خانه
>
قصه زمانه
>
برگزیدگان مرحله یکم
>
چرکنویس همین بازی
|
داستان 29، قلم زرین زمانه
چرکنویس همین بازی
نوشتهبودم برف، اما دختر فکر میکرد که پیشتر هم، همانجا زیر برف، قدم زدهبوده؛ در فاصلهی دو پیچ، و کنار تابلوی خطر ریزش کوه. پیچ را که رد کردم دیدمش. رسیده بود نزدیک پیچ بعدی، و شاید به صدای ماشینم برگشتهبود. دستهایش را گذاشتهبود داخل جیبهای کاپشن چرمش، و روی برف ِ تازهنشستهی کنار جاده، انگار لیز میخورد و جلو میآمد. دنده را عوض نکردهبودم. میدانستم که باید برایش نگهدارم. تا چند لحظهی دیگر میرسیدم کنارش، و او خم میشد و با انگشت روی برف مینوشت موبایل.
میتوانی با انگشتهای کرخشدهات شماره بگیری؟
گوشیتان را چند لحظه میدهید؟
شیشه را بالا کشیده بودم تا بداند که برایم مهم نیست که چه میخواهد بگوید.
اگر پیچ دوم را رد کنم، میتوانم هر چه خواستم آنور بنویسم، حتا بنویسم باران. و حتا بنویسم مزرعهی شخمخوردهی بهاری؛ تا آفتاب کمکم دربیاید و رنگینکمانش را دور گردن کوه بیندازد. اما اگر نرسیده به پیچ، نگهدارم و منتظر شوم تا دختر حرفهایش را تمام کند و موبایلم را پس دهد، دختر باز هم، خواهد بود؛ و حتمن صحبت هم خواهد کرد.
دختر شمارهای گرفتهبود و لبخند زدهبود.
سلام. منم. تو ارزش حرفهای من را هم نداری. متاسفم که اینقدر احمق بودم و فکر میکردم که میتوانم دوستت داشته باشم. من همانجایی که ولمان کردی، ایستادهام. کاری باهات ندارم. فقط میخواهم حرصت را درآورم. این گوشی را از یک آقایی گرفتهام که حالا داخل ماشینش نشسته و دارد نگاهم میکند. شیشههای ماشینش را بالا کشیده تا من بتوانم راحت صحبت کنم. اما با چشمهایش انگار دارد لختم میکند. من هم میخواهمش و حالا میروم و ملوسکم را برمیدارم و خودم را داخل ماشینش میاندازم. به کوری چشم توی احمق. میتوانی برگردی و ببینی.
دختر از عرض جاده رد میشود و بعد دوباره، برمیگردد اینطرف جاده، اما نه از روی جاپاهای قبلیاش. دختر به زبان موجودات ناشناختهی سیارهای که خودش فکر میکند که میشناسد، با جاپاهایش چیزی روی برف ِ جاده نوشته؛ و دیگر موبایل دستش نیست. روی بخار شیشهی بغلیام مینویسم جاده را نمیبینم. اگر یکی دیگر بود از ماشین پیاده میشد و دنبال دختر میگشت.
مرد جادهای نمیبیند. ایستاده کنار ماشین و دنبال سوییچ میگردد. آخ... سوییچ را درنیاوردم. چهقدر خرم من. این قفل ِ مزخرف را تعمیر نکردم و حالا کار دستم داد. چهطور بازش کنم؟
خوب، اصلن این قسمت را خط میزنم. من که از ماشین پیاده نشدهام. به خاطر آن دختر هم که شده، پیاده نمیشوم.
صحبت کن دختر جان. ادامه بده. قطع نکن. میدانم که میخواهی برگردد. هنوز هم دوستش داری. البته این ویرایشگر ِ عوضی، زیر ِ همین که گفتم خط کشیده و با مداد نوشته که برگشتن پسر ِ آنور ِ خط، با آخرِ ماجرا نمیخواند؛ اما شاید دوستپسرت واقعن دلش بخواهد که برگردد. مگر مسئوولیت آخر ماجرا با تو یا اوست؟
جواب نمیدهی ها؟ برو به جهنم. من دیگر مال این آقا هستم. امشب هم کنارش میخوابم. معشوقهش میشوم و همهی چیزهایی را که تو به زور از من گرفتی، با کمال میل، خودم بهش تقدیم میکنم.
اما نه. نشد. نوشتهبودم که جاده را نمیبینم. برفپاککنها دارند شیشه را جارو میزنند. استارت میزنم و جلو میروم. لابد حواسم پرت شده و دختر را ندیدهام که پیچیده آنور. من هم باید بپیچم. آنور جاده را هنوز ننوشتهام. فرصتی نیست و چیزی به ذهنم نمیرسد، اما جاده دارد میپیچد. باید ممنون دختر باشم که پرتگاهی ننوشته. بیابان است. لابد یکی از آن سیاره توانسته جاده را ببیند و جاپاهای دختر را بخواند که نوشته بیابان. رد ماشینی نیست. اینجا هم برف میبارد.
جلوتر رفته بودم و بعد ترمز کرده بودم. ماشین لیز خورده بود داخل گودالی که شاید آن پسر قرتی پیشتر نوشته بود.
هرچه گاز بدهی فایدهای ندارد. یادت باشد پیاده که شدی سوییچ را حتمن دربیاوری.
با سوییچ روی برف ِ روی کاپوت ماشین نوشته بودم دختر اینجاست. از دور داشت داد میزد. نمیدیدمش بس که برف تند میبارید. رفتهبودم طرف صدا.
هی آقاهه! این گوشی ِ آشغال که خط نمیدهد، من همین یک ساعت پیش با یک گوشی دیگر همین جا صحبت کردهام.
گفته بودم کجایید خانم؟ من جایی را نمیبینم. گفته بود همینطور یکراست بیا جلو.
خانم ماشین افتاده تو یک گودال. باید بیرونش بیاوریم و از اینجا برویم وگرنه توی همین بیابان یخ میزنیم.
دختر احمق ِ بدخط! اینبار طوری نوشتهای که آن موجود ناشناخته هم نمیتواند بخواند. نکند داری هی هاشور میزنی تا سر کارم بگذاری؟ خواستهای چی بنویسی؟ و نوشتم احمق. احمق خودم بودم
جلوتر رفته بودم. صدای گریه آمدهبود. بچهای داشت گریه میکرد. شاید هم نوزادی. گریهای از داخل گهواره. اما نه؛ گریهای تازهتر. گریهای که شاید اولین گریهی یک نوزاد بود. و یکهو زیر پایم نوشتهی دختر را دیده بودم. نوشتهبود زن صدای گریهی نوزادش را از لای پاهای خودش میشنود. گوشی موبایلم افتاده بود آخر جمله؛ انگار نقطه، و بعد سر سطر. اما سر سطر چیزی ننوشته بود. موبایلم را برداشتم. خیس شده بود و رنگ صفحهاش به بنفش میزد. خرابش کرده بود. بچه را پیچیده بودند لای پتویی سیاه، و از سرما داشت میمرد. چه کسی حوصلهی توصیف بیشتر از این را دارد؟ حتمن نوشتهبود که نوزاد را برداشتهام. بوسیدمش. بوی خاک میداد. بوی خاک تازهشخمخورده. یک دلمه خون افتادهبود روی پیشانیاش.
چهکارت کنم عمو جان؟ تو را کی انداخته اینجا؟ مامانت کو؟
برگشتهبودم طرف ماشین. زیاد دور شده بودم.
دویدم. پیشانی و دهانش را چسبانده بودم به یقهی کاپشنم. گریه نمیکرد.
بگرد. بگرد. داخل جیبهایت را بگرد.
اما من سوییچ را درآورده بودم. سوییچ دستم بود. با همان روی کاپوت نوشته بودم دختر اینجاست. فکر کردم که یکی نوشته سوییچ از جیبم افتاده لای برفها.
در ماشین را با چی باز کنم؟ صد بار خواستهبودم بدهم قفل در ماشین را تعمیر کنند و نداده بودم.
اما دختر آنجاست. انگشت ِ کوچکی، از داخل ماشین، روی بخار شیشهی جلو که کمکم دارد زیر برف گم میشود، مینویسد من اینجا هستم. برفهای روی شیشه را فوت میکنم و از میان دو نقطهی "یاء" اینجا، دو چشم ِ خستهی دختر را میبینم که خیس ِ اشک به نوزاد خیره شدهاند. بیا مرد. بیا تو. بچه سرما میخورد.
اینجا را اصلاح خواهم کرد. به کابوس میمانَد. کی باور میکند؟ یکی باید برگردد به سطر اول و زیر تابلوی ریزش کوه منتظر باشد، شاید ماشینی از جاده رد شود.
بچهجان، میخواهم بنویسم که بزرگ شدهای و در جادهی کوهستانی و برفی ِ سطر اول رانندگی میکنی و صدای فریاد من را میشنوی که بعد از پیچ دوم گم شدهام توی کلمهای که یک موجود ناشناخته از یک سیارهی دیگر، آن را بیابان خوانده است. باید شیشهی ماشین را کمی پایین بکشی تا بتوانی صدایم را بشنوی.
پیچ اول را خواهم دید و خواهم دانست که بعد از پیچیدن و در فاصلهی دو پیچ، فریاد کمکی خواهم شنید. اما مگر تو خودت، فریادهای کمک آن دختر را پشت گوش نینداختی؟ مگر دنبال ماشین ندوید؟ مگر نیفتاد؟ تو برنگشتی. حتا شیشه را بالا دادی تا صدایش را نشنوی.
نوشته بود کاش مال سیارهی دیگری بودیم. بعد با حروفی عجیب و غریب، چیزی نوشته بود و گفتهبود این یعنی اینکه ما اهل یک سیارهی دیگر هستیم.
ببین عزیزم، من تو را خواستهبودم نه بچه را. با دختری که بچهای در شکم دارد چهکار کنم؟ دختر توی هوا نوشتهبود اما تو بهزور با من خوابیدی.
بچهام خوابش گرفته است. با لاک قرمزم روی پیشانی کوچکش مینویسم باران میبارد. رنگین کمان کوچکی افتاده دور گردنش. اینجا همانور ِ پیچ دوم باید باشد.
با سلام، چرکنویس داستان را خواندم. در مجموع داستان بدی نیست، اما من آن را برای انتشار توصیه نمیکنم. البته شاید یکی دو صفحهی اول آن را پارهکردهباشند. اول فکر کردم داستان همینطور شروع میشود و لابد در قسمتهای بعدیاش توجیه یا توضیحی میآید؛ اما نیامد، و منطقش همینطور لنگ ماند. با نویسندهاش تماس بگیرید شاید آن یکی دو صفحه نزد خودش جا مانده باشد؛ البته اگر در دفتر انتشاراتی خودتان گم نشده باشد.
تو هم بند کردهای به این عذاب وجدان. گور بابای وجدانی که تا آخر عمر به بندم میکشد. من دوستش داشتم، اما بچه نمیخواستم. با یک بچهی حرامزاده، چهکار کنم؟ من که خودم بچهم هنوز. گفتم بچه را دور بیندازیم، قبول نکرد. خواب سیارههای دیگر را میدید. من زمینیام زمینی. میفهمی؟
دارد پدرش را نگاه میکند. میشناسدش.
تو باید زنده بمانی. تو حتمن زنده میمانی، اما این روز را به یاد نخواهیداشت. من هم هیچوقت برایت تعریف نمیکنم.
پتوی سیاه را خودش آورده بود. گفتهبود تا راحتتر بمیرد. گفتهبود مرگ هم باید به گرمی همین پتوی سیاه باشد.
بیچاره! جاده پشت همین تپه است. همهی اینجاها را خودم نوشتهام و قبلن همهش را قدم زدهام. تو را هم همینطور سر پا نگهمیدارم تا یخ بزنی کنار ماشین.
خط! خط! خط! مرد دارد خط میزند.
اصلاح میکنم. این درست نیست. همیشه از داستانهای آبکی و احساساتی عقم میگیرد. وجدان. دختر بیگناه. مرد شریر. برف. رنگینکمان. باران. خون.
حتا اگر پاکش هم کنی، جای پاککردنش میماند.
ها کن روی شیشهی بغلیت تا بخار بگیرد و بشود رویش نوشت بیرون سرما بیداد میکند.
هنوز فرصت دارم. اصلن برمیگردم به همان تابلوی خطر ریزش کوه. من چه میدانم دختر توی موبایلم چه گهی میخورد. آدم وقتی مینویسد، حسابی دستهگل به آب میدهد. این بچه از کجای ناخودآگاهم پرید بیرون؟ بچهی کدام خاطرهام بود؟ نکند من را میان برف ول کرده بوده باشند و برایم تعریف نکرده باشند؟
وقتی نمیتوانی بنویسی، حتمن بنویس. به همین سادگی که نوشتی.
من بدهکار هیچکس نیستم.
تو بدهکار هیچکس نیستی، اما هر چیزی اصول دارد. فکر میکنی که میتوانی هر چه دلت خواست بنویسی و خط بزنی؟
به خودم مربوط است. تو دوست نداری، نخوان. همین دختری که بیرون دارد با موبایلم صحبت میکند و به خوبی میداند که جادوی آن هیکلش شدهام، تا چند دقیقهی دیگر دستش را از شیشه تو میآورد تا موبایلم را پس بدهد؛ اما این بار هم به خوبی میداند که من دستش را خواهم بوسید و دعوتش خواهمکرد.
دختر آمده بود داخل ماشین. نشسته بود و گفتهبود بچه را خط زدم. برو.
آخرین کلمه را کجا بنویسم؟
همینجا!
اینجا که نمیشود.
میشود. همینجا بنویس.
میگویم خودت خواستی. میخندد.
همانجا مینویسم پایان.
|
آرشیو ماهانه
|