسته چنین کند؟ چرا باید هر روز این قدر عذاب بدهم خودم را، این همه این در و آن در بزنم تا مدرکی، شاهدی، سندی محکمه پسند بیابم برای قبولاندن حقیقت؟ چرا باید برای¬ام مهم باشد تمام مهملاتی که می¬گویند، ترّهاتی که به هم می¬بافند؟ چرا باید این همه جار و جنجال و بوق و کرنا، یقین وباورم را سست کند؟ چه قوانین خنده¬داری بر قضاوت این مردمان حکم¬فرماست: باید احساس و خاطره¬ات را، شهودت را انکار کنی چون عینیت ندارد، و بگردی دنبال شواهد خُرد و حقیری که فقط احتمال وقوع واقعه¬ای را بالا یا پایین می¬برد. چون سنجه¬ی صداقت و ایمان ندارند، باید دل¬ات را ببوسی و بگذاری کنار، و بیافتی پی اسنادی که هیچ چیز را ثابت نمی¬کنند، اسنادی که هیچ چیز را ثابت نکرده¬اند، اسنادی که هیچ چیز را ثابت نخواهند کرد...
... "درها و پنجره¬هایی را که هیچ وقت نمی¬بسته، آن شب کیپ تا کیپ بسته بوده، لای در و پنجره ها را پر کرده از پنبه": خوب شاید سردش بوده، شاید حوصله¬ی سر و صدا نداشته، شاید صدای گاو و مرغ و خروس ناآرام¬اش کرده بوده. "هیچ وقت آن وقت شب نمی¬خوابیده، تا دیر وقتِ شب همیشه چراغ اتاق¬اش را روشن می¬دیده همسایه": خوب سرش درد گرفته بوده، قدری تب داشته، زیادی آن روز خودش را خسته کرده بوده. "هیچ وقت چراغ پیک نیکی را چه برای پختن غذا و درست کردن چای، چه برای گرم کردن اتاق آن قدر،تا ته، باز نمی¬کرده": شاید نیمه شبی زیادی سردش شده، شاید چراغ خراب شده بوده و باید تا ته شیر گاز را می¬پیچانده تا به قدر طبیعی¬اش روشن شود، شاید فشار گاز کم شده بوده. تازه مگر گذر شما چند ماه به چند ماه می¬افتاد به آن کنج عزلت، که از عادات چراغ روشن¬کنی¬اش با خبر باشید؟ این یکی دیگر شاه کار است: "قیافه¬ی جنازه¬اش طوری بوده انگار مرگ را انتظار می¬کشیده، اگر به میل خود به استقبال مرگ نرفته بود هیچ وقت این طور، آرام و خندان، نمی¬مرد": شما چند بار به قیافه¬اش در طول زندگی نگاه کرده بودید که حالا از روی احوال و عوارض سیمای¬اش حکم می¬کنید؟ چندتای¬تان می¬دانید آن لبخند تلخ، انگ همیشه¬ی آن صورت تکیده و بی¬رنگ بوده؟ راست می¬گویید، شاید انتظار مرگ در رخسارش را درست تشخیص داده باشید، اما مشکل¬تان این است که نمی¬دانید این انتظار دیرپاتر و کهنه¬تر از آن است که امروز ظاهر شده باشد، مشکل¬تان این است که هیچ وقت پیش از مرگِ آدم¬ها سر بلند نمی¬کنید و نمی¬نگرید در صورت¬شان، در حالت و عمق چشم¬های¬شان، در ریخت و وضع لبان و ابروان¬شان، در ترکیب پیشانی و گونه¬ها و چانه¬های¬شان تا خیلی چیزها را ببینید. و احمق¬ترید حتی که یأس را از یأس باز نمی¬شناسید. درست دیده¬اید رضای به مرگ و خستگی از زیستن را، اما درست¬تر ندیده¬اید تا بفهمید، تا ببینید، تا بشنوید از زبانِ آن صورت که لابد وقتی دیده¬ایدش خیلی سفیدتر و تکیده¬تر و افتاده¬تر از آنی بوده که من همیشه می¬دیده ام که این نومیدی¬ای که مثل درختی هزار ساله ریشه¬های¬اش را در رگ و پیِ پوست و استخوان چهره گسترده، از آن دست افسردگی¬ها و یأس¬ها نیست که وا دارد صاحب¬اش را به بریدنِ تسلسلِ رنج. می¬دانید، نادانی که نمی¬داند نادان است خطرناک¬تر است و دردناک¬تر از آن کسی که از بیخ پرت است؛ کم¬دانی از نادانی هم حتی بدتر است. و شما فنّ سیما¬خوانی را درست مثل هنر سیناشناسی نیمه آموخته¬اید...

... و اگر چیزی درون¬ام می¬جوشد و نمی¬گذارد وابنشینم از باوراندن شهود و تصویر خاطرات¬ام به شما، با همان زبانِ زبان نفهمیِ شما، زجری است که می¬دهیدم با این ادا و اطوارتان. حتی نمی¬دانید در این چهار پنج سال چه کسی بیش¬تر از دیگران او را می¬دیده، آن وقت شمایی که حتی حالی از او نمی¬پرسیدید در این همه سال، علم و کتل راه انداخته¬اید به بزرگ¬داشت و گرامی¬داشت و نکوداشت و ...؛ و بی آن که حتی همین شواهد ناچیزتان هم بسنده باشد، محکم ایستاده¬اید روی وهم¬تان، و از خودکشیِ خیالی¬ای که ساخته¬اید در اذهان¬تان، نان می¬سازید برای خودتان و لقب می¬دوزید برای قامت¬های حقیرتان. سخت است خاکِ خاموشی بریزم روی آتشی که دروغ¬تان و دانستن حقیقت در دل¬ام می¬افروزد و بگذارم زندگی طفیلی¬وار خود را ادامه بدهید با داستان¬هایی که می¬بافید و اباطیلی که سر هم می¬کنید. و آن قدر هم محکم می¬گویید که همگان باورشان می¬شود و حتی خود من هم که هنوز این قدر روشن است برای¬ام سیمای سینایی که هر شب و روز می¬بینم¬اش و می¬شنوم¬اش و می¬دانم که چه می¬گوید و چه کرده است و چه طور رفته است نزدیک است بلرزد یقین¬ام و محو شود خاطرات¬ام از این همه همهمه¬ی پر تکرارتان. نه، نمی¬گذارم خاطرات¬ام را بربایید...

...دو سال اول فقط بهارها بود رفتن¬ات. سال اول، نیمه¬ی اسفند بلند شدی و از شهر گریختی. می¬گفتی زیادی زمستان است این جا، زیادی مُرده¬ام من این جا. خوب، بهانه¬ی خوبی نبود، خودت هم می¬دانستی. همین نُه ماه هم هنر کرده بودی بند شده بودی در شهر و طاقت آورده بودی آدم¬ها را. و اگر دیگران آن قدر زندگی¬شان شلوغ است که یادشان می¬رود نگاه¬های¬شان را از شمردن گام¬های تندشان بردارند و بالاترها را نگاه کنند، من که می¬دیدم روز به روز رنج بیش¬تر ریشه می¬دواند در سر و صورت¬ات ریشه¬های¬اش در سرت سفید بود، و در صورت¬ات انگار آبِ بافت¬ها را می¬کشید. نیمه¬ی بهار دیگر طاقت نیاوردم و آمدم پی¬ات. انگار که اتفاقی نیفتاده برای¬ات، و برای خاطرات عزیز و عزیزان خاطره¬های¬ات، بهانه جُستم که: بحران چهل سالگی است دیگر. نگران نباش، همه این طور می¬شوند، برای بعضی بیش¬تر طول می¬کشد برای بعضی کم¬تر. کم نیاوردی. دست کشیدی به سبیلی که دیگر به پر پشتی سابق نمی¬نمود میان ریش¬های نتراشیده¬ات، و دلیل¬تراشی و بهانه¬سازی¬ام را با دروغی دیگر مقابله کردی: نه، نقل این حرف¬ها نیست. ما چهل سالگی¬مان سال¬ها است که گذشته، جایی در همان حوالی که جوانی می¬خوانندش. قرار هم نیست چلّه بنشینم که الهامی بیاید و خودم یا دنیا تکانی بخورد در این چِل چِلی. نمی¬خواهم هم که زندگیِ هزار بار بالا و پایین کرده¬ام را ده باره و صد باره بکاوم. راست¬اش... چشمان¬ات دنبال گریز و دستاویزی می¬گشت، که مزاحی یافت اسم¬اش را گذاشته¬ام بهارفوبیا یا به قول شما بهارهراسی. درست¬ترش البته می¬شود بهارِشهرفوبیا. بهارهای¬اش زیادی سبز است، زیادی شاد است وتو که می¬دانی چه قدر مشکوک¬ام من به هر شادیِ زیادی. بهارهایی که هنوز نیامده، آدم¬ها پر می¬کنند خیابان¬ها را. و پر می¬شوند از حس مالکیت و، حرص و ولع، و شور دروغین و شهوت مهوّع... و آن زندان¬های قتل عام ماهی¬های سرخ!... شهری که فکر می¬کند وقتی این کُره¬ی سرگردان از جایی قراردادی از برابر آن دیگِ مذابِ هیدروژن و هلیوم می¬گذرد اتفاقی می¬افتد. فکر می¬کنند قرار است اتفاقی بیفتد در این سال جدید، اتفاقی متفاوت از همه¬ی اتفاق¬های همه¬ی سال¬های پیشین عمر خودشان، بل از همه¬ی اتفاق¬های همه¬ی سال¬های عمر همه¬ی آدمیان این سیاره و همه¬ی افلاک دیگر. و یادشان می¬رود که در تمام عمرشان هر بهار این طور فکر کرده¬اند، و شاد می¬شوند با این فراموشی و حماقت¬شان، آن قدر که می¬توانند یک سال دیگر تعفن لجنی را که در آن زندگی می¬کنند تحمل کنند. و یادشان برود آخرِ سال بعد که هیچ اتفاق متفاوتی نیفتاد این سال هم، مثل هر سال دیگر عمر پربارشان! و با این فراموشی دوباره بنشینند سر سفره¬ی شادی و تحول!...خسته¬ام می¬کنند که تکرار خسته¬شان نمی¬کند. و توان فراموشی¬شان آزارم می¬دهد. شاید هم رشک می¬برم که چرا خودم توان فراموشی ندارم... البته... خوب، صادق اگر باشم باید این را هم بگویم که... خاطره¬ها هم خفه¬ام می¬کنند، و هوای خاطراتِ بهارِ شهر زیادی فشرده و گرفته است. تنفس¬ام سطحی می¬شود از هول و فشارش. سقف شهر پایین می¬آید انگار در فصلِ بهارِ خاطرات، ترجیح می¬دهم این سنگینیِ سنگِ قبروار را تحمل نکنم... از دلیل بی¬ربطی شروع کرده بود، ولی این کلمات آخرش واقعی شده بودند. از روی لرزش گونه¬ها و پرشِ پلک¬اش، که در اثنای حرف زدن بیش¬تر شده بود، می¬شد فهمید کی صادقانه¬تر حدیث نفس کرده و کجا به رنج¬های اصلی¬ رسیده. گفتم: شما پاییزی¬ها همه¬تان همین طورید. دیوانه و وحشی و افسرده و خُرده گیر. هیچ کارتان به آدمی¬زاد نمی¬رود. چشم هم ندارید بهار را و ما بهاری¬ها را ببینید با این همه طراوت و نشاط و سبزینگی و آبی رنگی و باران¬گونگی و نویی. حسودی¬تان که می¬شود به این همه، دلیل سرِ هم می¬کنید و بهانه می¬تراشید و عیب می¬جویید و ادا در می¬آورید. گفت: فعلا که ما هم¬چون همیشه مصاحِب حضرت بهاری هستیم و از مصاحبت¬تان هم باز مثل همیشه مسرور و خوش وقت¬ایم. اما، دانشمند محترم، چه شد که به ما که رسید اختربینی و طالع بینی قابل استناد شد و غیرخُرافی؟ شما که به این خوبی از تاثیر طبایع و موسم¬ها و افلاک و اختران در سرشت و سرنوشت آدمیان آگاه¬اید، یک¬باره بردارید تاریخ انعقاد نطفه¬ی ما را هم در بیاورید و بگویید این بازیِ نکبتی به کدام فرجام قرار است برسد، خلاص شویم دیگر...

...بهار که تمام شد برگشت شهر و کاش بر نمی¬گشت. منی که این همه خُرده گرفته بودم بر رفتن و عزلت¬اش، بعد از این دو سه ماه ترجیح می¬دادم همان¬جا بماند. اقلا یکی دو ماه دیگر اگر می¬ماند تا این ایام کوفتی می¬گذشت، شاید هوای گرفته¬ی خاطرات، این قدر خفه و مچاله¬اش نمی¬کرد. دو سه ماه عزلت و سکوت، درون¬گراترَش کرده بود. دیگر به همان ندرت سابق هم حرف نمی¬زد، ولی من که خطوط چهره¬اش را که روز به روز هم خواناتر می¬شد می¬توانستم بخوانم. دیگر ریش¬اش را هم فقط کوتاه می¬کرد شاید می¬ترسید اگر هم چون گذشته بتراشد، با قیافه¬ای جدید و غریبه، قیافه¬ی مثلا شصت سالگی¬اش، مواجه شود. همیشه شماتت¬اش می¬کردم از این که این قدر به خودش و روزگار سخت می¬گرفت؛ و این قدر در جدال درونی با خودش، خودش را شکسته¬تر می¬کرد. اما باید اعتراف کنم که این یک سال به اندازه¬ی تمام این چند دهه¬ی آشنایی و رنج، به اندازه¬ی تمام رنج¬هایی که در تمام این سال¬ها و ماه¬ها کشیده بود _و کشیده بودیم_، شکسته و تکیده شده بود. انگار این یک سال یکی دو دهه گذشته بود برَش. دو سه ماهِ تابستان که گذشت، انگار قدری از فشاری که روی¬اش بود کم¬تر شد، اما دیگر بند شدن¬اش در شهر سخت¬تر از سابق شده بود. اسفند که رسید، زودتر از سال پیش راهی شد...

...مسخره¬اش می¬کردم همیشه. می¬گفتم آدمی که فامیلی¬اش اسم¬اش را تکفیر کرده باشد در تاریخ، همین می¬شود دیگر. مجبور است دائم با خودش بجنگد و نزاع کند، و با خودش هم حتی در صلح و آرام نباشد. می¬گفتم جناب چریک، تو اول جنگ خودت را مغلوبه کن، بعد برو به جنگ دنیا؛ می گفتم حضرتِ مصلح، تو اول صلح کن با خودت، بعد برو پیِ رفع تخاصم و ایجاد صلح در دنیا. صدا بلند می کرد با لحنی که طنز و جدّش پیدا نبود که: میراث است این¬ها، میراث! نام فامیل¬ام را از طایفه و دودمان¬ام به ارث برده¬ام و از پیشه¬شان: غزّالی. نام¬ام اما، میراث پدرم است. میراث علاقه و دغدغه و انتخاب¬اش. میراث امیدها و آرزوهای¬اش. و مگر آمدن¬ام به انتخاب خودم بوده که نام و فامیل¬ام به انتخاب خود باشد؟ که جنگ و صلح به انتخاب خودم باشد؟ می¬گفتم چرا این قدر تند می¬روی حالا! شوخی کردم. حالا کدام¬اش بیش¬تر هستی؟ خودت را در ذهن¬ات سینا می¬خوانی و می¬دانی و می¬بینی یا آقای غزالی؟ می¬گفت خوب، بستگی دارد. چون در دانشگاه و محافل رسمی به نام فامیل می¬خوانندم، تصورم از قیافه¬ی اجتماعی¬تر و رسمی¬ترم به آن نزدیک¬تر است. ولی سینا نزدیک¬تر است و خودمانی¬تر. به ¬همین خاطر خصوصیات درونی¬تر و شخصی¬ترم را ناخودآگاه به آن نسبت می¬دهم و با آن باز می¬شناسم. ولی در کل ملغمه¬ای است، مثل بیماری¬های دوشخصیتی می¬ماند. وقتی از سال سوم دیگر تمامِ سال را ماندگار شد آن جا، به شوخی می¬گفتم: سرِ هر چیزی نزاع داشتند آن اسم و فامیل، سر این عزلت و گوشه¬نشینی با هم متفق بودند، متفق هستند، گویا! می¬گفت همین کم مانده بود که تو هم کنایه بزنی و متلک¬گوی¬مان شوی. ببین عزیز! من از آن عرفان ستیزان متعصب آلامد که هم¬نوای تو اند در این نیش¬ها و کنایه¬ها حال¬ام بیش تر به هم می¬خورد تا آن مقدس مآبان خردگریز منادیِ اشراق و معنویت. یک بار دیگر هم گفتم به¬ات، من منتظر الهام و اشراق نیستم، این کلبه¬ی تنهایی و کنج عزلت و سرای سکوت هم خانقاه نیست. حتی حالِ این که کتاب¬خانه¬ام را، با آن همه عزّتی که دارد و علاقه¬ای که به¬اش دارم، بردارم بیاورم این جا ندارم. اگر از خودم و خودت هم گریزی بود، مطمئن باش تا به حال هزار بار گذاشته بودم¬شان و گریخته بودم به سرزمینِ ساکتِ بی حضور و صدای¬شان. چه¬طور بگویم... می¬گفت: وقتی تویی که این قدر نزدیکی، بعد از این همه توضیحاتِ چشم¬ها و واژه¬ها، نمی¬فهمی، چه¬طور باید بکوشم بگویم¬اش برای دیگران؟ اشتباه کردم همین¬ها را هم گفتم به تو. درسی که سکوتِ این جا می شنوی صدای لرزشِ باد را؟ به¬ات می¬دهد این است که تا می¬توانی از واژه¬ها بگریزی، و تا مجبور نشده¬ای دست به دامن¬شان نشوی. سفرِ معنا رفتن با این وسائطِ مندرس و هر جایی، به ترسناکی پریدن با طیاره¬های دست دوم و از رده خارج شده¬ی خطوط هواپیمایی است، به خطرناکی مسافر شدن در کاروان دزدان و یغماگران. همین اندک مواقعی که می¬گویم و می¬نویسم _ و می¬دانی که چه¬قدر کم¬تر شده اشتغال¬ام به هر دوی این پیشه¬های قدیم_ حس می¬کنم کلمه¬ها لیز می¬شوند و از دستان¬ام می¬گریزند؛ سیال می¬شوند و از دستان¬ام می¬ریزند. وقتی پا می¬گذارم روی¬شان سست می¬شوند و فرو می¬روم؛ وقتی آویزان می¬شوم به¬شان کش می¬آیند و فرو می¬افتم. اگر در آن شهر کوفتی بودم حتما یکی از آن دکترهای کوفتی را می¬شد پیدا کرد که یک اسم کوفتی روی این مرض کوفتی بگذارد و نسخه¬ی کوفتی¬اش را با هزار اسم عجیب و غریب کوفتی بدهد دست¬ام تا بروم سیزده آبان بگیرم¬اش...

...من هم دیگر کم¬تر حرف می¬زدم مواقعی که می¬رفتم آن جا. بیش¬ترِ هم¬راهی و هم¬کلامی¬مان در سکوت و بی¬کلامی می¬گذشت. جاهای خاصی داشت که می¬نشست به نگاه کردن و سکوت کردن؛ و مسافت¬های معینی برای قدم زدن و پیاده رفتن. از اتاق¬اش سه چهار کیلومتر که می¬رفت می¬رسید به دهی که مسیری از ابتدای¬اش جدا می¬شد و می¬رفت بالا تا قبرستان و امام زاده. نمای رو به رویی امام زاده، دهاتِ اطراف بود و انبوه درختان سر به فلک کشیده؛ نمای پشتی، تپه¬ها و زمین¬های کشاورزی. مدتی در قبرستان می¬نشست و بعد روی سطح آسفالت شده¬ی رو به روی امام زاده، در مسیر باد، به ده¬ها و تپه¬های تا افق کشیده شده خیره می¬شد. وقتی آفتابِ ظهر چند متری جا به جا می شد و خنکا می¬زد، بلند می¬شد می¬رفت تا زمین¬های تپه ماهوری پشتِ تپه. زیر درختی تک افتاده اسم¬اش را گذاشته بود شیدا می¬نشست به نگاه کردن گندم¬زارها و شنیدن صدای باد. می¬گفت دارم زبان سکوت¬ها را یاد می¬گیرم. می¬گفت وقتی بفهمی هر سکوتی با سکوت دیگر چه قدر فرق دارد، وقتی بفهمی هر سکوتی سکوت نیست تعجب می¬کنی. وقتی از تنوع و غنای واژگان و آهنگ سکوت آگاه شوی، شگفت زده می¬شوی. وقتی ببینی در سکوت و بی¬صدایی هم می¬شود حرف زد و پیش رفت و بالا رفت، وقتی بفهمی سکوت¬ها هم گفت¬و¬گوی بی¬صوت و کلام خودشان را دارند، متعجب می¬شوی. تازه می¬فهمی چه قدر کم عمق بوده دریای کلماتی که عمری کوشیده¬ای هر دم ژرفای معانی¬شان را بیش¬تر کنی. تازه می¬فهمی آن فراسوی مرزهای کلماتی که باید سکوت کرد، یک جا و یک نقطه و یک مکان نیست، که خود سرزمینی و بلادی است. می¬فهمی بس که بند کرده¬ای خودت را درونِ مرزهای حقیر و خفقان آورِ سرزمینِ کلمات¬ات، همواره در زندگی¬ات پنداشته¬ای که آن مرزی که کشیده¬اند دورت و گفته¬اند وقتی گذشتی از آن دیگر حرف نمی¬توانی بزنی خطی است که بعد از آن دنیا تمام می¬شود. می¬فهمی که شاید حبّ وطن تو را بازداشته از این که ببینی زیر آسمان¬های دیگر هم می¬تواند چه قدر رنگی¬تر و غنی¬تر و پرمعناتر باشد. می¬گفت می¬بینی، باز هم افتادم به دام بندهای سرزمین شما. حتی تویی که حضورت این قدر کم رنگ است، این قدر خودمانی هستی، آن قدر که گویا دارم با خودم یا منِ دیگرم حرف می¬زنم، حتی حضور تو هم دورم می¬کند از آن آهنگ¬های سکوتستان خودم. می¬گفتم: چه می¬بینی؟ چه می¬شنوی؟: وقتی آن گاوها و اسب¬ها را آن جا می¬بینی، وقتی این گندم¬زار را می¬بینی، وقتی صدای پیچیدن باد در میان خوشه¬های¬شان را می¬شنوی، وقتی صدای آهنگ شادی و رقص خانه¬های این جا را می¬شنوی، وقتی صدای اذان و نوای نوحه¬ی عزاهای مسجد آن پایین را باد می¬آورد برای¬ات. می¬گفتم: حسرت داشتن زمینی آن چنان، رقصیدنی این چنین، زیستنی این سان ساده و آرام را نمی¬خوری؟ نمی¬گویی کاش آن جایی باشم که می بینم¬اش و می¬شنوم¬اش و می¬بویم¬اش؟ می¬گفت: تو خسته نشدی از این که همه¬ی عمر حسرت خوردی و حرص زدی و میل و طلب داشتی؟ یاد نگرفتی که آرزوها و حسرت ها فرزند دوری¬ها و فاصله¬ها هستند، و قاتل¬شان وصل و رسیدن است؟ یاد نگرفتی که هر بلندایی در رسیدنِ به آن پَست می¬شود، و آرزوی داشتن¬اش و بودن¬اش جا می¬دهد به خواستِ بالابلندیِ دیگری؟...

...شاید حق دارند آن¬ها که این شادی¬ها و آرامی¬های پشت رنج و تشویش¬اش را ندیده¬اند، بپندارند آن قدر به تنگ آمده بود که تصمیم¬های احمقانه بگیرد. شاید حق دارند آن¬ها که آن شب آن شبِ سرد و بهاری مثل من موقع خداحافظی ندیدند چه راحت و شاد و خسته از پیمودن مسافت بیش¬تری که آن روز برای نشان دادن گندم¬زارهای دور به من پیموده بود بسترش را انداخت و خستگی و کدورتی که مثل همیشه نقشِ صورت¬اش بودند جا دادند به خاموشی و رخوت، فکر کنند که منتظرِ مرگی خودساخته بوده آن چشم¬ها و گونه¬ها. شاید حق دارند چنین بپندارند آن¬ها که ندیده بودند شوق¬اش به سکوت هر روزه و صدای باد و رنگ گندم¬زار و آفتاب¬های امام زاده و سنگ¬های قبرستان و آن تک درخت مو افشان را. شاید حق دارند نادیده¬ام بگیرند علی¬رغم این همه قوّت شهود و احساس و تصویر و خاطره¬ای که نهیب می¬زنند ناممکنی روایت ایشان از واقعه را، و اتکا کنند به مدارک بی¬ارزشی که هیچ چیز را اثبات نمی¬کند. شاید حق دارند ذهنیت یقینی و مطمئن مرا نادیده بگیرند وقتی نمی¬بینندش و بیاویزند به عینیت¬های مشکوک و ظنی¬ای که دست¬کم می¬شود دید و لمس کرد و گفت و شنید. خاصّه این که ظن¬شان مطابق طبع و موافق میل¬شان هم باشد، و بتوانند خودشان را و سینا را _ و من را با آن جاودانه کنند. مگر نه این که حاکمان یا محکومان فرقی نمی¬کنند هر کس تاریخ را مطابق میل خود می¬نویسد؟

Share/Save/Bookmark

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)



آرشیو ماهانه