كلاغيك دشت برفي . يك جادهي خلوت و يك ماشين سرسام گرفته و رانندهاي كه در هياهوي ذهنش گم شده بود . رفت و آمد ماشينها ، آدمها ، گاريها ، پيادهها ، سوارهها . سپيدها ، سياهها . دانههاي زنجيري از هم گسسته ، كلاف سر در گمي از همهچيز و هيچ چيز . به اين نقطه از راه كه ميرسيد بايد توقف ميكرد وگرنه … ، پايش را از روي پدال بر نداشته بود كه جلويش سبز شد . اول يك نقطه بود . سر سوزني سياه ، وسط آنهمه سفيدي . كم كم شكل ميگرفت . اول يك خط ، بعد دايرهاي بالاي آن و در آخر يك آدم . يك بچه » |
لینکدونی
آخرین مطالب
آرشیو ماهانه
|