خانه > قصه زمانه > برگزیدگان مرحله یکم > يادگاري | |||
يادگاريريشم را در دستشويي فطار ميتراشيدم كه وقتي رسيدم اصفهان مرتب باشم، ساعت از پنج گذشته بود و هوا حسابي روشن شده بود، حالا بود كه شاشدارها پشت در جمع بشوند و هي دستگيره را بالا و پايين كنند. صورتم را كفمال كردم و پشتم را كردم به آينه. عادت داشتم وقت تراشيدن صورت توي آينه نگاه نكنم. هر وقت توي آينه نگاه ميكردم با اين ژيلتهاي سه تيغه كه هيچجور صورت را نميبرد صورتم را زخمي ميكردم. توي سربازي بچهها شوخي ميكردند كه بروم از كارخانه جايزه بگيرم، انگار كارخانهاش گفته بود اگر توانستيد صورتتان را ببريد بياييد جايزهاش را بگيريد؛ ولي هربار كه توي آينه صورت ميتراشيدم سه چهارجا را پنبهكاري ميكردم. برگشته بودم رو به در و هر بار كه تيغ پر مو ميشد ميگرفتم زير شيرآب و دوباره پشت ميكردم به آينه. همانوقت بود كه امضا را ديدم. روي رنگ قرمزي كه به ديوار فايبرگلاسي مستراح زده بودند جايي بعيد كه حتما طرف خيلي بلند قد بوده امضا را كنده بود. نوشته بود تابستان 63 ضياءالدين و امضايي كرده بود از يك طرف شبيه طا و از طرف ديگر عين، درست مثل امضاي پدرم. چشمم را تنگ كردم كه بيشتر به خاطر ريختن چكهاي آب از موهام روي پلكم بود و حتما درست بود، امضاي پدرم بود. فقط تعجب كردم چهطور آنهمه بالا امضا كرده. لابد رفته بالاي روشويي فلزي و حتما با كليد خانهي كوچه مريممان تاريخ را كنده چون آنسالها هنوز قسط خانهي بنيصدريمان را تمام نداده بوديم كه بفروشيمش. |
لینکدونی
آخرین مطالب
آرشیو ماهانه
|
نظرهای خوانندگان
داستان با همه ی سادگیش به خوبی و قدرتمندانه توانست خواننده را با خود همراه کند، چرا که به عقیده ی من لحظه ی شهود موفقی را برگزیده بود که اتفاقا کاملا بر اساس عنصر اتفاق بود. اتفاقی که وقتی بی فرجام رها می شود به جذابیتش و واقع نمایی آن می افزاید.
-- ف دال ، Aug 18, 2007