تاریخ انتشار: ۱۱ اردیبهشت ۱۳۸۶ • چاپ کنید    
داستان 18، قلم زرین زمانه

شاباجی خانم

سر کوچه از ماشین پیاده شد. نگاهی به کوچه انداخت. دست دست کرد شاید کسی را ببیند. رهگذری یا مسافری که از کوچه بگذرد. کوچه تاریک بود و خیس از باران سر شب. تنها نور کمرنگ چراغ سردر مهمانخانه بود که تکه ایی از پیاده رو را روشن می کرد و گلدان بزرگ بنفشه را که تازه امروز صبح علی خاکش را عوض کرده بود.
همیشه همین یک تکه راه به هولش می انداخت. علی می گفت به یک دقیقه نمی کشد از سر کوچه تا مهمانخانه و مهمانخانه اش را با تاکید می گفت. هتل نه. مهمانخانه. اوایل لجش می گرفت. اما بعد عادت کرد. حالا ایستاده بود و به هرچه علی اسمش را گذاشته بود نگاه می کرد. هر شب همین بساط را داشت. از روی ساعت یک دقیقه و ده ثانیه.

به انگشت اشاره اش نگاهی انداخت. یک جفت چشم نخودی و یک لبخند بزرگ روی انگشت دست راست کشیده بود ویک شاباجی خانم با موهای زیر چارقد روی انگشت دست چپ. گفت : بدویم؟ نخودی را تکان داد. دوید.

علی پشت پیشخوان چوبی نشسته بود و فیشهای صندوق را چک می کرد. لابی کوچک با موکت سبز تیره و آباژورهای منگوله دارطلایی بوی سیگار می داد و ته مانده ی عطری. شاید هم بوی نم باران بودکه با باز شدن در شیشه ایی انگار تو ریخت. لاله پشت میز چوب بلوطی بزرگ درست روبه روی در با لبخند همیشگی اش نشسته بود و نقشه ی توریستی تهران را ورق می زد. پیرمردآلمانی روی مبل چرمی ته لابی چرت می زد و سیگارش توی زیرسیگاری روشن بود. علی با صدای غیژ در سربلند کرد.

کوله اش را انداخت روی میز جلوی لاله . به لاله گفت :خوبم . لپهایش گل انداخته بود و نفس نفس می زد. لاله کیف را برداشت و کنار صندلیش روی زمین گذاشت.

علی برایش دست تکان داد. یک زن و مرد تازه وارد از جلویش گذشتند و کنار پنجره نشستند. زن پیراهن بلند و گشاد خوش رنگی تنش بود وروسری اش را با بی قیدی دور شانه اش انداخته بود. موهایش رنگ بلوط بود و بوی عود می داد.

نشست پشت بار. علی چای ریخت.

گفت: یه مدت مسافر کنیایی تعطیل. دیوونه ام کرد. سه ساعت پروازش تاخیر داشت و گیر داده بود به جامی که خریده بودیم و می گفت امضاش با عکس مشابه نیست.

علی لیمویی در چای چکاند وگفت:

- به به نوشی خانم عصبانی سلام یادت رفت به خان داداشت بکنی .

نوشی خودش را جابه جا کرد . علی گفت:

- خب می خواستی زبون «مایی» یاد نگیری. حالا ولت نمی کنن که. مااااییییی

شکلک درآورد. نوشی خندید و گفت:

- توهم که بدت نیومده کلی به جیب می زنی بابتش.

علی دو قاشق شکر برایش ریخت و به آرامی قاشق را توی لیوان چرخاند:

- رفتی پیش موسی بابا؟

- آره

- آورده بودش یا نه؟

- آره

- خوب کار کرده بود؟

- بدک نبود.

- سرجهودا نمی شه کلاه گذاشتا حواستو جمع کن ها.

- جمع وجور. بچه ام مگه؟

به زن مو بلوطی نگاهی کرد. پرسید:

- تازه واردن؟

علی کمی از چای را مزمزه کرد. سر تکان داد و زیر لبی گفت: آره.

نفس تازه کرد. نخودی را گیر داد به دسته ی لیوان و چای را فوت کرد: از کجا؟

علی از روی تاقچه ی چوبی لیوانی برداشت و برای خودش اب ریخت و نشست روبه رویش :

« پابوشکو»

شانه بالا انداخت و گفت: پابوشکو؟ کجا هست؟

علی لیوان را روی میز می چرخاند: لاله می گه یه جزیره فسقلیه توی اقیانوس آرام.

علی دست برد و صدای ضبط را بیشتر کرد. زن، عینک قاب طلایی ظریفی زده بود وداشت چند ورق کاغذ را روی میز جلوی مرد جابه جا می کرد.

لاله آمد کنارشان. شاباجی غر زد : قاشق نشسته .

بلند شد و رو به علی گفت: می رم بالا . ببینم می تونم روی نقشه پیداش کنم.

روبه روی در آسانسور این پا و آن پا کرد. علی رویش را که برگرداند پله ها را دوتا یکی بالا رفت.

نخودی گفت: چه گناهی کرده این لاله مگه ؟ هیچی. دستش را کرد توی جیبش. فقط قد بلند تر از او بود. زبان انگلیسی و تاریخش حرف نداشت. وعلی مثل موم توی دستش نرم بود. مادرش گفته بود : قاپشو لاله دزدیده.

رفت توی اتاق و از خستگی دمر افتاد روی کاناپه.

با اولین صدای رعد و برق علی در را باز کرد. نفس راحتی کشید. پتوی قلاب بافی گل گلیش را آرام زیر بالش فرو کرد وروی کاناپه نیم خیز شد. علی چراغ دیوارکوب را روشن کرد.

لاله یک ظرف میوه ی پوست کنده همراهش آورده بود. علی گفت:

- چیزی پیدا کردی؟

نشست. لاله کفشهایش را کند و خودش را ول داد روی مبل تکی کنار دستش. پاهایش را بالا آورد و انگشتهایش را یک در میان تکان داد. علی دراز کش شد روی زمین کنار مبل و چشمهایش را بست. کتاب اطلس جغرافیا روی میز بسته بود.

- یک میلیون و نهصد و خورده ایی نفرن که سی صد و بیست هزار نفر آنها بومی ان... به یه مذهب خاصی که اسمش یادم نیست و قبل از ورود اروپاییها به آن جزیره رواج داشته هنوز معتقدند. تمام کشورشون قد تهرانه. هر سال بهار هم مسابقه تاب بازی دارن...

لاله ظرف میوه را جلو رویش گرفت و گفت:

- درآمد اصلیشون از توریسته. اونهم بخاطرجادو و طلسمهای معروف و مراسمی که همون سی صد و بیست هزار نفر دارن. هر سال مثل اینکه توی زمستون اگه اشتباه نکنم. یه جور مراسم خاص که... همون جادوی سیاه و...

گوشه ی لبش را جوید شاباجی گفت: چشم سفید .

بشقاب را هل داد روی میز. علی با چشمهای بسته گفت:

- فکر کردم ما فقط اینجا گیر کردیم. ولی ظاهرا همه جای دنیا طرفدار داره.

نوشی آب دهانش را قورت دادو گفت:

- مورچه چیه که کله پاچه اش باشه.

و به لاله خیره شد. لاله لبخند پت و پهنی تحویلش داد:

- بهرحال مراسمی که اونجا برگزار می شه هیچ جای دنیا نظیر نداره. گردنبشون ندیدی؟

نچ بلندی گفت. لاله ادامه داد:

- بعیده بتونیم چیزی ازشون دربیاریم. خیلی باهوشن. اون گردنبنده هم یه جور دعا یا طلسم باید باشه فردا ازش می پرسم.

علی چشمهایش را مالاند. نخودی گفت : افرین به این دختراین همه اطلاعات را از کجاش اورده؟

نوشی گفت:

- می خوام بخوابم.

و به لاله زل زد. لاله بلند شد موهایش را از روی پیشانی پس زد و گفت: خوش بخوابی.

رفت توی اتاق خوابشان.

علی چهارزانو نشست روبه رویش و یک پر پرتقال از توی بشقاب برداشت.

نوشی دراز کشید:

- توریستن؟

- نه. یا محققن یا خبرنگار. ولی...

- ولی چی؟

- اگه اونطور که لاله گفت اهل جادو باشن می شه ...

علی حرفش را نیمه تمام گذاشت. رعد برق اینبار شیشه ها را لرزاند. علی گفت:

- چراغو روشن بزارم؟

پتو را تا زیر چانه بالا کشید:

- نه ... ولی... در اتاقتو نبند.

علی آمد بالای سرش دست برد لای موهایش و آنرا بهم ریخت. خندیدند. بهم گفتند: خوش بخوابی.

به پهلو خوابید. کف دستهایش را گرفت جلوی صورتش. باران روی شیروانی ضرب گرفته بود. به نخودی نگاه کرد.

علی یادش داده بود. هفته ی اول مدرسه که علی تمام مدت مجبور شده بود پشت در کلاس بایستاد تا خودش توی کلاس بند شود با خودکار سیاه روی انگشتش یک جفت چشم و لب خندان کشیده بود و گفته بود: هر وقت با من کار داشتی به نخودی بگو.

شاباجی خانم را بعد از اینکه مادربزرگشان مرد کشیدند. با لبهای بسته. چشمهای نزدیک به هم و موهای زیر چارقد.

باز می خواد منو بترسونه؟ نه . مگه مرض داره؟ نداره؟ تقصیر خودم شد. خودم بهش رو دادم. از معلوماتش خوشم اومد گفتم بیاد اینجا کمک حالمون. اومد قاتق نونمون بشه قاتل جونمون شد. نه. نشد؟ حالا داره زیرگوش علی رجز می خونه حتمی. چقدر این حرفهارو تکرار می کنی. علی دوستش داره. زنشه خب. بسه دیگه. بسه دیگه.

دستهایش را بهم قفل کرد.

صبح که بیدار شده بود اول به آشپزخانه سرک کشیده بود. به سالن غذاخوری با رومیزی های لیمویی. صاف. تمیز. یکی از خدمه خوش سلیقگی کرده بود و یک گلدان پراز گل صد تومانی درست دم درورودی گذاشته بود. لاله پشت میزش نشسته بود و علی به همه جا سرک می کشید. پابوشکی تنها با موهای بلوطی اش آمد . چه قدی داشت. لبخند زد. لاله از انتهای سالن با اشاره دست بهش گفت که کارش دارد. پیرمرد از کنارش رد شد. بلند گفت:

- banaroo guten tag herr

مرد خندید . چشمهای آبی اش ریز شد و بلند جواب داد:

- guten tag junge frau

لاله لیست کارها را روی میز گذاشته بود و یکی یکی آنها را با پیشخدمت چک می کرد. علی داشت تند و تند پای تلفن با کسی جرو بحث می کرد. موسی بابا بود . اینطور حدس زد.

در با صدای غیژی باز شد و هوای خنک ریخت تو. نخودی خندید: آخ جون یه ماساییه دیگه. وای یه ماسایی دیگه. شاباجی گفت: پناه بر خدا آدم عادت نمی کنه به دیدنشون .

رفت پشت پیشخوان. برای سه تاییشان قهوه درست کرد. برای لاله تلخ . علی پرشکر. ماسایی بود یا کنیایی؟ علی وقتی فهمیده بود که می خواهد برود کنیا و درمورد ماسایی ها تحقیق کند گفته بود: مواظب باش ایدز نگیری. هر دو از خنده ریسه رفته بودند و به چشم غره ی لاله توجهی نکرده بودند . لاله انگار حسودیش شده بود گفته بود: تو که ازتنهایی می ترسیدی؟ و به چشم غره ی علی محل نگذاشته بود.لاله به علی گفته بود: نوشی را منصرف کن. مامانت پس می افته. نه مامان پس افتاد و نه او منصرف شد و نه تنهایی رفته بود. علی گفت بود: عوضش برای بیزنسمون خوبه.اگه زبون اون جوونورها رو یاد بگیره نونمون تو روغنه...

ماسایی رفت. لاله با خنده آمد پشت بار نشست. لیوان ها را روی بار گذاشت. لاله لیوان را میان دو دستش گرفت. آهسته گفت: هی نوشی. گفت: ها. سرش پایین بود. دنبال سی دی فرانک سیناترا می گشت. علی تازه از دبی آورده بود.

لاله خم شد روی بار:

- این پابوشکوییه برای تحقیق دانشگاهی اش اومده.

- راجع به ایران؟

- نه

- پس چی؟

- دنبال تاریخچه ی کافه های مدرن توی کشورهای خاورمیانه می گرده. آغاز مدرنیته واز این چیزا گفته ایران ازهمه پیشرو تر بوده. خواسته کمکش کنیم .

- راجع به کافه ها تحقیق می کنه ؟ تو سی دی جدیده را ندیدی؟

- گوش کن

- هان؟ پیداش کردم.

سی دی را گذاشت توی دستگاه. چشمهایش را ریز کرد و به لاله نگاه کرد. شاباجی گفت: غلط نکنم ... با خنده گفت:

- نکنه می خوای ببرمش پاسارگاد یه پایه ستون نشونش بدم بگم کوروش می خواست اولین کافی شاپ جهان را اینجا بنا کنه عمرشو داد به شما... نشد حیف.

لاله ریز خندید. چشمهایش قشنگ بود. نخودی گفت: انصافا.

علی آمد کنارشان. لیوانش را برداشت. صدای ضبط را زیاد کرد. سر تکان داد. خوش خوشانش بود انگاری. علی گفت:

- یه تاریخچه مختصری از قهوه خونه های تهران بهش می دیم . بعدش کافه نادری.

لاله دستش را کشید روی دست نوشی. به علی نگاه کردند:

- خب چرا زل زدین به من؟ بهش می گیم اگه یه کمی با ما راه بیاد می تونیم بیشتر اطلاعات دراختیارش بزاریم.

یاد گردنبد پابشکویی افتاد و موهای بلوطی اش و حرفهای دیشب لاله.پیش خودش فکر کرد ای جنس خرابها. چه نقشه ایی برای من کشیدین. شاباجی گفت: اینا خرافات نیست مادرواقعیته. مادر بزرگش سنجاق قفلی ریزی زیر مانتو اش قفل کرد: اجنه را دور می کنه.

قهوه هایشان رادر سکوت خوردند. گفت:

- می خواین روح صادق هدایتو احضار کنین؟

هر دو خندیدند. اینبار بلند. برای یک هندی روح دربه در فرهاد کوه کن را احضار کرده بودند. وقتی برگشته بود هند برایشان کارت تشکر فرستاده بود و نوشته بود هرشب صدای تیشه فرهاد را می شنود. این یکی اما فرق داشت. علی مستقیم نگاهش کرد و آرام گفت:

- می گیم دست برقضا ما نوه ی خاچیک مرحوم را می شناسیم. می تونه اطلاعات خوبی راجع به پدربزرگش و اینکه چرا خواسته توی اون زمان کافه توی تهران باز کنه و چطور شد که اونجا شد پاتوق روشنفکرها ی عصر خودش و اولین قدم بود برای شناخت جهان مدرن و... بهش بده. می گیم نوه ی مربوطه یه عالمه دست نوشته از پدربزرگش داره و کتابهایی که با امضا نویسنده ها به خاچیک تقدیم شده و الان کلی می ارزه.

مثل روزی حرف می زد که نخودی را روی انگشتش می کشید. شاباجی گفت: بترس از این جادو جمبلها. نخودی گفت: برو جلو.

لاله لیوانها را زیر شیر آب گرفته بودو می شست:

- نظرت چیه؟ می خوای نوه ی پدربزرگی باشی که اولین کافه گلاسه را در ایران سرو کرد؟

یاد اجداد باستانی اش افتاد. اولین هرچیز. امپراطوری. بیانیه حقوق بشر. قنات...

چیزی نگفت. پابشکویی روسری اش را کج گره زده بود دور گردنش و منتظر تاکسی توی لابی نشسته بود. فقط یک بار نقش بازی کرده بود آنهم برای پیرمرد انگلیسیی که هوش و حواس چندانی نداشت. نقش نوه ی پنهان و فراموش شده ی رضاشاه پهلوی.

نخودی گفت: چه هیجانی داره وای. شاباجی گفت: استغفرلله...

نمی توانست یا نمی خواست. مادربزرگش آب روی سرش می ریخت و می گفت: هرکه کرد عاطل من کردم باطل به حق مبطل سحر بابل.

پابشکویی گردنبد بلندش را دست گرفته بود وزیر لب چیزی می خواند،مهره های رنگی روی حلقه ی فلزی آویز گردنبد زیر نورکمرنگ خورشید که از پنجره ها توی لابی می تابید رنگارنگ می شد ، میان حلقه آویز استوانه ایی کوچکی بود که نوشی نمی توانست تشخیص بدهد چیست. زن نگاهش را چرخاند و پشت سراو نگاهی انداخت. انگار نمی دیدش. چشمهایش درست رنگ موهایش بود. بلوطی. دلش هری ریخت پایین. لاله به دادش رسید. نشست سر میزش و سر صحبت را باز کرد. استاد این کار بود.

علی که صدایش کرد پابشکویی نیم ساعتی بود رفته بود و او همانطور مات نشسته بود پشت پیشخوان:

- هی خانوم کوچولو

علی ریشش را خاراند و پیشبندش را دور کمر سفت کرد:

- چرا ماتت برده؟ ترسیدی؟ تو که استادی.

علی بارها گفته بود: تو استادی ادمها را سر کار بگذاری حتی منو. وقتی سر عقد علی اونقدر گریه کرد که از حال رفت گفته بود.

گفت: این فرق داره. علی روی بار را دستمال می کشید:

- از سر و کله زدن با ماساییها و هندی ها و ژاپنی ها که سخت تر نیست

ظرف شمعها را جابه جا کرد و از توی جیبش فندک در آورد.

- بابا این یارو منو دیده.

علی شمعها را روشن کرد:

- اینهمه پول کلاس گریم برای چی دادیم .

- چقدر می خواد بده اینقدر پاسفت کردی؟

صدایش می لرزید. تند و بی هوا گفت. زبانش را گاز گرفت. علی لحظه ایی ایستاد و بعد برگشت و یک لیوان آب برای خودش ریخت. لاله با پیرمرد آلمانی سرو کله می زد . از دور گفت: نوشی اقای بانارو ... حرفش را تمام نکرده بود که علی بادست اشاره کرد چند دقیقه دیگر. نفسش را با صدای بلندی بیرون داد و گفت:

- این یارو محققه می فهمی؟ مثل اونای دیگه توریست نیست.

- تو از چیز دیگشه که می ترسی.

- من نمی ترسم.

- نمی ترسی؟

علی محکم و بلند گفت. توی چشمهایش زل زده بود و پلک نمی زد. سرش را پایین انداخت. حاضر بود علی هرچه بگوید بکند اما اینطور نگاهش نکند. پابه پا شد. گوشه لبش را می جوید. نتوانست نگاهش کند.

نشسته بود روبه روی مادربزرگ و به آیینه ای چشم دوخته بود که جلوی رویش گذاشته بودند مادربزرگ آهسته وردی می خواند: صالالو سارو ضاتن دود عوده رد بلیته...

تا عصر با پیرمرد آلمانی در تهران گشت زدند. کاخ گلستان و صاحبقرانیه. برجهای بلند و رستورانهای شیک. خیابان پهلوی و شهر کتاب و پاساژهای جدید. پیرمرد از پاساژ گلستان خیلی خوشش آمده بود و دلش می خواست از تمام بچه های گل فروش گل بخرد. با چند جلد کتاب و یک عالم نبات و گز و پشمک و البته خریدی جانانه از موسی بابا برگشتند.

لاله و علی با پابوشکویی توی لابی حرف می زدند. علی دستی برایش تکان داد. سر تکان داد و به لاله نگاهی نکرد. پله ها را دوتا یکی رفت بالا و توی اتاق نشست روی کاناپه. نخودی گفت: ضرر نداره که. شاباجی یک سره از صبح صلوات می فرستاد. نخودی خندید: پاشو روشو کم کن. پاشو.

لپ تابش را گذاشت روی پایش و توی صفحه ی جستجو نوشت:

جادو - پابوشکو

Share/Save/Bookmark

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)



آرشیو ماهانه